
سل سل گایز ی رمان هست ب اسم دلارام حتما بخونیدش😍😉😘
از زبان مرینت:توی اتاقم روی صندلی نشسته بودم و پام و روی میز گذاشته بودم و راحت در حال خوردن ماکارون های خوشمزه ی بابا پزم بودم که در اتاق وحشاینه باز شد جوری که دو متر پریدم و آدرین اومد داخل مرینت:هووووو😐😐😐 آدرین:در اصل کسی که باید این و بگه منم(آدرین رسید به میز)از جام پاشدم و انگشت اشاره مو گرفتم سمتش(دستیش ک گچ نی)مرینت:فکر نکن چون رییسی ازت میترسم! آدرین:هه😏 پس بهتره بترسی مرینت:😏میبینیم کی میترسه آدرین:به هر حال من که فقط یه کلمه با توی نچسب که از همون اول حس خوبی بهت نداشتم دارم مرینت:اولا نچسب خودتی دوما نه که من جون میدم برات😒 آدرین:تو اخراجی! از این حرفش بد جور شکه شدم اما بعد چند ثانیه به خودم اومدم فکر کرده کیه که بخواد با من اینجوری رفتار کنه و حرف بزنه؟؟؟؟ مرینت:منم قصد بیشتر از این اینجا موندن و نداشتم و کیفم و برداشتم و از اونجا زدم بیرون انقد عصبانی بودم که نفهمیدم چجوری تا خونه راه رفتم از همون اول نباید قبول میکردم اونجا کار کنم! پسره ی اعصاب خورد کن بیشعور دلم میخواد مغز نداشته شو با تیر بزنم🔫 کلیدمم خونه شه😤 دستم و مشت کردم و بردم بالا و محکم و محکم و محکم تر کوبیدم که در با شتاب باز شد و صورت ترسیده و سراسیمه ی بابا رو دیدم از کنارش رد شدم سریع پله ها رو طی کردم و رفتم بالا توی اتاقم و کیفم و پرت کردم یه گوشه و محکم با دستم لباسم و کشیدم جوری که داشت جر میخورد
صدای نگران و ترسیده ی بابا از پایین میومد تام:عزیزم، حالت خوبه؟؟؟ داد زدم:من خوبم بابا چیزی نیست که در اتاق باز شد و بابا به چارچوب در تکیه داد تام:ببینم چرا زود اومدی خونه؟ مرینت:من... خب چون من... اصلا بیخیالش من دیگه نمیخوام توی اون شرکت کار کنم! تام:چی؟ ولی فکر کردم خیلی ازش خوشت اومده با عصبانیت آستین مانتوم و از دستم کشیدم بیرون و پرتش کردم توی کمد مرینت:وقتی باهام دست رفتار نشه خوبی شرکتشون به چشمم نمیاد بابا! تام:ببینم چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟؟؟ دعوایی چیزی شده؟؟؟ مرینت:از هموم اولم واسه همین ازش خوشم نیومده بود! تام:میشه درست حرف بزنی تا منظورت و بفهمم؟ مرینت:بیخیالش بابا،خودت و درگیرش نکن! تام:نمیشه که! بگو دیگه کسی چیزی بهت گفته؟ نکنه بخاطر نوشتت... مرینت:نه خیر بابا اون نیست! مشکل اینه اون پسر دوستتون انقد خودخواهه که چشمش چیز دیگه ای و نمیبینه! مشکل اینه همش رییس بازی در میاره و باهام بد رفتار میکنه من نمیخوام بیشتر از این وقتم و توی اون شرکت تلف کنم و تحقیر بشم، من تصمیمم و گرفتم و میخوام دیگه از این به بعد توی شرکت خودمون کار کنم! دیگه20سالمم که شده! راستی حرف از شرکت خودمون شد، ببینم مگه شما نمیخواستین به شرکت خودمون برسید؟ چی شد؟
تام: چیزی نیست! خب فقط راستیتش من تصمیم گرفتم نرم! مرینت:خیلی خب کمی عصبانیتم فروکش کرد و نفس عمیقی کشیدم و با این کار تازه بوی خوبی که خیلی وقت بود توی خونه پیچیده بود و من متوجهش نبودم به مشامم رسید! مرینت: ببینم این... بوی...! تام:درسته! مرینت:وای واقعاااا😍 تام:البته! ناهارتون تا5دقیقه ی دیگه آماده میشه قربان💂 تشریف بیارید! خنده ی ریزی کردم مرینت:😂 حتما میام سر آشپز و تعظیمی کردم بابا لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون رفتم توی دستشویی و آبی به صورتم زدم و رفتم توی هال از اونجا آشپزخونه پیدا بود و بابا که داشت میز و میچید رفتم جلو و گفتم:کمک نمیخوای؟ تام:شما فقط بشین نباید کار کنی! مرینت:باباااا دیگه داری لوسم میکنیااا تام:البته البته لوس شدم هم لازمه مرینت:😂 بابا نشست پشت میز و باهم ناهارمون و خوردیم تشکر کردم و توی جمع کردن ظرفا کمک کردم خیلی وقت بود از دستپخت بابا نخورده بودم! این1هفته رو هم که کلا با آب و چند تا شیرینی کوچیک خودمون و سیر کرده بودیم، هردوتامون خیلی لاغر شده بودیم! با آه رفتم بالا توی اتاقم و خودم و ولو کردم روی تختم دلم میخواست بخوابم خیلی خسته بودم حداقل شاید این پسره از ذهنم بیرون بره و نرم تو فکر نقشه ی قتلش🔫🔪💣
******با صدای زنگ ساعت چشمام و باز کردم و با عصبانیتی که برای بیدار شدن توسط این زنگ مسخره عادی بود مشتی محکم کوبیدم روی ساعت و خفه اش کردم با هوف و اوف از تختم پاشدم و رفتم توی دستشویی و سر و صورتم و شستم رفتم بیرون داشتم به خودم کش و قوص میدادم که با دیدن ساعت کمرم گرفت! ساعت 5 ونیم عصر بود! چیییییی چقد خوابالو ام من! اوففففف خدااااا یهو یاد دانشگاه افتادم! وای خداراشکر امروز که نرفته بودم تعطیل بوده با این فکر آهی کشیدم و رفتم بیرون بابا خونه نبود! شاید رفته شرکت💁! پس چیکار کنمممم!!! اممممم نگاهی به دستم انداختم و نگاهیم به فر و نگاهیم به آرد! خب یه دستی میشه شیرینی پخت مگه نه؟! دلم بد جوری کروسان میخواد! خب دیگه ببینیم چه شود! به سمت آردا رفتم و یه کیسه رو برداشتم که یهو با دیدن آرد یاد آدرین افتادم خداااا آخه چرا حتی آردم من و یاد اون زردک میندازه😐😤با عصبانیت مشتم و فرو کردم توی آرد و مشت با آردم و بیرون اوردن و ریختم توی ظرف به علاوه که از عصبانیت کلی هم روی زمین و پیشخوان و دور و بر ریختم خمیرو درست کردم و بهش شکل دادم و گذاشتم توی ظرف مخصوص فر و هلش دادم اون داخل و روشنش کردم****بالاخره پخت بیرونش اوردم و با قیف داخلش و پر از شکلات کردم عجب چیزی بشه! کروسان ها رو گذاشتم توی ظرف و روی مبل نشستم
یدونه رو برداشتم گاز زدم😋😋😋 چقد خوشمزس😋😋 احساس اون شکلات گرم که با گاز زدن روی زبونم میریخت غیر قابل وصف بود😍😋 وقتی خوردنم تموم شد به ساعت نگاهی انداختم6ونیم خوبه وقت خوبیه برای دویدن! رفتم بالا و لباسم و پوشیدم و رفتم پایین بابا هنوزم نبود! بیخیال درو باز کردم و رفتم بیرون و موقع بستنش بازم یاد کلیدم افتادم! عروسک خوشگلم! اوففففف حتی ماشینمونم اونجاست معلوم نیست بابا چجوری رفته! درو بستم و شروع کردم به دویدن***** خیلی خسته بودم یه کوچه بود که به نظر تهش یه بوفه میومد داشتم به سمتش میدویدم که احساس فرو رفتگی کردم! چییییی یه گودال گلی بود و من داخلش فرو رفتم لعنتییییییییی یهو ماشینی سر کوچه ترمز کرد...اون ماشین آدرین نیست؟ ازش پیاده شد این پسره اینجا چیکار میکنههههه چرا هر جا هستم هستتتتتت😤😤😤 یعنی تعقیبم میکرده؟ سمتم اومد آدرین:به نظر کمک لازمی؟ مرینت:نه خیرم نیستم من کمک تورو نمیخوام! آدرین:هرجور راحتی و دست به سینه روش و برگردوند تا بالای مچم فرو رفته و ممکنه خشک بشه پام و کشیدم اما از چسبناکی و عمقش جدا نمیشد واییییی یهو احساس کردم کشیده شدم آدرین من و به سمت خودش کشیده بود وقتی بیرون کشیده شدم کم مونده بود بیوفتم روش(مرینت کشیده شد سمت آدرین و وقتی آزاد شد دستش گرفت روی سینه آدرین و آدرینم که دست اون و گرفته بود با هم عقب عقب رفتن)

آدرین:به نظر نمیاد توی این وضعیت بتونی بدویی،میخوای برسونمت؟ مرینت:ببینم تو چرا انقد مسخره ای؟ چرا انقد مسخرم میکنی؟ آدرین:واقعا انتظار چه رفتاری ازم داری؟ فقط بخاطر این که پدرم بهتون اعتماد داره همین الان رفتارم خوبه و تورو مقصر نمیدونم مرینت:اولا نمیدونم چی میگی و دوما نمیخوام بدونم آدرین:همه وقتی لو میرن همینجوری حرف میزنن مرینت:برو بابا آدرین:آخر میای یا نه؟ با این وضعیت حتی نمیتونم ماشینم بگیرم بهش نگاهی کردم و مغرورانه به سمت ماشینش رفتم و جلو نشستم سوار شد آدرین:احتمالا نمیخواستی عقب بشینی؟ مرینت:نه خیلی ممنون جام راحته! آدرین:همینطورم به نظر میاد و دنده رو عوض کرد و راه افتاد آدرین:تو رو میرسونم خونتون مرینت:نه کلیدم خونه ی شماست به نظرم بهتره ببریم پیش آلیا آدرین:آلیا؟ مرینت:بهترین دوستم! آدرین:خب این که مشخصه،آدرسش و میگم آی کیو مرینت:آی کیو خودتی°°°°°°(آدرس مثلا)*****آدرین:رسیدیم بفرمایید خانوم! مرینت:ممنونم آقا😒 پیاده شدم و در زدم ای بابا چرا درو باز نمیکنه؟ برگشتم و نگاهش کردم آدرین:چیه؟؟؟ مرینت:چرا باز نمیکنه؟ آدرین:من چه میدونم خبر نمیدی همین میشه دیگه! مرینت:اوفففف سوار شدم مرینت:پس فقط یه راه میمونه باید بریم خونتون و کلیدم و بردارم به سمت خونشون رفت*****پیاده شدیم و رفتیم تو مرینت:کیفم کجایی؟ روی کاناپه رو نگاه کردم،نبود!!! مرینت:پس کجاست؟؟؟ کل خونه رو گشتیم اما نبود! مرینت:یعنی چی؟؟؟؟ آب شده رفته زمین؟؟؟؟ آدرین:نمیدونم اصلا مگه پدرت درو باز نمیکنه؟ مرینت:اون خونه نبود بذار بهش زنگ بزنم ای بابا گوشیمم نیست گوشیت و بده گوشیش و گرفتم و زنگ زدم مرینت:بفرما جواب نمیده شاید بیرون که رفته براش اتفاقی افتاده! آدرین:اینطور نیست،مرینت:پس من چیکار کنم؟ ساعت تقریبا9شبه و گرسنه ام آدرین:شام که حله ولی... ام فکر کنم بتونی حداقل تا فردا صبح که پدرت برگرده خونه اینجا بمونی! مرینت:خیلی خب ولی شاممممم میخواممم آدرین:بذار ببینم چی هست رفتیم توی آشپزخونه و در یخچالشون و باز کردم مرینت:همین نودل خوبه آدرین:آره! نودل و از یخچال بیرون بیرون اوردم و خوردیم و رفتیم طبقه ی بالا آدرین:تو میتونی توی اون اتاق بمونی مرینت:توی اون اتاق هیچ کس نیست؟ آدرین:چرا اتفاقا با جنا هم اتاقی خب معلومه کسی نیست! مرینت:ولی من از تنها بودن میترسم! آدرین:انگار تو خونه ی خودتون100تا هم اتاق داری! مرینت:خب خونه ی شما ترسناکه انگار نصف شب توی خواب یه زامبی بهم حمله میکنه! آدرین:آهههه میتونی توی اتاق من بخوابی! پشت سرش رفتم توی اتاقش میخواست لباسش و در بیاره مرینت:هوششششش دختر اینجاستا آدرین:چیکار کنم به بودن یه مزاحم کپی گر توی اتاقم عادت ندارم و رفت پشت پاراوان مرینت:کپی گر و مزاحم خودتی بچه ی... اوفففف از پشت پاراوان بیرون اومد و روبروم وایساد آدرین:بچه ی؟؟؟ کنجکاوم بدونم،بگو! مرینت:تو امشب روی زمین میخوابی آدرین:هه😏 مرینت:تورو خداااااا من به زمین عادت ندارم آدرین:انگار من دارم دیگه داری خیلی پررو میشیااااا مرینت:خب حداقل روی کاناپه ت بخواب نگاهی به کاناپه انداخت آدرین:چرا؟ مرینت:چون من ازت میخوام و چشمام و مظلوم کردم آدرین:هوفففف آروم باش پسر همین یه شبه و پتو و بالش برداشت و رفت روی کاناپه مرینت:منم لباس میخوام آدرین:توی کمد هست! توی کمدش فقط لباسای پسرونه بود! اوفففف یه دست برداشتم و پوشیدم(عکس اسلاید) پریدم روی تخت آخیشششش(بچه ها فقط این پارت ویژه انقد زیاد نوشتم پارتای بعد معمولین از ساعت2و35دیقه تا الان ک3:57 هست دارم مینویسم پدرم در اومد😖)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی چرا از تایپ صوتی استفاده نمیکنی اونجوری خشته هم نمیشی 💖🤗
عالی بود👏👏👏👍
مگم چلا بعدی را نمیزاری الان دوروزه
آجی ب خدا گذاشتم منتشر نمیشه😩
😐💔😂
لایکیدم 😐💔😂🌈
خیلی خوب بود هدی
بعدی را زود بزاریا
واییی عالیی خداییی چه شکلی انقدر خوب مینویسی؟
میبینمت انگیزم برا نوشتن بالا میره😂
آخ عالی بود اینم خیلی دوست دارم مثل پروانه ی من🤧
عالی بود رفت تو لیستم که قلب ابی داره
عالی بود 😍
عالییی
سلام کیوتی 🌈💞🌈💞
تو به جشن پنجاه تایی شدن کاربر لیدی باگ (سارا)دعوت شدی.
فردا به پروفایل لیدی باگ سر بزن 💖💖💖🐞🦋🐾🐈💝💝💝