10 اسلاید چند گزینه ای توسط: نویسنده داستان ماموریت عشق انتشار: 4 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سعی کردم چرت نباشه
خب میخوام جبران کنم 😉 بریم شروع داستان
از دید دان و دایانت و مارسل : ( یعنی هم زمان گفتن ) یعنی من قدرت فرابشری دارم 😲😲 باورم نمیشد از دید مارسل : دایانا اومد باهم یکم زیست خوندیم دوتامون عجله داشتیم تولد لورا هم بود ( لورا دوست مارسل ) من مرسیا ( گفتم خواهر راسل ) رو راضی کرده بودم که بابا رو راضی کنه برای اولین بار به یک مهمونی بزرگ برم مرسیا و ژاکلین ( خاله مارسل و مرسیا ) همش مراقب من بودن حتی حق بیرون رفتن هم نداشتم یک کتاب روی تختم بود اسمش ماموریت عشق بود همینجوری بازش کردم فکر کردم دایانا جا گذاشته شروع کردم به خوندنش بله آخرش نوشته بود نویسنده دایانا تیلور بعد با خط زیبا نوشته بود
اگر روزے تونستم بهت ایـن داستان رو بدم یـعنے خواستم اعتراف کنم کـہ دوستت دارم❤❤
از دید دان : ژاکلین ( دخر همسایه ) گریه میکرد منم تو اتاقم بودم زلزله متوقف نشد همینجوری داشت زلزله میامد من بلد نبودم قدرتم رو کنترل کنم یک دختر با لباس های ابر قهرمانی و تفنگ اومد
از دید دایانا : (1 ساعت قبل ) قرارمون تموم شد یک زلزله شدید میومد من جرعت کردم اون کتاب رو براش بزارم پس جرعت بهتر بودن هم دارم شروع کردم به ساخت یک لباس برای خودم یک لباس فولادین برای طرح مدرسه با لورا و مارسل یکم فولاد خریدیم همون رو لباس کردم با این شدت زلزله نمیشد کاری کرد پس سریعتر شدم من بعد از 40 دقیقه لباس ام رو تموم کردم من کار با تفنگ هم بلد بودم پس یک چشم بند هم ساختم ( سانپر ها برای بهتر شدن تیراندازی شون چشم بند مزنن ) رفتم پایان پیش دان دیدم ژاکلین دست دان من تفنگ پدرم رو برداشتم ( نمیدونستم تفنگ از کجا بیاره دیگه ) ابر قدرت من ربطی به تنفنگ و ... نداشت ولی من کنترل قدرتم رو بلد نبودم و تا جایی که میشد میخواستم از قدرت های دیگه ام استفاده کنم😊
من رفتم به کمک دان ، ژاکلین رو گرفتم دان ترسید ولی بهش گفتم بهم اعتماد داشته باش 😉 من ژاکلین رو بردم پیش خانم بری ( مامان ژاکلین ) بعد دان گفت برو ببین خواهرم دایانا تیلور سالمه من سریع گفتم آره بردمش یک جای امن 😊 بعد دان گفت که خیالت راحت باشه همه افتخارات برای تو من خندیدم 😂 و سریع رفتم زلزله متوقف شده بود یک دختر خیلی خیلی ناراحت و پژمرده دیدم که داشت گریه میکرد اشک میریخت ( دختره عکس پارت ) ازش اسمش رو پرسیدم گفت هلن بعد ادمه داد این زلزله همش تقسیر من بود من مادر و پدرم رو کشدم من هلنا خواهرم رو کشدم 😭😭😭😭 سریع پرسیدم چطور ؟ گفت من قبلا خیلی تنها بودم صاحب قدرتی شدم که زخمی هارو زنده میکرد من فکر کردم با این قدرت میتونم گل و گیاه ها هم زنده کنم ولی نشد زمین شروع به لرزه کرد و زلزله اومد من غایم شدم ولی مامانم و بابام هلنا کشته شدن 😢😢😢 من گفتم که منم از این ابر قدرت ها پیدا کردم من دایانا هستم بعد بهش گفتم من شاید بتونم کمک کنم قدرت ات رو کنترل کنی بعد گفتم هلن بیا خونه ی ما تو نمیتونی تو خیابون ها آواره باشی اون گفت من لیق چیز های بدتری هستم 😭😭 من دستش رو گفتم رفتم یکجا لباسام رو در آوردم یک گوشه از دستم زخمی شده بود دستش رو گذاشت روش اول درد گرفت اما بعد خوب شد
براش یک لباس ساختم ( بازم عکس این پارت ) کلا تغییر ااش دادم بهش گفتم باید شاد زندگی کنی میفهمم چقدر سختی کشیدی منم دایی ام رو وقتی هم سن تو بودم از دست دادم و از پدرم هم بیشتر دوستش داشتم این دوران تموم میشه❤ یک کلاه گیس انتخاب کرد بعد گفت من از الان کارمن هستم پرسیدم اسم ابر قهرمانی ؟ گفت نه اسم زندگی بعد گفتم اسم ابر قهرمانی من لزلی ( اسم ابرقهرمان داستان ماموریت عشق که برای مارسل نوشته )
بریم ببنیم مارسل چیکار کرد ؟
من زنگ زدم به دایانا جواب نداد فکرم درگیر نوشته آخر کتاب بود جوری که از لورا یادم رفت تصمیم گرفتم تولد لورا رو نرم ولی مرسیا اجازه نداد ( چون لورا دوست خیلی صمیمی مرسیا ) من بهش گفتم من راضیت کردم برم الان نمیخوام برم بعد گفت من با 10000 زحمت بابا رو راضی کردم که بری حالا نمیخوای بری خاله ام رفته بود بیرون من گفتم پس صبر کن ( مرسیا هر وقت ببینه که تو اخبار درمورد چیز خطرناکی حرف میزنن اصلاا اجازه نمیده مارسل از خونه بیاد بیرون )( بچه ها اگر مارسل رو جایی نوشتم راسل ببخشید اسم شخصیتم راسل بود بعد کردمش مارسل برای همین فراموش میکنم ) اخبار رو زدم یک جاسوس خطرناک کره ای تو خیابون ها بوده 😎 گفت اصلا حق نداری بری من باز فکرم در گیر شد دوباره به دایانا زنگ زدم
از دید دایانا : مارسل دوباره زنگ زد 😱😱 من فهمیدم باید جواب بدم کارمن ( هلن ) پرسید کیه گفتی هیچ کس یعنی شهرم یعنی مهم نیست بعد پرسید تو ازدواج کردی ؟ گفتم نه ببخشید اینو باید جواب بدم بعد جواب دادم ازم پرسید اتقاقی اوفتاده گفتم نه راسل یعنی دان یعنی مارسل ( مثل مرینت ) گفت باشه و بعد قطع کرد من بهش یک پیام دادم ازش پرسیدم که میتونه فردا بیاد پارک کارمن گفت کسی نباید هویت مون رو بدونه خطرناکه گفتم نه این بی خطره یعنی خطر ناکه یعنی من گفت باشه باشه آروم باش لباسش رو تنش کردم اندازه بود بهم گفت مدرسه هم نرفته بعد با مامانم حرف زدیم قرار شد کارمن ( هلن ) رو مدرسه ثبت نام کنیم
بچه ها دستم پکید از بس تایپ کردم پایان
بای بای
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
خیلی عالی بود.شما هم رمانمو بخونید و نظر بدید.
پارت دومش هم در حال بررسی هست.😍❤️❤️❤️❤️