11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,069 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
برپا... من اومدم... برجا...😂😂
کوکی:عاخه الان خوبه که تو اینجوری شدی؟. من:عاره ترجیحش میدم که مامانمم عذاب بکشه😞... . (عاقا من برای نمک داستان از قربون صدقه های ایرانی استفاده میکنم وگرنه میدونم کره ای ها از این کلمات ندارن🙂) خیلی ناراحت بودم که یهو کوک بغلم کرد... با چشمای متعجب بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:فدات شم عیبی نداره خودم مواظبتم تا خوب شی😊... . من:م... ممنونم کوکی🙂. کوکی:خواهش😇...ب... ببینم گشنه نیستی... . من:اشتها ندارم امروز ناهارهم دیر خوردم گشنه نیستم... . کوکی:مطمئن؟. من:عاره😊... . کوکی:خب پس بخواب فردا هم که سرکار نداری درسته؟. من:اوهوم ندارم چون مرخصی بعداز شیفت رو استفاده نکردم و افتاد واسه فردا... . کوکی:پس استراحت کن🙂منم این شیشه خورده ها رو جمع میکنم میرم🙃... . من:وایسا خودم جمعشون کنم میره تو دست و پات😅. کوکی:مثل اینکه نمیدونی نامجون هیونگِ منه عادت دارم به جمع کردن خورده های شیشه😂... خودم جمعش میکنم. من:باشه فقط مواظب باش😅... . کوکی:اوکی...ف... فقط ببینم تو این لباس هات اذیت نیستی😕؟. من:😅لباسای بیرونن ولی گفتم که خیلی هول هولکی از خونه زدم بیرون اصلا فرصت نکردم لباسی بردارم😅... . کوکی:خب پایین تخت یه کشو هست توش پیرهن هست یکی از اونا رو بپوش میدونم بزرگن به تنت😂 اما بهتر از اینه که اعصابت خورد شه تو این لباسا🙂... . من:ا... اما من راحتم... . کوکی:چی راحتی بابا لباس مرد عنکبوتی از مال تو راحت تره😂پس خواستی عوض کن راحت بخواب😁.
من:باشه😅. بعد کوکی رفت و جارو خاک انداز آورد و در سکوت شیشه ها رو جمع کرد و بعد برگشت برق اتاق و خاموش کرد و گفت:شب بخیر *ا/ت*😁👋🏻.من:شب بخیر👋🏻🙂. و بعد رفت🚶آروم پتوی نازک رو تخت رو روم زدمو دراز کشیدم و اما هرکاری کردم نتونستم بخوابم جونگ کوک راست میگفت خیلی اعصاب خورد کنن لباسام😅... ترجیح دادم به حرفش گوش بدم آروم از تخت پایین رفتم و کشوی زیر تخت رو وا کردم چقدر پیرهن داشت😦به بدبختی از بین اون همه پیرهن یدونه سفید پیدا کردم که یکم کوچیکتر بود نسبت به بقیه... لباسامو در آوردم پیرهن رو پوشیدم با اینکه کوچیک ترین پیرهنش بود اما به من خیلی گشاد بود😂 دقیقا تا یکم بالای زانوم میومد و دستامم تو آستین هاش گم و گور میشد😅... اما راحت بود انگار وسط بهشت بودم😹...لباسای خودم رو جمع کردم و گذاشتم توی کیفم و کشوی تخت رو به داخل هول دادم و بستمش و دوباره برگشتم روی تخت و خوابیدم😴... آروم کش و قوسی آوردم دیدم صبح شده دستی روی سر و صورتم کشیدم و از جام بلند شدم... و از اتاق رفتم بیرون دیدم جونگ کوک طفلکی رو کاناپه خوابیده🙁...امروز باید اون یکی اتاقش رو تمیز کنم تا بتونه استراحت کنه... کمی بعد با صدای شکمم به خودم اومدم باید یه فکری به حالش میکردم😅 رفتم سمت آشپزخونه اتفاقی یکی از کابینت هارو باز کردم دیدم از این بسته های پنکیک توش هست... آوردمش و شروع کردم به درست کردم پنکیک با اشکال مختلف😄... و بعد که آماده شدن چیدمشون توی دوتا ظرف روشون هم یکم از عسلی که روی میز بود ریختم😋...
بعد خوشحال و مست شده از بوی پنکیک های اغشته شده به عسل رفتم پیش جونگ کوک🚶... رو به روش نشستم و آروم صداش زدم:جونگ کوک... کوکی... . پلکاش رو کم کم باز کرد و با صدای دورگه ش گفت:سلام. من:سلام😊... . خواستم بهش بگم پاشو بریم صبحونه که یهو دیدم کوکی بهم زل زده... من:😂چیه اولین بارته میبینیم؟. کوکی:نه فقط لباسم به تو بیشتر میاد🙃... . تک خنده ای کردم و گفتم:عاره دیشب عوضش کردم راست میگفتی لباسا خیلی رو مخ بودن🙄😅. کوکی:میدونستم انقدر خوشگل میشی زودتر بهت میدادم این لباسو😹... . من:هه هه😅... چ...چیزه میگم من صبح خیلی گشنم شد رفتم یه چیزی درست کردم پا شو بریم باهم بخوریم🙂... . کوکی:بریم🙃... . بعد آروم پا شدم که بریم سمت آشپزخونه که پام دقیقا همون جایی که کبود و زخم شده بود محکم خورد توی میز جلوی کاناپه😫 از درد نزدیک بود جیغ بزنم ولی خودمو خفه کردم و فقط دندونامو محکم روهم فشردم و چشمامو بستم و نشستم زمین...نفسم در نمیومد از درد😖 کوکی:یااااا... چاگیا چی شد😲؟ جونگ کوک میز رو دور زد و اومد جلوم کوکی:*ا/ت*خوبی؟یا خدا چیشد؟... . من:ه... هیچ... هیچی خوبم... فقط جایی که از دیشب درد میکرد و به بدبختی دردش قطع شد خورد تو میز😣... عاخ... . کوکی:چیزی نیست الان خوب میشه... صد دفعه گفتم این میز مضخرف رو از اینجا بردارم هی یادم میره خیلیا رو قربانی کرده بد مصب😑... . کمی بعد نفسی گرفتم و سعی کردم بلند شم کوک هم دستمو گرفت و کمکم کرد تونستم رو پام وایسم اما هنوز درد میکرد...
کوکی:میتونی راه بری؟. من:عاره خوبم... . . کوکی:پس آروم آروم بیا... . و دستمو محکمتر گرفت و آروم باهم رفتیم سمت آشپزخونه🚶🚶... نشستیم پشت میز ناهار خوری که کوک گفت:منی که پنکیک میخرم و بلد نیستم درستش کنم اسمم چیه تویی که میتونی با اشکال مختلف درستش کنی اسمت چیه😂؟. من:مستر نابلد وُمَن کار بلد خوبه😅... .کوکی:وای عاره معرکه س😹. و بعد کلی خنده و شوخی باهم شروع کردیم به خوردن... بعد اینکه صبحونه مون تموم شد درد پام بهتر شده بود پس خودم پا شدم و ظرفا رو برداشتم و کوک هم میز رو تمیز کرد... کوکی:خب *ا/ت* من باید برم کمپانی یه خورده کار داریم. من:اوکی🙂... . کوکی:فقط مواظب باش ببرا و پلنگا نیان بخورنت ها🙄😂. من:نگران نباش پلنگ و ببرا از من میترسن😌😅... . کوکی:😂... خب دیگه من برم... . من:باشه خدافظ🙂👋🏻... .کوکی:خدافظ😊👋🏻. بعد جونگ کوک رفت سمت اتاقش لباس هاش رو عوض کرد و از خونه زد بیرون🚶... منم ظرفای صبحونه رو شستم بعد رفتم بیرون از آشپزخونه بیکار بودم گفتم پس برم اتاق کوک رو تمیز کنم امشب بتونه راحت بخوابه🙂... و بعد دست به کار شدم رفتم در اتاق رو باز کردم... یااااا اینجا انباریه یا اتاقه😲... انگار بمب بیوشیمیک توش آزمایش کردن🙄...کار سختی در پیش است😂 اول شروع کردم به گردگیری و تمیزی بعدش وسایل چَپه شده رو راست و ریست کردم هنوز کلی کار مونده بود🤦تشک تخت درست سر جاش نبود اول اونو درست کردم و تاج تخت رو دستمالی کشیدم... با اینکه کار زیادی پیش نرفته بود اما زمان خیلی زود میگذشت و حسابی خسته شدم🤷 خودمو پرت کردم رو تخت و نیم ساعتی استراحت کردم و توی گوشی چرخیدم...
بعد دوباره بلند شدم و رو تختی رو روی تخت کشیدم و تخت رو مرتب کردم... بعدشم کارای دیگه رو کردم... زمان خیلی زود میگذشت ولی من آنچنان سرگرم تمیز کاری بودم نفهمیدم چقدر زود ساعت 4 شد😳...ولی بازم خداروشکر اتاق کامل تمیز شد و منم از این موضوع خرسند بودم😂...کم کم از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اون یکی اتاق که خودم توش بودم از دیشب که خوابیدم رو تختی و اینا رو مرتب نکردم پس اونا رو هم مرتب کردم و بعد که همه چیز مرتب و منظم شد رفتم رو کاناپه دراز کشیدم... گشنه م نبود که بخوام ناهار بخورم مال همینه استراحت کردن بعد از کلی کار رو ترجیح دادم به خوردن غذا یا چرخیدن توی گوشی و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم😴... ادامه داستان از زبان کوک:ساعت نزدیک 6 بود و داشتم برمیگشتم سمت خونه... رسیدم به خونه در زدم دیدم کسی در رو باز نمیکنه😕کلید رو به در انداختم و نگران وارد خونه شدم که دیدم *ا/ت*روی کاناپه به طرز کیوتی خوابش برده🙂... لبخندی به صورتش زدم و خواستم برم سمت اتاق که لباسم رو عوض کنم ولی چشمم به در اون یکی اتاق خورد که باز بود رفتم توش دیدم حسابی مرتب و خوشگل شده... کار*ا/ت* است🙂... از خستگی هم بعد کلی کار این اتاق خوابش برده🙂... بیخیال از عوض کردن لباس شدم و برگشتم پیش *ا/ت* لبه کاناپه نشستم که با بالا پایین شدن کاناپه خود به خود چشماشو باز کرد و بیدار شد... *ا/ت*:سلام... *خمیازه*. من(کوکی) :سلام ساعت خواب😁... . *ا/ت*:کی اومدی؟. من(کوکی):همین الان🙂...ببینم تو اتاق رو تمیز کردی دیگه؟. *ا/ت*:چی... عاها عاره گفتم مجبور نشی مثل دیشب رو کاناپه بخوابی.
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من): یهو کوک صورتمو قاب گرفت و لپامو فشار داد و گفت:چرا انقدر مهربونی عاخه😁... . از حرکتش خنده م گرفت و ساعد دستاشو گرفتم و با صدای بچگونه بهش گفتم:نمیدونم😁😂... . کوکی:شکلات پشمکی😸... . و بعد آروم لپامو ول کرد و گفت:برو حاضر شو🙂🙃... . من:جانم؟😕. کوکی:اولا با این لباس خیلی دل میبری بسه دیگه دوما میخوایم بریم بیرون... . من:بیرون خِیره؟شیرینی میدن😂؟. کوکی:حالا ما میریم شاید شیرینی هم دادن😂... . من:😂... . کوکی:فندق پاشو نشستی منو نگاه میکنی برو حاضر شو دیگه... . من:فندوق خودتی بلوط😐😂🤣... . کوکی:پاشو🤣😂🤣. من:باشه رفتم😂😹... . و بعد از جام پا شدم و رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش کوک... کوکی:بریم؟. من:بریم🙂🙃... . و بعد با کوک زدیم بیرون از خونه و رفتیم توی پارکینگ و سوار ماشین شدیم🚗... کوکی:خب اول میریم یه جا بعد میریم یه جا دیگه فعلا هم نپرس کجا🙄😂... . من:اوکی ولی چقدر اینجا یه جا کجا کردی😂. کوکی:عادتمه😹... . کم کم کوک ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ...آروم آروم داشتیم میرسیدیم که دیگه فهمیدم داریم کجا میریم ...ایواناکاجا(من در آوردی مثل همیشه🙄😹) مرتفع ترین جای شهر کل شهر زیر پاته از اونجا🤓...من:پس داریم میریم ایواناکاجا... . کوکی:یس😁... . کمی بعد:بالاخره رسیدیم کوک ماشین رو پارک کرد و خودمون یکم دیگه رفتیم بالا و روی یکی از صندلی ها نشستیم کوک هم رفت دوتا آیس آمریکانو خرید و برگشت و باهم حین خوردن آیس آمریکانو به منظره خیره شدیم🌃🌌...
کوکی:حیممممم. من:حیممممم؟. کوکی:یاد روزی افتادم که میخواستی از بیمارستان بری... . من:حالا چرا اون روز... . کوکی:چون بهترین خاطره م توی بدترین روزم رقم خورد😁... . من:ع... عاها😅... . یهو کوک دستشو تکیه داد به پشته ی صندلی و دستشو تکیه گاه صورتش کرد و و بهم خیره شد و گفت:*ا/ت* من تورو نداشتم چیکار میکردم؟🙃. منم برگشتم سمتش و گفتم:اینو نمیدونم ولی یه چیز رو خوب میدونم من بدون تو سر کردن رو تجربه کردم یه چیزی بود برام مثل مرگ به شرط نفس کشیدن🙂... . کوکی:خوبه که من بدون تو بودن رو تجربه نکردم و نخواهم کرد چون من مثل تو قوی نیستم😄... . لبخندی به حرفش زدم که گفت:هیچوقت از پیشم نرو🙂. من:فکر کردی دیگه میتونم برم؟ با حرفات کاری کردی که بخوامم نتونم برم😅... . چند ثانیه کوتاه گذشت که دیدم کوک هنوز به من زل زده من:خسته نشدی😂؟. کوک تکونی به خودش داد و نگاهشو گرفت و گفت:ستاره ها رو تو چشمات رصد میکردم😁... . من:😄... . چند دقیقه ای همینجوری گذشت که کم کم دیگه بلند شدیم و راه افتادیم سمت جایی که ماشین پارک شده بود🚶... سوار ماشین شدیم... کوکی:خب حالا اون جا دومه مونده😁... . من:کجا؟😕. کوکی:اجازه میدم اینم خودت حدس بزنی😌... . من:خیلی نامردی خب بگو... . کوکی:نچ فکرشم نکن😁😂. و بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم🚗...
ایندفعه تا دقیقه آخرش نتونستم حدس بزنم کجا قراره بریم😂... ولی وقتی رسیدیم فهمیدم اومدیم رستوران گردون وسط شهر که غذاهاش معرکه س😁منم که امروز ناهار نخورده بودم با تصور کردن مزه غذاها دهنم آب افتاد😋... کمی بعد با کوک از ماشین پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم رفتیم پشت یه میز نشستیم... و منتظر موندیم که گارسون بیاد و سفارش بدیم گارسون اومد خواست سفارش رو بگیره که یهو انگار حواسش پرت شد و زل زد به من... من:ا... اقا چیزی شده😕؟. یی سو:*ا/ت* خودتی😶؟. من:شما؟. یی سو:وا نمیشناسی😅یی سوعم کوچه هشت پلاک 213 خونه قدیمی همسایه تون😅. شوکه شدم اون یی سو بود دوست دوران بچگیم مثل داداشم بود چه روزا که تا خود شب باهم بازی نمیکردم و کارتون نمیدیدم😁... از جام بلند شدم خیلی از دیدنش خوشحال شده بودم وای یی سو باورم نمیشه بعد این همه سال😃... . یهو از شدت دلتنگی کنترلم رو از دست دادم و بغلش کردم... عین خواهر برادر بودیم و واسمون عادی بود... بعد یکی دو ثانیه از بغلش بیرون اومدن و گفتم:خیلی از دیدنت خوشحال شدم کل خاطرات بچگیم زنده شد😁... نمیدونستم اینجا کار میکنی🙂... . یی سو:عاره تازگیا اومدم😄...او ببخشید من حواسم به ایشون نبود... .(یی سو کوک رو نمیشناسه)و بعد به کوک اشاره کرد... . من:عاها یادم رفت بگم جونگ کوک... . که یهو کوک پرید وسط حرفم گفت:جونگ کوکم دوست پسرشون... . یی سو:خوشبختم از دیدنتون🙂. کوکی: ....همچنین... . یی سو:حالا چی میل دارید؟. کوک با یه حالت بی تفاوتی گفت:*ا/ت* هرچی سفارش دادی بگو دوتا بیارن. و بعد از پشت میز بلند شد و گفت: من میرم دستامو بشورم... .
یی سو:عاه... فکر کنم از دیدن من خوشش نیومد😅... . من:نه بابا این چه حرفیه😄... . یی سو:حالا سفارشتون رو چی ثبت کنم؟. من:دوتا استیک گوشت با سوجو🙂... . یی سو:از اولم سلیقه ت تو انتخاب غذا خوب بود😁... سفارش رو ثبت کردم چند ثانیه دیگه براتون میارم🙂... . من:ممنونم یی سو. یی سو:خواهش😊... . و بعد یی سو رفت و چند ثانیه بعد کوک برگشت... هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد همش میخواستم سر یه بحثی رو باز کنم اما کوک از قیافه ش معلوم بود چقدر بی تفاوته مال همینه چیزی نگفتم چون میدونستم ممکنه بخوره تو ذوقم با رفتارش... چند دقیقه بعد یی سو غذامون رو آورد و بازم بدون هیچ حرفی شروع به خوردن غذا کردیم🍖🍛... کوک غذاشو نصفه نیمه خورد و منتظر موند من غذامو تموم کنم منم غذامو تموم کردم بعد رفتیم صندوق و حساب کردیم و برگشتیم سمت خونه🚗🚗... رسیدیم خونه کوک یه طور عصبانی در خونه رو وا کرد... از این رفتاراش حرصم گرفته بود نمیدونم یهو چش شد من:جونگ کوک وایسا... . اهمیتی به حرفم نداد و داشت میرفت سمت اتاقش که عصبی تر شدم و دستشو گرفتم گفتم:چِت شده تو چرا اینجوری میکنی😐؟. محکم دستشو از بین دستم کشید و گفت:هیچی نگو دلیلشم از خودت بپرس😠... . و بعد دوباره راهشو گرفت و داشت میرفت سمت اتاقش که نیشخندی زدم و گفت:هه... نگو که قضیه یی سوعه؟. کوکی:اسم اونو تو خونه من نیار😠سهون کم بود یی سو هم اضافه شد... . من:چی میگی کوک😑 اصلا میفهمی چی داری میگی یی سو هیچوقت مثل سهون نبوده ما مثل خواهر برداریم.
کوکی:پس لطف کن دیگه برادر هاتو جلوی من بغل نکن😑. من:یعنی چی نمیفهممت اصلا😑الان مشکل اینه من یی سو رو بغل کردم؟. کوکی*با داد*:بله هست😡... . با دادی که کوک زد اشک تو چشمام جمع شد و با بغض گفتم:واقعا که دارم میگم ما مثل خواهر برداریم😢... هرچند عیب هم نداره همه سرم داد میزنن و تحقیرم میکنن توعم روی اون همه آدم... . و بعد محکم کوک رو کنار زدم و رفتم تو اتاق و در رو محکم بستم خودمو انداختم رو تخت و زدم زیر گریه😭😭😭💔... ادامه داستان از زبان کوک:خیلی از دست *ا/ت* عصبی بودم اما قصدم این نبود فکر کنه منم مثل باباش سرش داد میزنم یا تحقیرش میکنم ولی وقتی اون پسره یی سو رو بغل کرد خیلی دلم شکست و اعصابم خورد شد💔... گریه های *ا/ت* عصبی ترم میکرد اما اون صحنه یی سو هم از جلو چشمم رد نمیشد و غرورم اجازه نمیداد برم و ازش عذر خواهی کنم چون هنوز عصبی بودم💔... با اعصاب خورد رفتم سمت اون یکی اتاق و لباسام رو عوض کردم و لش کردم روی تخت *ا/ت* دست از گریه کردن برداشته بود اما من همچنان اعصابم خورد بود💔 و سعی میکردم بخوابم تا کمتر به اتفاقات امشب فکر کنم... ...........
پایان پارت چهاردهههههه 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
چطور بود🙃به خوبی گند زدم تو حس رمانتیک شون براتون😂... اگه دوست داشتید حتما نظر بدید و لایک کنید فعلا خدافظ👋🏻
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
146 لایک
عالییییییی 💖💖
کرم را مثال بزنید = میتسوها 😐😹
ن خوف بید م دعوا دوس دارم
نگو که یی سو رو آوردی تو داستان تا گند بزنی به حساب رمانتیکمون؟😐💔
لطفا دو تا پارت رو باهم بزار آخه خیلی دیر شد 😐🐝✨
باورکنین کلی مشغله داشتم گوشیم خراب شد رفتم دندون پزشکی ولی با این وجود باز عاپ کردم پارت جدید رو الان یک روزه...😁❤
:|
جیغ عالی بید پارت بعد
:)
پارت بعد تو بررسیه😁
عررررر 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
۹۰۰ تایی شدنت مبارک اولین نفری جیخخخخ الان ساعت ۳ و نیمه شبه😐😂❤
راستی چرا نیستی؟
مرسی عزیزم😍😍😍😍
هسدم...فقط یکم این هفته مشغله هام زیاد بود🙃💜
🙂💕
آها موفق باشی
میتسووووو بخدا دارم نگران میشما 😓
کجایی عاجو ؟😭💔
چی شده ؟😭😭😭
بابا بخدا روزی پنجاه بار میام تو تستچی ، ولی نیستی 😭😭😭
کجاییییی ؟😭😭😭
عاجی گوشیم هنگ کرد مجبور شدم ریسیتش کنم بعدشم رفتم دندون پزشکی واسه ارتودنسی خلاصه که این مدت حسابی شلوغ بودم اما با همه مشغله ها پارت جدید هم براتون نوشتم... از این روزا منتشر میشه🙂
آخیشششش😭💜
زهره ترکمون کردی دختر 🤧
😂😂😂😂
پارت بعد رو میخوام میتوسها پارت بعد رو بزار 😐😐😐😐😐😐😐😐
گذاشتم😁
نشسته ام به در نگاه میکنم 😐🍕
دریچه که هیچ پنجره هم که هیچ بالکن هم به صدا در اومد
بالکن: پارت بعد میتسوها پلیز😐🧡🍕
تقصیر من چیه از بی داستانی خل شدم😐🍕
گذاشتمش توی راهه😁💜
راستی بچه ها یه داستان هست اونم خیلی قشنگه اسمش پناهگاه قاتل هست اونم برید بخونید
آخه نویسندش خیلی اصرار داره که بقیه معرفی کنیم پس لطفاً یه سر هم به اون داستان بزنید خیلی قشنگ و جذابه🥰♥️اونم فیک بی تی اس هست🤩
راستی عزیزم داستان تو هم خیلی قشنگه یه عاشقانه آرام😍♥️♥️♥️♥️
منم میخونمش حرف نداره😁💜
مرسی عزیزم🙃💜حالا آروم آروم هم قرار نیست باشه.. وای وای من اهل لو دادن نبودم که😐😂🤣