6 اسلاید صحیح/غلط توسط: فینیس🖤 انتشار: 3 سال پیش 74 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت ۲ بخونین و لذت ببرین
آنها را باهم تنها گذاشتم بین راه رسیدن به کلاس سوباکی رو دیدم اون بعد از کیریتو محبوب ترین پسر مدرسه است اما نه به کسی توجه میکند و نه عاشق کسی است خانواده هامون باهم خیلی صمیمی اند برای همین ما هم را میشناسیم وقتی از جلویش رد شدم بهم سلام کرد جوابش را دادم و بعد از آن یویی ، شینوبو و هیماواری رو دیدم اون ها دوستهای صمیمیم هستن یویی یه آیدل و خیلی خوشکل است . هیماواری بازیگر و شینوبو رئیس شورای مدرسه است بعد از اینکه آن ها را دیدم به طرفشان رفتم آن ها هم به طرفم اومدند همدیگر را بغل کردیم و سر کلاس رفتیم ( عکس ☝عکس لیا با لباس مدرسه است وقتی موها و لباسشو تغییر میده خیلی عوض میشه)
دوسال از وقتی عاشق سوباکی شدم میگذره میدونستم دخترایی با موی کوتاه دوست داره برای همین موهامو کوتاه کرده بودم (عکس ☝) اما وقتی بهش گفتم که دوستش دارم خیلی بد ردم کرد از اون روز دیگه بهش محل نذاشتم موهای قشنگمو گذاشتم بلند بشه میشه گفت واقعا عاشقش نبودم چون وقتی دو روز گذشت دیگه فراموشش کردم و برام مهم نبود و الان موهام بعد از دوسال خیلی بلند شده میتونم بگم رشد موی خیلی خوبی دارم. بعد از کلاس با همه دوستام خداحافظی کردم جولیا دم در منتظرم بود کلاس هامون باهم فرق داره برای همین درطول مدرسه خیلی کم هم رو میبینیم وقتی بهش رسیدم مثل همیشه خودش رو توی بغلم انداخت دستامو دورش انداختم و گفتم [ کلاست چطور بود ؟] آسونا گفت [ همش بیقراری میکرد شما رو ببینه لیا ] لبخندی زدم و گفتم [ پس امتحانات چطور بود ؟] این بار خودش جواب داد [ آسون بود به لطف تو لیا ] بعد باهم به سمت خونه به راه افتادیم بین راه توقف کردیم و بستنی خریدیم بعد هم به پارکی که نزدیک عمارتمون بود رفتیم و چهار نفری روی چمن ها نشتیم با آسونا و ریو مشغول خوردن شدیم وقتی به عمارت برگشتیم ساعت ۶ بود....
ساعت ۹بود و وقت خواب بود. با جولیا لباس خوابمون رو پوشیدیم هر دومون روی یک تخت دونفره میخوابیدیم اما من خوابم نمیبرد... جولیا متوجه ام شد بلند شدم و روی تخت نشستم جولیا روشو به طرفم برگردوند [ خوابت نمیاد لیا ؟ اگه بخوای میتونی بری بیرون قدم بزنی یا توی باغ یا هم همون پارک نزدیکمون ] بازویش را باز کدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم هردو دستم را دور شکمش حلقه کردم همیشه من خواهر بزرگه بودم اما دلم میخواست اینبار این او باشد که نقش خواهر بزرگه را بازی میکند دوست داشتم فردا حداقل فقط فردا او مرا از خواب بیدار کند دوست داشتم ...... هردو دستش را روی شانه هایم گذاشت درحالی که بقلش کرده بودم نمیدانم چرا اما دلم میخواست گریه کنم اشک هام روی لباسش ریخت . وقتی متوجه گریه کردنم شد. محکم تر بغلم کرد و گفت [ چیزی شده ؟ ] [ نه فقط .... فقط دلم میخواد بغلم کنی نمیتونم بدون تو جایی برم منم دلم برات تنگ شده بود منم...منم خیلی دوست دارم ] با دست هاش درحالی که دراز کشیده بودیم اشک هایم را پاک کرد [ من منتظرت میمونم میتونی بری قدم بزنی اون وقت خوابت میبره مگه نه؟ ] قبول کردم از روی تخت بلند شدم لباس خوابم را در آوردم و لباسی برای بیرون رفتن پوشیدم جولیا هم کمکم کرد وقتی تمام شد ازپشت بغلم کرد سرش را روی شانه ام گذاشت و چشمانش را بست [ تو که زیاد منتظرم نمیزاری مگه نه ] [ البته ، بهت قول میدم کمتر از یک ساعت برگردم ]و رفتم.
وقتی به پارک رسیدم روی صندلی ای نشستم ناخود آگاه توجهم به ماه جلب شد ماه کامل بود و خیلی زیبا در آسمان تاریک میدرخشید سردم شده بود داشتم میلرزیدم اما دلم نمیخواست برگردم میخواستم باز هم ماه را نگاه کنم ناگهان دست هایی با یک گرمای خواص کتی پسرانه را که بلند بود دورم انداخت سرم را برگردانم پسری خوشتیپ بالای سرم بود ظاهرا کت مال او بود محو چشم هایش شدم چشمهایش مثل چشمهای من آبی بود اما کمرنگ تر لحظه ای بعد به خودم آمدم [ ظاهرا سردتون شده بود خانم گمونم تابه حال این وقت شب بیرون نیامده بودید اینجا شب ها خیلی سرده ] آمد و روی صندلی کنارم نشست حالا وقت داشتم با دقت بیشتری به او نگاه کنم موهایش مثل آسمان شب سیاه بود لباس سیاهی پوشیده بود و به نظر میرسید کمی از من بزرگتر باشد داشت کتاب میخواند بادقت که نگاه کردم کتاب سیاهی بود که روی آن با رنگ قرمز نوشته بود . (خاطرات یک خون آشام ) سر صحبت را با او باز کردم [ خون آشام ها رو دوست دارید ؟ ] چشمانش را از روی کتاب برداشت و به من نگاه کرد. گفتم [ آخه ظاهرا خیلی ها از خون آشام ها میترسند گفتم شاید شما دوستشون داشته باشید که دارید کتابی درباره آنها میخونید ] گفت [ درسته ولی تا ۱۰ سالگی خودم هم از خون آشام ها میترسیدم بعد از اون پدرم برام یه داستان تعریف کرد و بعد از شنیدنش از خون آشام ها خوشم هم اومد ] گفتم [ میتونم بپرسم الان چند سالتونه ؟] گفت [ ۱۷ سالمه به نظر میاد شما هم ۱۶ ساله باشید ] تعجب کردم چشمانم را به او دوختم [ از کجا فهمیدید ؟] [ گمونم تا حالا من رو تو مدرسه ندیده باشید خب کاریش هم نمیشه کرد دبیرستان به اون بزرگی هیچ کس یادش نمیمونه ]
تعجب کردم ولی چیز دیگری بود که بیشتر توجه ام را جلب کرده بود او جوری درباره ی پدرش حرف میزد که انگار دیگر او را نداردپرسیدم [ پدرت.....؟] بعد چشمانش را به ماه دوخت و گفت [ درستهپدرم رو در ۱۱ سالگی از دست دادم و با مادردم تنها زندگی میکنیم ] [ ببخشید کاری کردم یادت بیاد..] [ نه مشکلی نیست تازه خیلی هم دوست دارم درباره ی پدرم صحبت کنم دوست ندارم خاطراتش از ذهنم بره ] و بعددوباره مشغول خواندن شد گوشی ام را در آوردم وقتی به ساعت نگاه کردم ۴۵ دقیقه گذشته بود چه زمان زود گذشت و ناگهان قولی که به جولیا داده بودم را بیاد آوردم کت آن پسر را در آوردم بلند شدم و کت را به سمت او گرفتم.[ ام ببخشید من باید برم و بابت کت و اینکه باهام صحبت کردید خیلی ممنون بهم خوش گذشت ] [ با این که داری کت رو پس میدی ولی توی راه سردت میشه مگه نه؟] نتوانستم چزی بگویم پس فقط به پایین زل زدم و اکنون متوجه دو گربه شدم که زی پایمان نشسته بودند وقتی دوباره به او نگاه کردم داشت یکی از گربا ها را نوازش میکرد کت را ازم گرفت بلند شد و آن را دوباره رویم گذاشت [ فردا هم به اینجا میام میتونی اون موقع کت رو بهم پس بدی ] لبخنی زد لبخندش شیرین بود و زیبا از او تشکر کردم و درحالی که برای هم دست تکان میدادیم ازش جدا شدم و به سمت عمارت دویدم...
درحالی که به سرعت به سمت عمارت میدویدم گوشی ام زنگ خورد جولیا بودجوابش را دادم و زدم روی بلندگو [ کجایی لیا؟ نگرانت شدم خیلی دیر کردی. اتفاقی افتاده؟ ] [ نه فقط خوابم برده بود دارم میام ] [ اوه خب خداروشکر تا برگردی منتظرت میمونم ] و قطع کرد باورم نمیشد بهش دروغ گفته بودم این اولین دروغ من به او بود ولی اگه میفهمید و ناراحت میشد چی؟ اگه رابطمون باهم بد میشد...؟ حتی فکرش هم باعث گریه ام میشد در حالی که اشک میریختم لحظه ای متوقف شد کنار میله ها به آسمان چشم دوختم و بعد با تمام سرعتم به سمت عمارت دویدم وقتی رسیدم حتی به سر پیشخدمت هم فرصت سلام کردن ندادم فقط به سرعت به سمت اتاق دویدم وقتی در را باز کردم جولیا روی تخت نشسته بود با دیدن من از جایش بلند شد به سمتم آمد و وقتی اشک هایم را دید گفت [ چیزی شده لیا؟ چرا همیشه من رو نگران خودت میکنی ؟] روی زمین با زانو نشستم دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به دلش چسباندم [ منو میبخشی جولیا؟ بهت دروغ گفتم من هرگز خوابم نبرده بود فقط سرگرم صحبت با یه پسری شدم که کتش رو بهم داد که سردم نشه واسه همین او قول رو یادم رفت ببخشید دیگه بهت دروغ نمیگم منو میبخشی؟ ] شروع به خندیدن کرد سرم را بلند کردم دستش را جلوی دهانش گرفته بود و میخندید دلم میخواست تا ابد همانطور نگاهش کنم او هم روبه رو ام نشست هر دو دستش را روی صورتم گذاشت و پیشونی هامون رو به هم چسبوند [ البته که میبخشمت لیا. در مورد من چی فکر کردی؟ حتی اگه بهم صد تا دروغ میگفتی حتی اگه خودم میخواستمم نمیتونستم ازت متنفر شم ]و بعد سرم را به سینه اش چسباند و با دو دستش بغلم کرد و هردو شروع به خنده کردیم ... احساس کردم شخصی که به آرامی میخندید از پشت در رفت به جز مادرم کی میتوانست باشد؟
خب اینم از این پارت اگه ببینم زیاد طرفدار داشت ادامه هم میزارم پارت بعدش خیلی خوشکله💚😘
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
عالی
عالی
مغسی
🤍♥
عالیه
مرسیییی💜
عالی بود 😘 ❤ پادت بعد
چشم میسی💜
وای من دیگه صبرم تموم شد از بسکی داستان عشق زیر نور ماه رو نخوندن دق کردم
منتظر پات ۴ هستم پارت ۳ رو خوندم همه پارت هاتو خوندم دوباره میگم برو پارت ۳ کامنتا رو بخون همین داستانو و منتظر پارت ۲ فراموشی باش انید وارم بخونی اینجا فقط جواب نده توی داستان های من جواب بده منم توی داستان های تو 🥲
چشم
عالی بود
مرسی ابجی جونم💚🍏
عالی بود 👏🌹
خیلی قشنگه حتما پارت بعد رو هم بنویس 😚
باشه گلم میسی که خوندیو نظر دادی❣💚
عالی بود
میسی
عاجی پارت بعدو زود بزار
چشم گلم دارم مینویسم
ممنون عشقم باشه حتما میزارم