8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🙋 اینم از قسمت دوم این یه قسمت خیلی حیاتی هست قراره جواب خیلی از سوال هامون رو بگیریم و یه شخصیت جدید هم داریم و امیدوارم لذت ببرید🌹
چند ثانیه ای مکث کردم کای سکوت رو شکست:«توی ونگلات(منضورش همون کاخ ونگلوت من این اسم رو جایی دیدم vanglot تلفضش ونگلات بود که من اشتباه خوندم و از اون موقع تاحالا داشتم اشتباه میگفتم😅) یه کتابخونه کامل با ۳۰۰۰ جلد کتاب باستانی و خطی هست ممکنه بتونیم توش یه چیزی پیدا کنیم» کلارا گفت:«فکر بدی هم نیست مارتا(مادرشو میگه بخاطر اینکه دوره ای اختلاف بینشون بوده مادر صداش نمیزنه) و مایک هم اونجان» وسایلمون رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم
از زبان کای
چند دفعه ای استارت زدم ولی نه انگار قصد نداشت روشن بشه😠 کلارا پرسید:«ببینم تو قصد نداری این آهن پاره رو عوض کنی😅» «باید یه نگاهی بهش بندازم» پیاده شدم و کاپوت رو دادم بالا ظاهرا باتریش خوابیده بود و ماشینی هم این اطراف نبود😐 لیندا از ماشین پیاده شد کمی فکر کرد و با تأمل گفت:«مطمئن نیستم ولی یه طلسم قدیمی میشناسم که ممکنه به کارمون بیاد» از توی خونه یه دستبند آورد و دستش کرد آستین هاشو بالا زد و جلوی کاپوت یه ورد خیلی سخت خوند🙃 خیلی آروم دستشو زد به باتری چند تا جرقه زد ولی بازم فایده ای نداشت پرسیدم:«خب حالا کار دیگه ای از دستت بر میاد» «من نمیتونم ولی شاید جادوگر برگزیده بتونه؛ ریچل یه امتحانی بکن شاید بتونی درستش کنی😏» ریچل دستبند رو دستش کرد و همون ورد قبلی رو خوند ناگهان با جرقه ای باتری شارژ شد😲 ریچل خودشو عقب برد هنوزم باورم نمیشه برق بین انگشت هاش در جریان بود😯 ریچل هول شده بود در حالی که سعی میکرد قطعش کنه گفت:«خیلی داغه😣» برق به تمام بدنش رسیده بود😨 دستشو گرفتم از درد جیغ کشید و تمام انرژی رو دفع کرد😧 ریچل بی جون توی بغلم افتاد کرد😔 با کمک کلارا بردیمش توی ماشین، لیندا گفت:«واقعا متأسفم نباید هرگز همچین کاری میکردم اون نیروی زیادی داره ولی کنترلی روشون نداره»
بعد از چند ساعت رانندگی به ونگلات رسیدیم خاله رزیتا درو باز کرد با دیدن ما ذوق و اشتیاق تمام وجودشو فرا گرفت با اشتیاق ریچلو بغل کرد و بوسید☺️ رزیتا گفت:«خیلی خوشحالم که هردوتون سالم هستید دعاهام مستجاب شد🙏» که یهو صدایی از پشت سر اومد:«رز!(مخفف رزیتا)با کی داری حرف میزنی؟» صدای مادرم بود😲 رزیتا کنار رفت و درو تا انتها باز کرد ریچل و مادرم با دیدن همدیگه قند تو دلشون آب شد😚 ریچل با ذوق گفت:«مادر!😊» به سمتش دوید و بغلش کرد(میدونم خیلی فیلم هندی شد🤣) برام عجیب بود ۳۰ سالی میشد که گریه کردن مادرمو ندیده بودم مادرم گفت:«اصلا دلم نمیخواست یه ربکای دیگه رو از دست بدم» همینطور که داشتیم گپ میزدیم مایک هم صدامون رو شنید و خودشو به پایین رسوند و گفت:«خوش برگشتید» ریچل با دیدنش جا خورد و گفت:«روی خوش بودنش حساب نکن یه دردسر جدید داریم» کمی مکث کرد و پرسید:«راستی پدرم کجاست باید راجب نرگال ازش بپرسم» جو سنگینی فضا رو پر کرد چند لحظه ای سکوت حکم فرما بود ریچل نگاهی به مادرم انداخت و گفت:«چرا چیزی نمیگید» مادرم سرشو پایین انداخت ریچل از جاش بلند شد رو به من کرد و با پرخاش پرسید:«پدرم کجاست؟😰» با نا امیدی بلند شدم نمیدونستم چطور بهش بگم با صدای یخ زده ای زمزمه کردم:«هیچ جوره نمیتونستیم نجاتش بدیم😔» ریچل که ظاهرا شوکه شده بود با بغذ زمزمه کرد:«چی!😧» «متأسفم امیدی به زنده موندش نب...» فریاد زد:«تقصیر تو بود😠» نفهمیدم چی شد ناگهان چند متر به عقب پرتاب شدم😖» ریچل نگاهی به خودش انداخت و با تعجب و بغذ گفت:«من چی..چیکار کردم😥» با اشک به سمت طبقه بالا دوید😭 از جام بلند شدم میخواستم برم دنبالش که مادرم جلوم رو گرفت:«بزار یکم تنها باشه😞»
از زبان ریچل
چندساعتی میشد که داشتم گریه میکردم اما فایده ای نداشت سعی کردم بخوابم شاید آروم تر شدم چشم هامو روی هم گذاشتم و اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد.....................................................................................چشم هامو توی بیمارستان باز کردم(آخرش با این بیمارستانه دق میکنیم همه مون 🤣) یه نور مستقیم داشت توی صورتم میتابید یه پرونده کنارم بود و مشخصاتم روش نوشته شده بود از جام بلند شدم و سرم و دستگاه هایی که بهم وصل بود رو کندم چند نفر پشت در داشتن با دکتر حرف میزدن با خودم گفتم:«نه!😯 این نمیتونه واقعی باشه قبلا اینو تجربه کردم» اون مرد ها تا منو دیدن به سمت اتاق دویدن صندلی رو برداشتم و گذاشتم جلوی دستگیره تا در باز نشه سریع رفتم سمت پنجره مثل همیشه قفل بود سعی کردم بازش کنم اما نشد! چیزی به شکستن در و ورود اون مرد ها به اتاق نمونده بود که... یهو یه پرتال باز شد(پرتال مثل یه دربازه جادویی میمونه که یهو باز میشه و ازش میتونن رفت و آمد کنن احتمالا توی فیلم ها دیدید) همون آقائه که وقتی کلارا ی شیطانی میخواست کتاب رو باز کنه سر و کله اش به همراه یه دختر قاتل پیدا شد از داخل پرتال دستشو دراز کرد سمتم و گفت:«با من بیا😯» در اتاق شکسته شد دستشو گرفتم و از اونجا خارج شدیم
نگاهی به اطراف انداختم توی یه خلع بودیم یه خلع سفید رنگ که تا بینهایت ادامه داشت پرسیدم:«اینجا کجاست و شما کی هستی» اون گفت:«توضیحش سخته اینجا درواقع هیچ جایی نیست بهش میگن نقطه ی صفر مکانی که هیچ جایی از زمان و مکان محسوب نمیشه عملا اینجا یه جهان بی انتهاست که هیچ چیزی توش وجود نداره😯» پرسیدم:«خب حالا خودتو معرفی نکردی» اون گفت:«از نظر علمی من هیچ اسمی ندارم ولی اگر میخوای میتونی پروفسور صدام کنی» «پروفسور خالی؟ پروفسور پارادوکس چطوره؟» با درنگ جواب داد:«بدک نیست ، خب حالا میریم سر اصل مطلب احتمالا با خواهران سرنوشت ملاغات کردی؛ اون ها اربابان نظم و تعادل بین مرگ و زندگی بودند اما من برقرار کننده آرامش زمانی هستم» «خب حالا اینجا چیکار میکنیم من خوابم برد و احتمال میدم این ها همه رویاست» «در اشتباهی این رویا نیست ما الان توی مغذ تو هستیم چیزی که داشتی میدیدی و من از دستش نجاتت دادم یه رویا بود یه رویا که اختیارش دست تو نیست» «واضح تر بگو چطور تو مغذ منی و اختیار خواب هام دستم نیست؟» «من مسافر زمانم هیچ دری نیست که نتونم ازش عبور کنم برای این اومدم سراغت چون که تو توی خط زمانی که درست کردی کلارا رو با چاقو کشتی و باعث بیدار کردن نیمه تاریک وجودت شدی از اولشم قرار نبود کلارا بمیره اون یه امتحان بود و تو توی اون رد شدی تو به اون رحم نکردی به همین دلیل باعث بیدار شدن نیمه تاریک وجودت شدی به عنوان مثال همین چند ساعت پیش کای گیرین رو سه متر به عقب پرتاب کردی در صورت اینکه خودت همچین چیزی نمیخواستی»(عکسمون پروفسور)
اون ادامه داد:«با بیدار شدن نیمه تاریکت دیگه نه تنها کنترلی روی جادوت نداری بلکه ذهنت هم به دو نیم تقسیم شده که اختیار ناخودآگاهت دست خودت نیست نیمه تاریک تو میخواد با ساختن رویا هایی عجیب ذهنتو بهم بریزه تا راحت تر به کل بدنت دسترسی پیدا کنه» «چطور باید جلوشو بگیرم؟» «اجتناب ناپذیره تنها درمان اینه که قبل از شرور شدنت به زندگیت پایان بدی😨» گفتم:«چرا قبلا یهو مثل جن ظاهر نشدی و جلومو بگیری» «نمیتونستم اجازه دخالت توی نبرد تو و دراکو رو نداشتم اما وقتی خواستی کلارا رو بکشی سعی کردم بیام و بهت اخطار بدم اما دیگه دیر شده بود جنگ ابدیت شروع شده و باید قبل از آزادی نرگال پنج شی گرانبها رو پیدا کنیم» «جنگ ابدیت چیه؟ نرگال دیگه کیه؟ اشیای گرانبها به چه دردی میخورن» هزاران سوال توی ذهنم میچرخید و نمیدونستم اول کدوم رو بپرسم اون گفت:«نرگال یه شیطان چندین هزار ساله است هزاران سال پیش هکتات بالاترین فرد جهان هستی و آفریننده ی هرچه که هست با نرگال نبرد سختی داشت نرگال شکست خورد هکتات روح نرگال رو درون یک کیریستال تا ابد زندانی کرد و کیریستال رو پنج تکه کرد هر تیکه رو به یه شی جادویی تبدیل کرد و این پنج شی رو به پنج جای مختلف جهان فرستاد کتاب سرنوشت تنها یکی از پنج شی گرانبهاست نرگال فدایی هایی در زمین داره که قصد دارن هر پنج تیکه رو پیدا کرده و نرگال رو آزاد کنن نرگال طی این سال ها خیلی قوی تر از قبل شده وقتی آزاد بشه شاید حتی هکتات کبیر هم نتونه جلوش رو بگیره فدایی های اون الان کتاب سرنوشت رو دارن ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم تا قبل از اون ها چهار شی دیگه رو پیدا کنیم جنگ ابدیت دقیقا همینه جنگی برای به دست آوردن پنج شی گرانبها لازم به ذکره که فدایی های نرگال از بخش کوچیکی از قدرتش بهره میبرن یعنی بخش خیلی کوچیکی از نرگال درون فدایی هاش هست و از بخت بد نیمه ی تاریک تو هم از نرگال نیرو میگیره😱»
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
چند هفته نزاشتی اگه میشه بزار
علاقه خاصی به بیمارستان پیدا کردیا ، ریچل هر جا پسره آخر سر ، سر از بیمارستان در میاره 😂
بیچاره ریچل 🤕
آقا آخرش یه کاری کن ، طرف خوبای داستان برنده نشن ، به خدا خسته شدم از بس یه بحران پیش اومد و هیرو ها بردن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد 🤕😂✌
بخدا فکرشو کردم ولی هرجور حساب میکنم برا فصل های بعدی سناریو درست از اب در نمیاد ولی واسه غریبه از قصر میتونم یکم پارتی بازی کنم😅
خوبه راضی ام خدا ازت راضی باشه 😂✌🌸
راجب بیمارستان هم بگم که از عمد نیست یعنی اگر دست خودم بود عوض میکردم صحنه هایی که بیمارستان داشت ولی این بیمارستان با اون توصیفات کابوس همون شب ریچل واسه همین همه جا اینجوری میاد
صحیح ، قانع شدم آقا 😂😎✌
خب ادامه کامنت قبلیم پروفسور خیلی شخصیت پیچیده ای هست قراره در داستان فداکاری های بسیار بزرگی بکنه و همونطور که گفتم نمیتونه به هکتات خیانت کنه ولی میتونه از فرمانش سرپیچی کنه در صورت اینکه خواهران سرنوشت مطیع امر هکتات هستن و حالا جواب سوالت که از کجا راجب نیمه تاریک ریچل میدونه خب جنگ ابدیت یه بار اتفاق افتاده و نیروی خیر توش شکست میخوره پروفسور به گذشته برمیگرده تا با راهنمایی هاش ورق رو برگردونه اما هکتات بهش همچین اجازه ای نمیده چون که تغییر واقعیتی که قبلا اتفاق افتاده عواقب سنگینی داره🌹
سلام🖐
مثل همیشه عالی 😆🌠
چالش :راستش من به این پروفسور یجورایی اعتماد دارم بنظرم شاید بتونه به ریچل کمک کنه ولی از یه طرف شک دارم که شاید دنبال منافع خودشه خیلی داستان پیچیده شده و برام سوالی که پروفسور از کجا درباره نیمه ی تاریک ریچل میدونه 🤔
سلام🙋 خوشحالم خوشت اومده🌹توضیحش یکم سخته پروفسور نگهبان زمانه که از طرف هکتات مأمور شده هکتات رو اگر بخوام توضیح بدم یه چیزی تو مایه های الله ما هست یعنی دانا و توانای کل اما اگر یه خدا بخواد توی یه سری کار های پیش پا افتاده دخالت کنه که دیگه خدا حساب نمیشه واسه همین امثال پروفسور رو برای این جور کار ها انتخاب میکنه برای همین پروفسور منافع شخصی نداره شاید یه سری اختیارات و قدرت هارو داشته باشه ولی هرگز نمیتونه به هکتات خیانت کنه این کامنت ادامه دارد...😂
سلامی مجدد 🙋♀️
بنظرم خیلی باحاله 😉😆
دقيقا!معمولا یه حالت رئیس وجود داره که به بقیهی زیر دست هاش دستور میده کارا رو انجام بدن و به قول خودت اگه بخواد تو این جور مسائل دخالت کنه اون بزرگی و عظمتش زیر سوال میره .
کامنت های منم اینطورین بیشتر وقتا ادامه داره ولی جا نمیشه 🥴😂