
و بلاخره با یه پارت جدید😐✌️ به خاطر تاخیر هم معذرت نموخوام 💃💃 به خاطر سولوی لیسا تو کما بودم 😐🍻 نزدیک بود از دست برم 🌷😔 همین که زندم برید خدارو شکر کنید 😌 و یه خبر بعد این پارت پارت اخره 🤪 برید لذت ببرید🤭
اون شب رو خوابیدیم صبح که پاشدم یه صبحونه ی عالی اماده کرده بودن یاد اون روزامون با یونگی افتادم مگه غذا از گلوم پایین میرفت به زورم که شد صبحونه رو خوردم رفتیم برا کمک در انتخاب استایل عصر کنسرت داشتیم استایل ها مختلفی رو امتحان کردیم و بلاخره استایل مورد نظر رو انتخاب کردیم خیلی استرس داشتیم نهار خوردیم و رفتیم که برای کنسرت اماده شیم کنسرت ساعت پنج شروع میشد ما ساعت سه رفتیم استدیو نیم ساعت تمرین کردیم بعد لباسهامون رو پوشیدیم گریممون رو انجام دادیم و رفتیم برای اجرا صدای بلینک هارو میشنیدم که هماهنگ با اهنگ میخونن باورم نمیشد روزی برسه که این همه ادم دوسم داشته باشن ولی هرچقدر هم که دوسم داشته باشن عشقشون به اندازه ی یونگی نمیشد یه زمانی فقط یه نفر منو تو کل دنیا دوس داشت ولی عشقش اونقد بهم زیاد بود که انگار کل دنیا عاشقمن . ولی سوالی که دائم از خودم میپرسیدم این بود که ایا هنوز هم همونقدر دوسم داره یا دیگه بهم علاقه ای نداره
کنسرت تموم شد هممون خسته بودیم لباس های کنسرا رو عوض کردیم و میخواستیم بریم که منیجرم بهم زنگ جوابشو دادم رزی:الو؟ منیجر:سلام خانم خوب هستین ؟ یه دعوت نامه دریافت کردم امروز رزی: از طرف کی؟ منیجر: همینش عجیبه خانوم ننوشته از طرف کی ولی وقتی ادرس رو برسی کردم معلوم بود خونه ی ادم خیلی پولداریه رزی: خو کی باید برم منیجر: خانم نوشته ساعت ۱۱ و اینکه اجبار کرده برید به نظر من برید پنج تا بادیگارد کار بلد براتون میفرستیم نگران نباشید رزی: یعنی میگی نیم ساعت دیگه باید اونجا باشم ؟ منیجر: نزدیک استادیو هست ادرس رو به رانندتون دادم و اینکه بدون دختر ها برین رزی:باشه قطع میکنم. تلفن رو قطع کردم قضیه رو به دخترا گفتم لیسا: اونی به نظرم برو شاید همون پسره باشه رزی: یونگی رو میگی فک نکنم اون باشه جنی:اره شاید اون باشه چون گفتی تو هواپیما دیدیش رزی:شایذ یکی شبیش بود جیسو:حالا برو ضرری نداره بادیگارد هم داری دیگه فوقش اگه خودش بود میگی بادیگارد ها بیرون بمونن . لیسا:جیسویا طرف مافیا بود ها از کجا معلوم نخواد بهش اسیب بزنه رزی:نگران نباش اون هر چقدر هم ضالم باشه به من اسیب نمیزنه بعدش هم منم کمتر از اون نیستم که لیسا: اره راس میگی حالا برو رزی:میگم تیپم چطوره؟ لیسا:عالی فقط هر چی شد مارو بی خبر نزار رزی:باش حتما
سوار ماشین شدم تو یکی از بادیگارد ها تو ماشین خودم بود بقیه هم تو یه ماشین دیگه بودن رسدیم یه قصر زیبا جلو چشمم بود خیلی قشنگ بود یکی از بادیگارد ها زنگ زد وقتی در باز شد یه حیاط خیلی بزرگ داشت یه میز کوچلو کنار در بود که توجه منو به خودش جلب کرد روی اون میز کلی از اون شکلات هایی بود که یونگی همیشه برام میخرید و یه نامه کوچیک کنارشون نامه رو باز کردم و خوندم : سلام پرنسس من یونگیم بهم اعتماد کن و تنها بیا فلش هارو دنبال کن . اینو که خوندم عقل از سرم پرید به هر زحمتیکه بادیگارد هارو بیرون کردم برام مهم نبود که واقعا یونگیه یا کسه دیگه اون لحظه فقط میخواستم یونگی رو ببینم فلش هارو شروع کردم به را رفتن فلش هارو دنبال کردم بعد چند دیقه به جایی رسیدیم که انگار برا تولد من تزیین شده بود ( بچه منشی کیم چشه رو دیدید خونه دقیقا همونطوری بود ) خیلی قشنگ بود یه جعبه ی اونجا بود که درش رو بر داشتم یه بوه گربه ی سفید توش بود بوه گربه رو برداشتم تو بغلم داشتم با گربه بازی میکردم که دوتا دست رو چشام حس کردم اول ترسیدم بعد که حرف زد یونگی: خوش اومدی . اون صدای یونگی بود فک کردم دارم خواب میبینم دستاشو از رو وشام برداشت برگشتم صورت یونگی رو دیدم باورم نمیشد خودش بود فکرام اشتباه نبود رزی: من خواب نمیبینم درسته یونگی: نه پرنسسم کاملا بیداری بوه گربه رو اروم گذاشتم زمین و محکم پریدم بغل یونگی رزی: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت چرا اونجوری ولم کردی یونگی: فک میکنی من دلم واست تنگ نمیشد پرنسس ولی هر کاری کردم به خاطر خودت بود رزی:یعنی چی به خاطر جون من (با بغض) یونگی: اون کصافت گفته بود اگه بهت نزدیک شم میکشتت رزی:باباتو میگی یونگی: چجوریرو اون کصافت اسم پدر میزاری رزی: خو الان چجوری اینجام کاری باهامون نداره یونگی: خوب بیا بشین اینجا بهت بگم چی شده
(بعد نیم ساعت ) یونگی منو به یه صندلی بسته بود و تو یه اتاق تارکی منو تنها گذاشته بود بعد چند دیقه صدای پا شنیدم که داره به سمت اتاق میاد استرس گرفته بودم یهو در بی رحمانه باز شد و بابای یونگیاومد تو یه لبخند وحشتناک رو صورتش داشت اون یه دیوونه بود دیوونه اومد نزدیک و کلتش رو رویمخم قرار داد ضربان قلبم رو هزار بود استرس رو توی صورت یونگی میدیدم ولی درست وقتی که میخواست ماشه رو بکشه یه گولوله تو دستش شلیک شد دستش بی جون شد اصلحه از دستش افتاد میخواست با اون یکی دستش اصلحه رو برداره که پلیسا از پشت بهش حمله کردن دستاشو با دستبند بستن و بردنش #_#(فلش بک به نیم ساعت قبل) یونگی: پلیسا تو راهن رزی: یونگی ما لو نریم یه وقت یونگی: نترس اون احمق همه ی مدرک هایی که نشون میداد ما مافیا بودیم رو از بین برده و حرفش هم کسی باور نمیکنه رزی:باش بریم تو کارش.(پایان فلش بک) یونگی:تموم شد پرنسسم . اون اروم چسبای دور دهنم رو باز کرد و من از صندلی باز کرد محکم بغلم کرد رزی: تموم شد یعنی من دوباره به تو بازگشتم یونگی: اره فک کنم اگه مشکل دیگه ای پیش نیاد (با خنده ) رزی: دیگه چی میخواد بشه . یونگی : بیبی میدونی چیه میخوام امشب تا صب بیدار ببینیم . رزی:چجوریحالت خوب یا بدش یونگی:بدش با این لباسات منو دیوونه میکنی . چیه ツ واقعا انتظار داشتین بنویسم چی شد تا همین جاشم زیاده روی کردم ⍨ ایم گود گرل یونو؟:/ خو بعدش یونگی و رزی ازدواح میکنن بچه دار میشن و کلی روزای خوش رو باهم میگذرونن همین دیگه پایانッ امضا :ادمین گرامی اها راستی بچه تا اخر برید بازدید بخوره بچه داستان بعدی از کی باشه؟
اسلاید اضافی ✌️😂
بچه های جوک های بابا بزرگیتون رو تعریف کنید😹💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🤙🏻👌🏻