پارت دوم😊🥢
میکی:من از شما خیلی ممنونم😊شما این موجود عجیب و غریب رو دور کردین،ولی من نمیتونم این گردنبند رو نگه دارم،راستش مادر و خالم قبول نمیکنن،ممکنه که گردنبند اهریمنی باشه،یا طلسم شده😊
ریاند:این چه حرفیه پرنسس!!وای ببخشید.وایری:هی پسره دیوونه به چه جرعت به دوست من میگی پرنسس؟؟؟ ریاند:متاسفم که شما و دوستتون رو اذیت کردم.ولی اگه با من نیاید باید حتما این گردنبند رو نگه دارید.از زبان راوی:ناگهان ریاند دود میشه میره هوا
در خانه داشته یه اتفاق هایی میافتاده.فانتین:خواهر،خواهر.بلند شو!!الان ماکسیس میاد.یوریکر:چی؟؟قرار نبود امروز بیاد!!اگه فرار کنیم میره سراغ میکی!!!فانتین:درسته
از زبان راوی:ماکسیس سرمیرسه و از هردو خواهر یک لیوان خون میخوره،و بعد میگه:همسران عزیزم امروز بالاخره وقتشه تا دخترم رو ببینم!!سال هاست که ندیدمش! و یکی از آدم هاش رو فیفرسته تا میکی رو بیاره!و اما میکی و دوستش داشتن به خونه نزدیک میشدن میکی میگه:من میخوام این گردنبند رو دور بندازم چون به درد نمیخوره
و می ندازه دور،کمی جلوتر اونا با یه موجود عجیب و غریب تو یه کوچه برخورد میکنن موجود میخواسته میکی رو بگیره ولی وایری خودش رو جلو می ندازه تا از میکی محافظت کنه ولی پنجه های بلند اون موجود به شکم وایری برخورد میکنه و متاسفانه اون میمیره،میکی داد میزنه:نه....نه.....نباید....نههههههه،ریاند سر می رسه و با دیدن اون لحظه ها زود میکی رو بغل میکنه و فرار میکنه
اون تا میتونسته از شهر دور میشه و به یه خونه داخل جنگل میرسه،و اما در خانه داشته اتفاق هایی میافتاده،ماکسیس بعد از اینکه از آدمش میشنوه که اونها فرار کردن عصبانی میشه و مامان و خاله میکی رو اسیر میکنه
میکی چشماش رو باز میکنه و می بینه که یه یه تخته بلند میشه و میره بیرون تا ببینه کجاست و وقتی می بینه توی جنگله کمی میترسه ،ریاند رو می بینه که داره هیزم میشکنه،و ازش میپرسه:من کجام؟؟ریاند میگه :با دست به گل دادن های جنابالی دوستت هم کشته شد و الان ممکنه جون هر دومون در خطر باشه تو اگه گردنبنذ رو دور ننداخته بودی الان دوستت هم پیشت بود
خب اومیدوارم خوشتون اومده باشه من نمیتونم واسه چند تا پارت عکس بزارم ببخشید😐😊
نظر یادتون نره😊
بای🥢😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)