
این هم از داستانم دوستان امیدوارم تستچی عزیز منتشر کنه .. موضوعش هم میراکلس هست ❣️
تیکی : مرینت ؟! مرینت ؟! دیرمون میشه ها ! مرینت : او .. مدم تیکی 😴 تیکی : مرینت ؟! بازم که خوابیدی 😐 مرینت : چ .. ی من خواب ؟! نه کت نوار من نمیتونم این گل رو ازت قبول کنم .. تیکی : فکر کنم داری خواب میبینی 😁 مرینت : واااای چی شده خواب میدیدم ؟! ساعت چنده ؟! وااای نه تیکی دیرمون شد عجله کن 🤯
سریع آماده شدم و دویدم بیرون . وقتی رسیدم به مدرسه حیاط خیلی شلوغ بود .. از آلیا پرسیدم : سلام آلیا اینجا خبریه ؟! گفت : سلام دختر آره بخاطر کلویی دارن کل کلاسو تمیز میکنن گفتن بیایم اینجا تا کارشون تموم شه ... راستی چه خبر از جناب دوستتون ؟😈
پشت گردنمو خاروندم و گفتم : هیچی سلامتی 😅 چشم غره ای بهم رفت و هلم داد سمت آدرین : شلا .. یعنی سلام آدرین . گفت : سلام مرینت خوبی ؟ گفتم : آره چوبم .. یعنی خوبم 😅 یکهو کلویی اومد 🤦♀️ هلم داد و گفت : سلااام آدرین جون خوبی ؟! رفتم سمت آلیا و گفتم : فکر کنم اینبار شانس آوردم که کلویی اومد کم کم داشتم فرهنگ لغت دنیا رو میریختم به هم 🥺 قیافه آلیا : 🤣
تو همین حال و هوا بودیم که آقای داماکلیس ( مدیر مدرسه ) صدامون کرد . رفتیم بالا داخل کلاس . تقریبا 40 دقیقه از کلاس گذشته بود که یک صدای بلند اومد .. خانم بوستیه تکالیفمونو سریع پخش کرد و گفت بریم خونه که در امان باشیم . منم سریع دویدم بیون و پشت دیوار ، تبدیل شدم .
از زبان آدرین ♥️ وقتی خانم بوستیه اجازه داد بریم ، مرینتو دیدم که داره سریع میدوه ، برام عجیب بود که چرا انقدر با عجله ؟! ولی اهمیت ندادم و رفتم پشت دیوار مدرسه . پلگ گفت : نمیشد یکم استراحت کنیم حالا ؟ میدونی چقدر صبر کردم برای خوردن این کممبر که حسابی قدیمی بشه ؟😋 گفتم : ای شکمو 😂 فعلا یک ماموریت داریم ، بعد هر چقدر خواستی پنیر بخور .. و بعد تبدیل شدم
کت نوار : به به سلام کفشدوز بانو چه می کنید با زحمات ؟😁 لیدی باگ : علیک سلام . گفتم دیگه منو اونطوری صدا نکن ! کت نوار : آره میدونم . فکر کنم برای همینه که میخوام هر دفعه اونطوری صدات کنم 😁 لیدی باگ : 😑 کت نوار : ببینم نمیخوایم بریم سراغ بانوی تاریکی ؟ اسمش همین بود دیگه ؟ لیدی باگ : بعله همین بود . اگه شما اجازه بدین بریم
از زبان لیدی باگ ♥️ یویوم رو انداختم و کت نوار هم چوب دستیش رو . رفتیم سمت برج ایفل که بانوی تاریکی اونجا بود . داشت هشدار میداد : لیدی باگ و کت نوار ، به نفعتونه معجزه گر هاتونو تسلیم کنین ! وگرنه کل پاریس از این به بعد جز سیاهی چیزی نمیبینه ...
اخطارش خیلی جدی بود . چند قدم جلو تر رفتیم و رسیدیم بهش . گفتم : خیلیه خب ، آکوما باید توی ساعت مچیش باشه .. بعد از گردونه خوش شانسیم استفاده کردم .. یه قابلمه ؟!! کت نوار داشت غش و ریسه میرفت و منم چپ چپ نگاه میکردم . زیر لب گفتم : فهمیدم !
گفتم : کت نوار ، حواسشو پرت کن ! قابلمه رو زدم زمین و دسته اش رو برداشتم . بعد دسته اش رو به سیم یویوم وصل کردم و گیرش دادم به ساعت بانوی تاریکی
همونطوری که داشتم سمت خودم میکشیدمش یک توپ تاریکی به طرفم پرت شد و دیگه هیچی ندیدم .. پس قدرتش این بود ! سعی کردم بدون اینکه ببینم ساعت بانوی تاریکی و در بیارم .. موفق شدم و انداختمش زمین . میخواستم پامو بذارم روش تا بشکنه ولی یکم با چشمایی که تاریکی میدید سخت بود . کت نوار : خوبی بانوی من ؟ گفتم : آ .. ره خوبم . به سختی ساعتو شکوندم و بعد آکوما رو گرفتم و همه چیزو به حالت عادی برگردوندم .. ولی هنوز مشکل چشمام رو داشتم ..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کیوتی پرفکت بود😍😍😍
خیلی قشنگ بود داستان منم بخون اگه خواستی البته😘
چرا اسمش رو خارجی نوشتی