10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 64 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام 😄❤ ببخشید این پارت رو یکم دیرتر گذاشتم و یکم کوتاه تره .... دلیل دیر نوشتنش اینه که دیشب که می خواستم بنویسم باید درس می خوندم ، حموم میرفتم و بعدش هم میرفتم خونه یکی از فامیل هام و نشد 😂💔 امروز هم که کلاس داشتم دیگه یکم پیشا نوشتنش رو تموم کردم 😂💔 به هر حال اگر خوشتون حتما حتما کامنت بدین و به دوستاتون معرفی کنید چون خیلی برا ادامه دادن انگیزه میده ❤ و لایک هم یادتون نره ❤ فالو=فالو با دو اکانت ❤ خب دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ داستان 😁
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۵ : معما .....)
*ساعت ۲ شب از زبون یوکی* یهویی از خواب بیدار میشم و با گیجی به دور و برم نگاه میکنم که هاروکی رو میبینم که پشت پنجره ایستاده و لبخند زده و بیرون رو نگاه میکنه و نور ماه به صورتش میتابه . هوممم نمی دونستم بیداره .... 😶😶😶 بلند میشم و میرم پیشش . آروم میگم : « بیداری ؟ 😶 » *هاروکی تعجب میکنه و برمی گرده و به یوکی نگاه میکنه* هاروکی : « من آره .... ولی فکر نمی کردم تو بیدار باشی 😂💔 » من : « الان یهویی بیدار شدم و دیدمت .... » هاروکی : « اوهوم که اینطور 🙂 » *چند دقیقه به سکوت میگذره که دوباره هاروکی لبخند میزنه* هاروکی : « آریگاتو .... ( ممنون) » من : « هومم نانده ؟ ... 😶😶 » هاروکی : « هومممم یادته بهت گفته بودم من هیچ دوستی ندارم ؟ 🙂😂💔 » من : « اوهوم یادمه 😶 » هاروکی : « خب .... میدونی من بچگیم خیلی شاد تر بودم 🙂 .... یه دوست صمیمی داشتم ..... بچگیم هم زیاد اهل دوست پیدا کردن نبودم مثل الان و همیشه تنها بازی میکردم که یهو اون اومد ... خب من معمولا بیشتر وقتم رو با اون میگذرونم .... ولی یه روز ... بی دلیل دیگه باهام حرف نزد ..... فکر کردم یه دعوای خیلی سادس ولی خب اینطور نبود .... ما هرروز سر چیزای کوچیک دعوا میکردیم و هنوزم آخرین جمله ای که بهم گفت رو یادمه ، بهم گفت تو به هیچ دردی نمی خوری و هیچکس دوستت نداره ... ایکاش هیچوقت به دنیا نمی یومدی ... » *یوکی میره تو شوک* من : « او-اوههه .... 💔💔💔💔💔 » هاروکی : « میدونم .... هنوزم عکسمون با هم دیگه رو دارم 🙂 » *هاروکی میره گوشیش رو میاره و به یوکی نشون میده* من : « اوه پس اون دوستت بود ..... 😶💔 راستی چقد ناز بودی 😂❤اینجا چند سالته ؟ 😶 » هاروکی : « تنکس 😂❤️فکر کنم ۱۰ سالم بود 😶 » ( بچه ها این عکس هاروکی با دوستشه )
من : « اها 😄 خب داشتی میگفتی بگو 😶💔 » هاروکی : « خب ..... من بعد از اون دیگه حتی سمت بچه ها هم نرفتم و خیلی وقتا خودم رو تو اتاقم حبس میکردم ..... یه جورایی فکر میکردم فقط دوستا بهم ضربه میزنن 😶💔 خب من تا الان دیگه دوستی نداشتم ..... ولی الان با شما ها آشنا شدم 🙂 و ..... بعد از اون همه تنهایی خیلی خوشحالم که باهاتونم دوستم 🙂❤️ » من : « 😊😊 خب منم از دوستی با شما ها خوشحالم ..... » یهو یاد عکسای لپتاپم میفتم ، من فقط با داداشم عکس داشتم نه کس دیگه ای 😶💔 من : « اومم راستی ..... یه جورایی درکت میکنم ..... منم بچگیم هیچ دوستی نداشتم ..... من همیشه با داداشم وقت میگذروندم ...... میشه گفت شما اولین دوستای من هستین 🙂😂❤️ » هاروکی : « اوهههه 😶😶😶 » من : « اوهوم ..... میدونی چیه ؟ ^^ برام مهم نیست چه آینده ای در انتظارمونه ...... بازم می خوام کنارتون بمونم ...... من وقتی پیشتونم حس خیلی خوبی دارم ..... با اینکه تازه دوست شدیم ولی بازم از نظر من انگار دوستای صمیمی ای هستیم 😁 » هاروکی : « موافقم 😄 خب دیگه بریم بخوابیم وگرنه الان رینا و ساکورا بیدار میشن آتیشمون میزنن 😂💔 » من : « جرررر آره 😂😂😂😂💔💔 شب خیر 😂❤️ » هاروکی : « شب تو هم بخیر 💙🌌 »
*و بالاخره این دو فرزندم میرن که بخوابن 😂💔* ......................... *فردا صبح ساعت ۱۱* ...... *رینا درحال زدن کتاب ها تو سر بقیه بود برای اینکه بیدارشون کنه 😂💔* رینا : « بیدار شیننننننننننننن از ساعت ۱۰ و نیم دارم این کتاب ها رو میزنم تو سرتون هنوز بیدار نشدین 😑💔💔 » ساکورا : « آیییی میگم چرا انقد سرم درد میکنه 💔 » هاروکی : « من خستم 😴😴 » من : « بزار بخوابیم 😴 » رینا : « باشه 🙂 » *یوکی و ساکورا و هاروکی لبخند میزنن و دوباره میگیرن می خوابن* ........... *سه دقیقه بعد* رینا : « جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ بیدار شینننننننننننننننن یه سال گذشتههههههههههههههه روحا و آدم فضایی ها بهمون حمله کردنننننننننننننننن می خوان ما رو بکشنننننننننننن بیدار شیننننننننن جیغغغغغغغغغ منو گرفتننننننننن کمکککککک » *و رینا صدا هایی الکی از خودش درمیاره که مثلا داره خفه میشه و هاروکی و ساکورا و یوکی یهو از خواب میپرن و هول میکنن و شروع میکنن به دویدن و جیغ میکشن و رینا این وسط تماشاشون میکنه و از خنده میفته رو زمین 😂😂💔💔* ساکورااااا و یوکی و هاروکی : « جیغغغغغغغغغغغغغغ 🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️💔💔💔💔 » رینا : « جررررررررر 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 » *بچه هام یهو می ایستن و برمی گردن سمت رینا و با هاله ای سیاه بهش زل میزنن 😂💔* رینا : « جررر 😂😂😂💔 خدایی خیلی خنده دار بود باید قیافتون رو می دیدیننننننن 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ...... ها وایسا چرا همتون زل زدین به من ؟ 🙂😀💔 » یوکی : « ..... هوممممم رینا از وقتی خوابیدیم چقد گذشته ....؟ » رینا : « حدود سه دقیقه 😀💔😅 » هاروکی : « و مگه مجبوری اینطوری بیدارمون کنی ؟ ..... 😑💔 » رینا : « آره 😀 » ساکورا : « ..... چرا خودتم نمی گیری بخوابی ؟ ..... 😑💔 » رینا : « چون بنظرم همیشه باید یه تحرکی داشت 😐💔 پس بنظرم بهتر بود امروز بریم تو جنگل قدم بزنیم 😁 »
هاروکی : « پس حیوونای وحش- » رینا : « کوفتتتتتتتتتت فقط بلده بگه حیوونای وحشیییییی بابا هیچ حیوونی نیستتتت اصلا بزار بیان بکشنتتتتتت اگر حیوونی بود که ما الان زنده نبودیممممممم رو حرف من حرف نزنین و هرچی گفتم گوش کنیدددددد !!!!!! 😠😠😠😠😠😠😠😠 » هممون با نا امیدی به افق زل میزنیم و فقط میگیم : « چشم 🥲🥲 » *و رینا دوباره شاد و شنگول می شود 😐😂💔* رینا : « آفرینننن 😄😄😄😄😄 شما ها چقد بچه های خوب و حرف گوش کنی هستیننن 😄😄😄😄😄 پس منو یوکی بریم لباسامون رو عوض کنیم ، صبحونه بخوریم و بعدش بریم قدم بزنیم 😄😄😄😄😄 » هممون : « چشم 🥲🥲🥲 » رینا : « ..... حداقل یکم بخندین 😐😑😒 چیشش ولش کن 😑 » *و بچه هام به زور رینا صبحونشون رو می خورن و میرن بیرون که قدم بزنن 😂💔* هاروکی : « من هنوز خوابم میاد .... 💔 » رینا : « سکوت کن و از منظره لذت ببر 😄 » هاروکی : « مطمئنی که اینجا .... » رینا : « نهههه هیچ حیوونی نیستتتت اوکیییی ؟؟؟ خودم دیدم گاهی وقتا مردم میان اینجا 😑😒 » هاروکی : « خب زودتر میگفتی 😐💔 » رینا : « ..... 😑😑😑😑😑💔💔 »
*۲۰ دقیقه بعد* ........ *بچه هام هنوز داشتن قدم میزدن و هاروکی و رینا بهم میپریدن که یهو یه پسر با چشمای آبی و موهای سیاه با دوستش میاد نزدیکشون و هاروکی چشمش میفته بهشون و به اونا زل میزنه و نفسش بند میاد* هاروکی : « .... آیکو ؟ .... » *پسره یا همون آیکو یهو نگاهشو از دوستش برمی داره به هاروکی زل میزنه* آیکو : « هاروکی ...؟ 😐😒 » *یوکی هم که همون اول کاری میگیره آیکو دوست بچگی ی هاروکیه 😂💔 همون که هاروکی دیگه ازش متنفره 😂💔* هاروکی : « چند سالی میشه .... 😒😒😒 » آیکو : « هه اینا کین ؟ 😏 » *و به یوکی و رینا و ساکورا نگاه میکنه* هاروکی : « دوستامن مشکلیه ؟ 😠😒😑 » در ذهن رینا : « خوبه سه روز هم نگذشته ها 😐 ما رو دوستش حساب میکنه 😐 اصلا این کیه ؟ 😐💔 » آیکو : « هههه ؟ 😏 فکر نمی کردم بتونی دوستم پیدا کنی 😏 » آیکو خطاب به دخترا : « بنظرم دیگه باهاش حرف نزنید 😏 اون اصلا دوست خوبی نیست، خیلی پرروعه 😏 » رینا : « ها ؟ به تو چه 😒 هاروکی آدمه و ما ترجیح میدیم با آدما بپریم نه حیوونا 😏 » آیکو : « هااا ؟؟؟ با کی بودی ؟ 😠 » رینا : « از حیوونا هم انتظار دیگه ای نمیره معلومه که نمی فهمن 😏😒 با تو بودم باکا 😏 » هاروکی : « هوی آیکو 😠 تو که خیلی وقته از زندگی من رفتی بیرون 😒 چرا الانم بی اهمیت از کنارم رد نمیشی و ولم نمی کنی ؟ 😠» آیکو : « می خوام به اون دوستات بگم دیگه باهات حرف نزنن حداقل دیگه کسی رو بدبخت نمی کنی 😏 » ( بچه ها الان قیافه ی هاروکی مث عکسی شده که گذاشتم 😶💔 ) *هاروکی بچمان سکوت میکنه و چیزی نمیگه 😶💔 داره سعی میکنه نشون نده ولی ناراحت شده 😶💔*
*یهو یوکی قیافه هاروکی رو میبینه و عصبانی میشه و اخم میکنه و رنگ چشماش دوباره قرمز میشه 😶💔* من زیر لب : « شینه .... ( شینه همون ب*م*ی*ر هست) » من : « شینههههههههههههههههههههههههههههه » با این حرف یوکی آیکو و دوستش حسابی میترسن و یهو میفتن رو زمین و بیهوش میشن 😦😮💔 و رنگ چشمای یوکی هم به حالت عادی برمی گرده و شروع میکنه به سرفه کردن* رینا : « ا-الان چی شد ؟ 😦 » ساکورا : « ب-بچه ها دقت کردین دوباره رنگ چشمای یوکی قرمز ش-شد ؟ ..... 💔 » *هاروکی با ترس به آیکو و دوستش که رو زمین افتادن نگاه میکنه* هاروکی : « ب-ببینید زندن ؟ 😨 » *رینا و ساکورا سریع میرن نبضشون رو چک میکنن و یوکی هنوز یکم گیجه و نمی تونه بلند شه 😶💔* ساکورا : « آره زندن .... فکر کنم فقط بیهوش شدن .... » هاروکی : « ک-که اینطور .... » رینا : « یوکی دقیقا چی شد ...؟ روحا دوباره تسخیرت کردن ؟ 😰 » یوکی : « ن-نه .... وقتی عصبانی شدم حس کردم چشمام یکم می سوزه ... ولی اهمیت ندادم چون از دست دوست هاروکی خیلی عصبانی بودم ... هوشیاری کامل رو هم داشتم .... ولی وقتی کلمه ی شینه رو گفتم یهو حس کردم ازم انرژی زیادی رفت و بعدش اونا بیهوش شدن ..... » ساکورا : « قاعدتا اگر روح یوکی رو تسخیر کنه هوشیاریش رو از دست میده درسته ؟ .... » رینا : « آره .... » یوکی : « ولی ایندفعه کامل آگاه بودم ..... » هاروکی : « عجیبه .... زود باشین برگردیم تا یکم رو این قضیه فکر کنیم ..... 💔 » هممون : « او-اوهوم ... 💔 »
*و بلی فرزندانم همینطوری اون دو نفرو ول میکنن و برمی گردن به خونه درختی و رینا یه عالمه خوراکی میاره و میشینن راجب این اتفاق حرف میزنن و چیپس می خورن 😂💔 کلا بچه هام نمی تونن جدی باشن 😂😂😂💔💔* رینا : « خب یوکی چیز دیگه ای هم حس کردی ؟ .... هوی هاروکی چیپس سرکه ای مال منه تو برا چی کوفتش میکنیییییییییی؟؟؟؟؟ 😑😑😑😑😠😠😠😠😠💢 💢 💢 💢 💢 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥💥💥💥💥💥💥💥 » هاروکی : « .... بیا بابا نخواستیم 😒😑💔 » *و هاروکی چیپس سرکه ای رو به رینا تحویل میده و رینا با ذوق به چیپس نگاه میکنه 😂💔* من : « اهم اهم ..... 😑💔 خب رینا خوب شد گفتی چون یه چیز دیگه هم حس کردم .... حس کردم کل بدنم یخ زد هم از بیرون و هم از داخل ..... » رینا : « اوه 😶💔💔 » من : « چیزی فهمیدی ؟ 😶 » رینا : « نح 😶💔 » ساکورا : « هوممم ..... بیاین قرمز شدن چشمای یوکی و اینا رو بیخیال شیم .... ببینید دفعه قبلی یوکی هیچ احساس خاصی نداشت ... همینطوری داشتیم ناهار می خوردیم و حرف میزدیم که یهو اون بلند شد و ما رو برد به دفتر مدیر ..... ولی ایندفعه خیلی خیلی عصبانی شد .... شاید بر اساس احساساتش میره توی این حالت و اون موقع رو خودش کنترل داره و هوشیار هم هست ..... یوکی قبل از اینکه چشمات بسوزه و بدنت یخ بزنه واقعا چه حسی داشتی ؟ 😶💔 » یوکی : « ..... خب .... وقتی آیکو اون حرفو به هاروکی زد خیلی عصبانی شدم و دلم می خواست بمیره یا دیگه چشمم بهش نخوره .... بعدش رفتم توی این حالت ...... » هاروکی : « که اینطور .... شاید چیزی که می خوای رو می تونی به دست بیاری ..... فقط باید احساساتت قوی باشه .... ولی این یکم عجیب نیست ... ؟ ..... » یوکی : « نمی دونم .... فقط یه خواهشی ازتون دارم .... بچه ها لطفا تا اخر باهام بمونین و اگر یه موقعی از دستتون عصبانی بودم و چشمام دوباره قرمز شد فرار کنید ..... باشه ؟ » *رینا و ساکورا و هاروکی سرشون رو به نشونه تایید تکون میدن و میگن : قول میدیم و با این حرف یوکی لبخند میزنه 🙂❤️*
رینا : « خبببب من کتاب دفترام رو با خودم اووردم بیاین تکالیف دبیرستان رو باهم دیگه بنویسیم 🙂🙂🙂 » هممون : « هاییی 😁😁 ( باشه) » *و بچه هامون هاروکی و ساکورا و یوکی از ناکجا آباد دفتراشون رو میارن و با رینا می شینن تکالیفشون رو می نویسن 😂💔* پایان 😁
خب بچه ها این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 😁❤ و دیگه چیزی به ذهنم نرسید که طولانی ترش کنم 😂💔 ولی اگر خوشتون اومد حتما کامنت بدین چون خیلی بهم انگیزه و انرژی میده ❤❤❤ لایک یادتون نره ❤ اگر دوست داشتین به دوستاتون معرفی کنید ❤ فالو=فالو با دو اکانت ❤ تا پارت بعدی بای بای ❤❤❤❤
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
یااایوریشیامتیازبراچیییTT
این یه جور تشکره واسه کسایی که داستانم رو حمایت میکنن ^^❤❤ ببخشید که کم بود متاسفانه همین امروز همه امتیاز هام رو منتقل کردم واسه همین زیاد نداشتم 🥲💔 بعدا که بیشتر شدن بازم منتقل میکنم ^^✨❤ مرسی کلی کیوتم 💕🤍
یااTTنیازینیستت
خوشمان آمد فرزندم
تنکس 😄❤
خواهش
عالی بود آجی میشه یه اجازه بگیرم؟
اون عکسی که حالته هاروکی بود رو میشه برای داستانم بزارم؟ 🥺🥺🥺🥺🥺
تنکس آجی ❤❤
اره حتما ^^❤
خیلی خوب بود😍😍
پارت بعدی زود تر بزارر
تنکس ^^❤
حتما ^^❤❤
من عااااااااااااشق داستانتم آجییییییی😍😂 پارت بعدی لطفاااااا💙
تنکس آجی ❤❤❤
اوکی سعی میکنم امروز یا فردا بزارم ^^❤❤
من سر داستانت خیلی می خندم 😓😂😂
تنکس 😂😄❤
عالی بود 👏🌹
من عاشق اون ناکجاآباد هستم خیلی خوبه 😂💔
تنکس ^^❤
جرررر آره دقیقا 😂😁