
سلام دوستان عزیزم این پارت اول داستان جدیدم راجب پنی و تالونه💖🌹امیدوارم که خوشتون بیاد این داستانم فقط یک فصل داره💞🌸🌸
♡پنی♡یک روز خسته کننده ی دیگه توی سازمان اچ کیو مشغول بودم مثل همیشه....زندگیم یک جورایی خیلی خسته کننده هست میدونید همش ماموریت و خونه و درس و....آه خسته شدم دیگه از همه چیز....بعد فوت عمو گجت الان تنها ترینم چون فقط اونو داشتم من حتی مادر و پدرمم از دست دادم و تنها توی یک خونه کوچیک زندگی میکنم...تالونم چند روزه نقشه احمقانه ای نکشیده که برم ببینمش واقعا چه کسی رو گول میزنم؟خودمو؟خوب واقعا دوسش دارم ولی نمیتونم بهش بگم این غرور لعنتی نمیزاره....،،،،،داشتم به همینا فکر میکردم که رئیس کوئیمبی از گلدون کنار دستم سرشو آورد بیرون....پنی...یک ماموریت دارم برات....من ذوق زده گفتم چه ماموریتی رئیس،،،رئیس گفت توی منطقه سیبری یک غار وجود داره که اونجا گنجینه خیلی بزرگی هست....دکتر کلاو میخواد به اون
غار دسترسی پیدا کنه و گنجینه اش رو بدزده....این پیام خود به خود نابود میشه.... سریع از رئیس خداحافظی کردم و با ماشین پرنده ای که پروفسور برام طراحی کرده بود به سمت سیبری رفتم...بعد از ۳ ساعت به سیبری رسیدم و اونجا یک برف خیلی شدید میومد...که چشم چشم رو نمیدید....یک دفعه با صدای جذاب تالون که گفت سلام عزیزم به رویا فرو رفتم وای چی میشد ما دشمن نبودیم و واقعا میتونستم به تالون بگم چقدر عاشقشم.....به خودم و اومدم و سرمو تکون دادم و برگشتم به اطراف نگاه کردم و یک دفعه تالون رو دیدم باد شدیدی میومد و چون اونجا منطقه خیلی سردی بود سردم شده بود....نزدیک تالون رفتم و گفتم نقشه ایندفعه عموت خیلی خیلی افتضاحه.....تالون لبخندی زد وگفت معلومه که خیلی نقشمون خوبه پنی جون تازه
یک سوپرایز خوشگلم برای خودت دارم...چی؟؟؟ماشین پرندمو با بمب فرستاد هوا..... از عصبانیت جوش آوردم وسرش فریاد کشیدم و نزدیکش رفتم تا بزنمش ولی در رفت و شروع کرد خندیدن....همونجا با اینکه خیلی سرد بود روی برفا نشستم تالون اومد کنارم نشست و گفت چیشده پن؟سرم و پایین انداختم و گفتم اون تنها چیزی بود که داشتم مرسی که زدی نابودش کردی کل حقوق چند سالم و به فنا دادی.....تالون گفت امممم پنی واقعا متاسفم.....با گریه گفتم متاسف بودن تو چی رو عوض میکنه؟؟♡تالون♡واقعا کارم اشتباه بود و نمیتونستم اشک پنی رو ببینم...ولی خوب نمیتونم احساساتمم بهش بگم آخه من و اون دوتا دشمنیم...فکرم مشغول بود که یک دفعه متوجه شدم که آنتن گوشیم کامل رفته
و نمیتونم با عمو کلاو یا هیچکس دیگه ای ارتباط بگیرم خوب معلومه نمیشه وسط سیبری.....اومدم چکمه های موشکیم رو امتحان کنم که دیدم شارژش تموم شده و کلا کار نمیکنه.....پنی که داشت گریه میکرد...گفتم خانم به جای گریه کردن یک فکری بکن که ازینجا حداقل نجات پیدا کنیم وسط سیبری نمیتونیم با هیچکس ارتباط بگیریم پنی هم سیستم( صفحه آبی رنگ پنی)رو چک کرد و دید اصلا کار نمیکنه و از کار افتاده...رو بهم کرد و گفت تالون واقعا تو آماتور بودنت اصلا شکی ندارم....من گفتم اونوقت چرا....با عصبانیت گفت چون زدی ماشین منم دود کردی رفت هوا الان با چی میخوایم برگردیم؟؟خدایی راست میگفت آخه چرا من انقدر آماتورم.....؟من و پنی از میون برفا بلند شدیم و خودمون رو تکون دادیم...
به سمت اون غار رفتیم.....وارد دهانه غار که شدیم اونجا تاریک تاریک بود و حتی مشعل یا هیچ چیزی برای روشن کردن اونجا نداشتیم بخاطر همین پنی یک چراغ قوه که همراهش بود رو روشن کرد....کمی جلوتر رفتیم و متوجه شدیم که در دهانه غار داره بسته میشه تا اومدیم فرار کنیم چند نفر که لباس آبی رنگ عجیبی تنشون بود جلوی مارو گرفتن و گفتن چرا وارد شهر الماس شدید.....من وپنی که از تعجب خشکمون زده بود و دهنمون باز مونده بود گفتیم شهرررر الماسسسسس؟؟اونا هم گفتن بله حالا باید با ما پیش امپراطور بیاید تا مجازاتتون رو مشخص کنه اونا من و پنی رو دستگیر کردند بعد از پیمودن راهی طولانی به دروازه شهر رسیدیم من و پنی از تعجب خشکمون زده بود وای
چقدر اینجا قشنگهه...یک شهر که همه چیش با تیکه های الماس درست شده بود و هنوز هیچ کس اونجارو کشف نکرده بود....نگهبان ها به ما زدند و گفتند راه بیفتید....چندی بعد مارو به کاخ سلطنتی رسوندن و گفتند که وارد کاخ بشیم وای خدای من انگار داشتم خواب میدیدم آخه اونجا چقدر قشنگ بود....مارو پیش امپراطور شهر الماس بردن ما جلوی ایشون به نشونه ی احترام تعظیم کردیم....
پنی ماجرای ورود ما به شهر الماس رو برای امپراطور توضیح داد امپراطور گفت...اومدن به شهر ما قوانین خاص خودش رو داره خانم زیبا....واقعا ازینکه به پنی گفت خانم زیبا داشتم کفری میشدم.... آخه قشنگ سن بابای من و پنی رو داشت چی میگه این با اینکه امپراطوره این شهره دلم میخواد بزنم داغونش کنم ولی حیف که میبرنم زندان وای فکر کنم از پنی خوشش اومده خدای من.....امپراطور گفت دو راه بیشتر ندارید مرگ و زندگی....اگر که میخواید نگهبان ها کاریتون نداشته باشند باید.......
دوستون دارم تا پارت بعد خدانگهدار💖🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااالی بود
عالی
مرسی قشنگم😘😘💞💞
من اعتراض دارم
چرا اینقدر خوبی؟
قربونت بشم قشنگم دورت بگردم خوبی از خودته کیوتم💋💋💋💋💋🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤💜💜💜💜💖💖💖💖💖💖💖💖
ایده داستان ادرینتی داری؟
من می خوام داستان بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمی رسه
ولی داستانات خیلی قشنگن
مرسی کیوتم دورت بگردم خوشحالم که از داستانام خوشت میاد عزیزم منم دارم روش فکر میکنم ایده ای به ذهنم رسید حتما میگم عزیز دلم😘😘😘😘😘😘💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
مرسی عزیزم 💖💖💖
البته خودم ایده برای یه داستان مریکتی دارم و می خوام درست کنم تستش رو
اع آجی نفهمیدم داستان جدید نوشتی 😅😂
عالییی بود اجولیم 💖💖
دورت بگردم آجیم😘😘😘💞💞💞💞💞💞💞عزیز دلی قشنگمم😘😘😘😘💞💞💞💞💞💞💞🌸🌸🌸💖💖💖💖💖💖💖💖💖💜💜💜💜❤❤❤❤❤❤❤🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عالییییییییییییی😘
واو پس ازش میخواد که باهاش ازدواج کنه😑
اکه من بجای تالون بودم میزدم دهن طرفو آسفالت میکردم😂🙂
مرسیی قشنگمم قربونت بشم عزیز دلی😘😘💖💖💖حالا تو پارت بعد میفهمیم چه اتفاقی میفته😁😂😂😂💞💞💞💞💞💞💜💜💜💜💜💜💜💜💜
نکنه به پنی بگه باید باهاش ا.ز.د.و.ا.ج کنههه
خدا کنه اینجوری باشه
😅😅نمیخواستم بگم ولی دقیقا قراره همین اتفاق بیفته😁😁😁😁حالا تو پارت بعد همچیز رو میفهمید😁😂💜💜💜💜💜💜💜💜💜💖💖💖💖💖💖💖💖💖💞💞💞💞💞💞💞💞
عالی
مرسی قشنگم قربونت بشم😘😘😘😍😍😍💜💜💞💞💞💞💞💞💞😘😘😘🌹🌹🌹💖💖💖🌸🌸🌸