
سلام سلام...خواستم بگم تو این قسمت باید قسمت 1 تو ذهنتون مونده باشه و اینکه یذره به جیمین بپردازیم... علامت ها: مین سو+ هوسوک- یونگی× جیمین^

باید یچیزی بهت بگم...-آمممم...درو بیشتر باز کردم و دیدم یونگی دقیقا روبه روی هوسوک نشسته..صورتم خشک و بیحال شد..موهای مشکیش روی صورتش ریخته بود..ولی چقدر موی مشکی بهش میومد..اخم کردم +هیچی...بعدا بهت میگم...-باشه اگه بیداری میام اتاقت+راستش امروز خیلی خسته شدم حسابی با جیمین تمرین....×من میرم شما حرف بزنین. یونگی بلند شد. گفتم : نه...مزاحمتون نمیشم بعدا هم میتونم بگم...کنارم وایستاد..×بهتره قبل از رفتنت حسابی با همه حرف بزنی...نیشخندشو حس کردم...بیخیال اول باید با جیمین میجنگیدم حالا یونگی میخواستم سرشو بزنم به در...درکش نمیکردم..هوسوک سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت، یونگی هم بدون خداحافظی از هوسوک از اتاق بیرون رفت...هوسوک بلند شد، جلو اومد و بغلم کرد:به حرفاش اهمیت نده، من نمیزارم تو از گروه بری ، سرمو توی هودی هوسوک فرو کردم : مرسی. دستاشو رو شونه ام گذاشت : خب چی میخواستی بگی؟! هیجان دوباره بهم هجوم اورد: در مورد دیشبه-خب.. شروع کن...
نفس عمیقی کشیدم : دیشب از اتاق فرار کردم-اینو که میدونم..چطوری!؟+ملحفه هارو به خودم گره زدم و رفتم توی بالکن کناری -اونجا که خونه یکی از استف هاست...+اره..ولی من نمیدونستم -فکر نکردی آسیب میبینی؟! اههههه مین سو من به عنوان یه دوست واقعا نگران سلامت عقلتم، جاییت نشکسته؟! +نه خوبم هوسوک شی نگران نباش...-خب خوبه.. تعریف کن بقیشو..+بعدش که از خونه رفتم بیرون تو پارکینگ یه موتور دیدم و برداشتم و زدم بیرون...رفتم کلاب-کجا؟!+کلاب...-جانم؟! اونجا اصن مناسب تو نیست -عه هوسوک شی مگه من بچه ام؟!-چیزی که نخوردی+آمممم...-خوردی؟!+واقعیتش، آره...با دست زد کف پیشونیش:نباید تو اون مکان عمومی مست میکردی مین سو...ما آیدلیم ازمون کلی خبر و شایعه درست میشه...حتی ممکنه ساسنگ فن ها دنبالت بیوفتن و اذیتت کنن+دوباره خرابکاری کردم..-فعلا که اتفاقی نیوفتاده، بیا امیدوار باشیم بعدش هم نیوفته..خب بعدش چی؟! +بهمون حمله شد-چی؟! الان داری میگی؟! جونت تو خطر بوده و الان داری برام تعریف میکنی؟! +فعلا که زندم.
ولی...اونایی که حمله کردن میشناختم...-کیا بودن؟! +هوسوک..روز اولی که دیدمت رو یادته؟! یادته داشتم از دست کی فرار میکردم؟! تو اونارو میشناسی..مگه نه؟!مکث کرد :آره میشناسم...اونا.. چندتا دوست حسودن..+دوست؟! من و تو داشتیم ازشون فرار میکردیم-خب...شاید دوست نه چندان صمیمی، اون روز یه پیام داشتم با این مضمون که اونا دوستای دوران دبیرستانم هستن خیلی خوشحالن که من به همچین موفقیتی دست پیدا کردم و میخوان ببیننم+وایسا ببینم.. تو اصلا شک نکردی که چرا میخوان توی یه کوچه خلوت ببیننت؟! -اولش چرا ولی بعدش گفتم شاید پول ندارن منو دعوت کنن شام یا کافه...توی اون لحظه بخاطر حماقتش میخواستم بزنمش..-خب..بعدش رفتم ولی وقتی رسیدم سر کوچه دیدم که چه هیکلایی دارن و چقد زنجیر و و چوب دستشونه..راستش تو مدرسه هم ازم خوششون نمیومد، سرشو انداخت پایین +تو خیلی مهربونی هوسوک..واقعا بابت اون روزا متاسفم-مهم نیست.. گذشته...به من نگاه کرد : وقتی فهمیدم هوا پسه داشتم یواشکی برمیگشتم ولی یه دختر که معلوم بود حسابی گریه کرده و ترسیده.. بهم برخورد کرد... بهش فکر کن مین سو.. اگه من اونجا نمیومدم تو اینجا نبودی

بغلش کردم: معلومه که تو فرشته ی نجات منی هوسوک شی..خندید +خب دیگه...میرم بخوابم...کل بدنم درد میکنه-فردا میام تمرینتو نگاه میکنم و بهت انرژی میدم.خم شدم و تعظیم کردم +باعث افتخارمه که دنسر اصلی بیاد و منو تماشا کنه -تو از من بهتر میرقصی..+آوووو ممنونم. عقب عقب رفتم و درو باز کردم: شبت بخیر-شبت بخیر...درو چفت کردم و چرخیدم که برم. پام گیر کرد به ینفر و افتادم روش :آییییی، تو اینجا...چرا اینجا خوابیدی؟!داشتی فوضولی میکردی؟!×همینجا خوابم برد.. اصن به تو چه..از روش بلند شدم و به پاهاش نگاه کردم :اینا چیه پوشیدی؟! یه پاشو برد پشت اون یکی پاش:چی؟!...اخم کرد:دمپایی+خودم میدونم اینا دمپایین...شکلشون..اصلا...بهت نمیخوره ازینا بپوشی و قهقهه زدم...×هیس هیس..نباید کسی بفهمه..با صدای تقریبا بلند گفتم : بببینم تو کسی هستی که سوعگ صداش میکنن؟!دستشو روی دهنم گذاشت و به عقب هلم داد.. محکم به دیوار خوردم و از درد چشمامو بستم ولی بجای ترس توی چشمام از دستش عصبانی شدم
لبخند ازخودراضی زد و آهسته گفت:اینجوری بهم میگن سوعگ...هنوز دستش روی دهنم بود که پامو بالا اوردم و زدم وسط پاش...از درد خم شد و دستشو از روی دهنم برداشت.نفس عمیقی کشیدم و هوارو وارد ریه هام کردم..دستامو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم به سمتش حالا نوبت من بود لبخند بزنم:و اینجوری یه پسر سوعگ رو به زانو درمیارن.رو به من چرخید:خیلی...خری...همچنان با لبخند و لحن آهنگین گفتم : شب خوووش داشتم به سمت اتاقم میرفتم که دست قدرتمندش مچمو گرفت و منو کشید و باز کوبوندتم به دیوار: آخ، مین یونگی دفعه ی دیگه منو بکوبونی به دیوار....لباشو محکم رو لبم کوبید...چشمام گرد شد و خواستم در برم ولی محکم تر مچمو چسبید... انگار که فهمید زیاده روی کرده بوسه اش آروم شد..شیرین بود ولی حس خوبی نداشتم..و بعد عقب کشید :دفعه ی اخرته که منو مسخره میکنی مگرنه بعدتر ازینا سرت میاد...هنوز مچمو ول نکرده بود...حتی فرصت نکردم نفس بکشم...منتظر بود یچیزی بگم...کاملا اماده بودم که دوباره پامو بلند کنم ولی در اتاق کنارم باز....و جیمین تو چهارچوب در نمایان شد

یونگی مچ دستمو ول کرد و انداخت، قرمز شده بود با اون یکی دستم گرفتمش و ماساژش دادم×چرا بیداری؟!^منم میتونم همین سوالو از تو بپرسم هیونگ...و میتونم بپرسم چرا با مین سو تو راهرو تنهایی؟! نگاهی به مچ قرمز شده ی دستم انداخت: و چرا به دستش فشار آوردی؟!×من..مجبور نیستم بهت جواب بدم^چرا...مجبوری...میتونم فردا به نامجون بگم...بی اختیار دستمو رو لبم کشیدم..نگاه جیمین بلافاصله رو به من چرخید و فهمید: تو اونو بوسیدی؟!یونگی جا خورد..نزدیک بود بزنم زیر گریه میلرزیدم و نمیفهمیدم طرف کی باشم...^باشه...بزار روشنش کنم...تو توی اون کلبه لعنتی به مین سو گفتی دوستش داری×گوش وایساده بو...^بزار حرفمو بزنم بعد بهش بیمحلی میکنی و مثل یه وسیله میندازیش دور، فکر میکنی من نمیفهمم این کارارو از قصد میکنی...بعد بهش میگی من میخوام باهاش قرار بزارم تقصیر تو بود که اون شب مین سو فرار کرد.. دیدی چطور بدنش یخ زده بود؟! ممکن بود بمیره..نزدیک بود داد بزنه ولی صداشو آروم نگه داشت
بعدش چی؟! فرداش میای و کلی سرش داد میزنی و بهش میگی باید از گروه بره..تو همون آدم هستی که اون شب وقتی پاش پیچ خورد ، پاشو بستی؟!...ببینم تاحالا کاری غیر از عصبانی کردن یا متعجب کردن مین سو کردی؟!تو همش باعث میشی اون گریه کنه...تاحالا شده کاری کنی بخنده یا خودش برای بوسه پیش قدم بشه؟! تو هیچکار نکردی و برای هیچکس مهم نیست..ولی من ناراحتم...من همه کار برای مین سو کردم...وقتی تیر خورد به پاش موندم..حملش کردم..مراقبش بودم.. کاری کردم بخنده...درسته اولش یکم عوضی بودم ولی بعدش جبران کردم...جبران کردم مگه نه؟!ولی هیچکس اهمیت نمیده..یونگی هیچی نگفت..اون مدام به تو نگاه میکنه و هیچی به من نمیگه..انگار من اصلا توی این دنیای کوفتی وجود ندارم.انگار فقط خودتون دوتا وجود دارین که همدیگه رو آزار میدین ولی نمیتونین از هم دست بکشین...من..کسی ام که داره تنهایی عذاب میکشه...اشک روی گونه اش غلتید..جلو رفتم و انگشتمو زیر اشکش گرفتم.. زمزمه کردم: نباید گریه کنی...ارزششو ندارم.
دستشو روی دستم گذاشت: من بهت نگاه میکنم جیمین..تو همیشه برام ارزشمند بودی..اولش باهم خوب نبودیم ولی بعد از اون...نمیدونم بدون تو چیکار میکردم...اگه تو نبودی من زنده نمیموندم...نفس لرزانی کشید و و دستش روی گونه ام رفت..×مین سو با تو خوشبخت میشه..جفتمون به بونگی نگاه کردیم..ادامه داد:تو و اون... از هر لحاظ بی نقصین...ولی ما بهم نمیخوریم...ولی من...حرفمو گفته بودم...نمیتونستم از دستش عصبانی نباشم چون بینهایت نگرانم کرده بود...وقتی اون روز صبح بدن سردشو پیدا کردیم من خودم اونجا بودم...داشتم دیوونه میشدم از نبودنش...بی محلی کردن بهش...من باید ازت دور میموندم مین سو...نباید عاشقت میموندم...اینجوری سعی میکردم به نبودنت عادت کنم...میخواستم با رفتنت خودمو ازین مخمصه نجات بدم...ولی نمیتونستم...دلم برای عطرت...موهات..تنگ میشد...بعد نمیتونستم جلوی خودمو نگه دارم..شبش به خودم قول میدادم که این اخرین باره...نشد..حتی امشب...من گند زدم تو اولین بوسه مون...فقط نگاهش کردم...با دو عشق خالص روبه رو بودم...
^مین سو تو به هرکدوم از ما...+شبتون بخیر..نمیخواستم جواب بدم...هنوز آمادگیشو نداشتم...به سمت اتاقم راه افتادم و سعی کردم همه ی اتفاق های امشب رو پشت سرم بزارم...نمیدونم بعد از رفتنم یونگی و جیمین باهم چیکار میکنن...ولی اون راهروی تاریک... امشب خیلی چیزا رو عوض کرد..خسته بودم...بینهایت خسته...تک تک چرخ دنده های مغزم از کار افتاده بود...با بی رمقی درو هل دادم و بازش کردم و خودمو تلپی روی تخت انداختم..رفتم زیر پتو: میتونم یه روز بی دغدغه داشته باشم!؟ که فقط برم سر تمرین و شب دوباره برگردم به تختم؟!بعدش بتونم یه اجرا با پسرا داشته باشم.. معروف بشم و خیلیا دوستم داشته باشن؟! چرا زندگی برام کلی مانع و اتفاقای عجیب چید؟!شاید قوی تر بشم...مطمئنم یروز توی یکی از همین مانع ها جونمو از دست میدم...باید بخوابم.. فردا باید سرحال باشم...چشمامو باز کردم و نگاهم به کاغذی افتاد که روز اول اومدنم زدم به دیوار اجازه ندهید مشکلاتتان شما را هل بدهند، بگذارید رویاهایتان شما را هدایت کنند.پیروزی به معنای رَد کردن و پشت سر گذاشتنِ شکستهای متوالی بدون از دست دادن انگیزه و توان است.با چه امیدی اینو زدم به دیوارم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهش میكنم بقیهاش روبذار🙏🏻🙏🏻خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی داستانت خوبه🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺😍😍😍😍😍😍😍 عاشقتونم(هم داستانت هم خودت😉🥰😍🌺🌷🍀)
گذاشتم عشقم..
مرسیییییی❤🧡💛💚💙💜🤎🤍❤
و اینکه خانم محترم نمیخوای پارت بعدیش زو بزاری؟🙂🔥
غلط کردم🙂🔥چشم میشینم سریع مینویسمش امیدوارم تستچی هم زود منتشر کنه
آفرین😁😃😂
اوکی برای بار سوم دارم این پارتو میخونم و این جمله «.انگار من اصلا توی این دنیای کوفتی وجود ندارم.انگار فقط خودتون دوتا وجود دارین که همدیگه رو آزار میدین ولی نمیتونین از هم دست بکشین...من..کسی ام که داره تنهایی عذاب میکشه..» هربار میخوندمش واقعا یه طور خاصی بود برام خیلی قشنگ بود و دردناک🥺🥺
منم خیلی دوسش داشتم و خوشحالم که حسی میخواستم رو بهت منتقل کرده...
خیلی خوب بود خسته نباشی 🙂💕
ممنونم🙂💛
نمیشه یهو تو یکی از این درگیریا یونگی و جیمین بفهمن که عاشق همن؟ نه مین سو؟😂😂😂(فانتزی های یک یونمین شیپر😔😂😂)
ولی خیلی داستانت خوشگله توروخدا تند تند پارت بزار🥺🥺
😂🤣😂وای وای کامنتت خیلی خوب بود...
ممنونممم😍💛
لطف داری😂😂❤️
عاجی میدونستی تو فامیل مون چقد داستانت طرفدار داره
الان چند روزی بود دختر خاله ام و دختر داییم و دختر عموم و خاله ام که داستانت رو براشون گفته بودم کچلم کردند انقد میگن کی پارت بعدی رو میزاره هنوز نیومده ؟؟من برم براشون تعریف کنم خودشون تستچی ندارن
واااایییییییی خدا عزیزم...نمیدونم چی بگم خوشحالم همچین طرفداری دارم 🥳🤗🤩از طرف من سلام برسون😂✋🏻
سوعگ چیه عاجی ؟چرا به یونگی میگن سوعگ فبلا هم یه جا خونده بودم اما فکر کردم اشتباه تایپی باشه ؟
(😍💜💜💜💜💖خیلی قشنگ بود ادم انگار وسط ماجرا های داستان وایستاده خیلی خوبه عاجی )
یعنی خفن چون جوابای هیترارو میده بهش میگن سوعگ..
چه جالب😍
عالییی بود عزیزم.ولی به نظر من یونگی و ا/ت بهم برسن قشنگ تر باشه✨😄
خیلی ممنونم عزیزم 💛 آوووووو ببینم چی میشه :]
۱. عالی بود
۲. نمیدونم چرا وقتی که داستانت رو می خونم قلبم آرامش میگیره
۳. 🤗❤😊 خسته نباشی
مرسییی🥺
منم وقتی نظرای شمارو میخونم آرامش میگیرم
ممنونمممم🥺💛
عالی بود آجی فاطیما جونم ♥️💫
ممنونم آجی جونم