13 اسلاید صحیح/غلط توسط: JINA🎭 انتشار: 3 سال پیش 918 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اول از همه بگم به دلایلی حکم دل رو با این اکانتم دوباره گذاشتم از این به بعد ادامه حکم دل با این اکانتم گذاشته میشه. واینکه هر گونه اتفاقی ممیکن است در این داستان بیافتاد قراره خیلی سوپرایز بشین 😂 ژانرشم عاشقانه ـ روانشناسی _ خب لتسس گووو🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️
با شدت به زمین خوردم.سر کفش های آل استارم به کاشی های خراب شده حیاط گیر کرده بود و این باعث شده بود شلوارم پاره بشه و زانوم هم زخمی بشه.البته به اینجا نباید گفت حیاط اینجا باغ امارت بزرگ اقای لی هست.زود از روی زمین بلند شدم.دیرم شده بود.زود از حیاط اومدم بیرون و رفتم سوار ماشین شدم.تف تو این زندگی راننده ی قبلیم رو اخراج کرده بودن و به جاش یک پیرمرد اخموی زشت اوردن.من با قبلیه صمیمی بودم.دم دانشگاه پیاده شدم.ایسول رو دیدم. ایسول(جین هو خیلی خری چرا این چند وقت نیومدی دانشگاه).جین هو(سلامت کو.بعدشم تو که میدونی اقای لی نمیزاره بیام دانشگاه).ایسول(ای بابا.حالا اینارو ولش کن چرا زانوت پاره یه).جین هو(چون ب ت چ). ایسول(هه هه هه نمکدون). جین هو(خیلی خب عشققققققققققم بیا بریم سر کلاس). ایسول(مرررگ چندش)
رفتیم سرکلاس نشستیم. ایسولروانشناسی میخوند و کلاسامون از هم جدا بود ولی گاهی وقتا باهم کلاس برمیداشتیم.تا ساعت شیش عصر کلاس داشتیم.الانم کلاسم تموم شده.از ایسول خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم.تا موقع که برسیم خونه یکم تو ماشین خوابیدم. +(خانوم....خانوم). جین هو(هوووووم). +(خانوم بیدارشید رسیدیم). چشمامو باز کردم.اه جای حساس خوابم بودم.از ماشین پیاده شدم.زود رفتم تو اشپز خونه و از یخچال یک سیب برداشتم.رفتم تی وی رو روشن کردم.( جئون جونگ کوک دوباره به تیمارستان انتقال یافت) خب به ما چه که انتقال یافت .بیخیال تلوزیون شدم.وارد اتاقم شدم اجوما(سراشپز خونمون)امروز مرخصی گرفته بود برای همین ناهار نداشتیم.البته خدمتکارای دیگه هم ناهار درست کرده بودن ولی من فقط دستپخت اجومارو میخورم.خب اسممو که میدونین20سالمه.همه بهم میگن خیلی کیوتی اما از نظر خودم کیوت نیستم.نه خوشگلم نه زشت.صدای در اتاقم اومد.
جین هو(بیا تو). جونسو(اقای لی کارت داره).جونسو منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.خدایا اینم داداشه به ما دادی.از من 6 سال بزرگ تر بود.تا 16 سالگیش انگلیس بود و درس میخوند بعدش برگشت کره.ما نه باهم خوب بودیم و نه بد بودیم.شاید در هفته دو سه کلمه حرف میزدیم که به سلام خلاصه میشد.مثل غریبه هایی که باهم هیچ نسبتی ندارن رفتارمیکردیم.همیشه دوست داشتم مثل برادرای دیگه پشت و پناهم باشه ولی خب داستان زندگی من فرق داره.زود از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاق بابام رفتم.از فکر اینکه بهش گفتم بابا پوزخند روی لبام نشست.همون اقای لی بهتر بود بهش بگم.خودش گفته بود از نام بابا خوشش نمیاد.اصلا احساس خوبی نداشتم. استرس گرفته بودم.در اتاقش رو زدم با صدای که در اون غرور موج میزد گفت بیا تو. جین هو(با من کاری داشتین؟). اقای لی(ارع میخوام یک چیزی بهت بگم و نباید به درخواستم جواب رد بدی!). جین هو(چه درخواستی؟). اقای لی(یکی از رئیس های کمپانی هایی که شریک تجاریمه یک پسر داره و تو باید باهاش ازدواج کنی). چه راحت و رک حرفش رو زد.یک لحظه به این که من دخترشم شک کردم. قلبم انگار نمی تپید.چرا نفسم گرفته.خیلی بیخیال به چشمام زل زده بود.
اقای لی(میدونم شکه شدی ولی باید بگم که نمیتونی این درخواستمو رد کنی و به زبون ساده بهت بگم مجبوری تن به این وصلت بدی).من از اول زندگیم حق انتخاب نداشتم و همیشه مجبور بودم کاری که اون نامرد میگفت رو انجام بدم.جین هو(ن....نه) اقای لی(من ازت نظر نخواستم). جین هو(نه نهههههههههههه نههههه نه). شوک عصبی بهم دست داده بود.انگار تموم زندگیم مثل خاطره از جلوی چشمام میگذشت.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم. دویدم. خودمو تو اتاق پرت کردم.پشت در اتاق نشستم و زار زدم برای بدبختیام.همه ارزو داشتن مثل من تو خانواده پولدار زندگی کنن ولی هیچکس خبر نداشت تو این خونه چی میگذره.مامانم هم به خاطره این مرتیکه مرد.اگه بابام تو کار سیاسی نبود هیچ وقت مامانمو نمیکشتن. اگه به تهدید های دشمناش توجه میکرد الان مامانم پیشم بود.اگه یکم وقت برای خانوادش میزاشت الان مامانم بود.و هزاران اگه دیگه.با یاداوری مرگ مامان بلند شدم و هرچی روی میزم بود رو پرت کردم پایین شیشه اتکلنم رو برداشتم سمت دیوار پرت کردم.با پشت دستم محکم اشکامو پاک کردم.من نباید گریه کنم چون مامان دوست نداشت اشکامو ببینه.زندگی من رمان و فیلم نبود که با یک ازدواج اجباری عاشق بشم و خوشبخت زندگی کنم زندگی من نه رمانه نه فیلم.
*فلش بک* سریع دویدم سمت مامان و پریدم بغلش.مامان بغلم کرد و سرم رو بوسید. مامان(برو حاضرشو میخایم بریم بازار). جین هو(باشه مامانی). مامان لبخند زد و با هم به سمت اتاق دویدیم.پابندم جیرینگ جیرینگ میکرد و من با وجود مامان خوشبخت ترین بچه جهان بودم.از خونه رفتیم بیرون مامان زودتر رفت تا ماشین رو از پارکینگ ببره بیرون.داشتم کفشهامو تو پام درست میکردم که صدای خیلی بدی شنیدم فکر کنم صدای تیر بود چون قبلا تو تلوزیون دیده بودم.فکر کنم یکی از قهرمانای که توی تلوزیونه بیرونه.با خوشحالی بیرون رفتم وبا دیدن صحنه رو به روم جیغ بلندی کشیدم. *پایان فلش بک* از فکر بیرون اومدم.اصلا حالم خوب نبود سه تا قرص ارام بخش خوردم و خوابیدم.ای کاش دیگه بیدار نشم. چشمامو باز کردم.به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت 8 بود.باید به ایسول زنگ میزدم فقط اون بود که به حرفام گوش میکرد و روحیمو عوض میکرد. ایسول(بهههه داش گلممم.چیشده کله سحری بیداری؟). وقتی صدای پر انرژی ایسول رو شنیدم بغضم گرفت. نه از روی حسادت از روی اینکه تنها کسی که دارم خوشحاله و همیشه پشتمه.ایسول(چیشده چرا جواب نمیدی؟).جین هو(ببخشید.خواب که نبودی؟).ایسول(اه چه لوووووس.نه بابا هنوز نخوابیدم داشتم سریال میدیدم.چیزی شده؟؟فکر کنم حالت خوب نیست!!).همیشه منو میشناخت.بلاخره بغضم ترکید و گریه کردم.نمیتونستم جلوی گریه کردنمو بگیرم.ایسول(جین هو چییییشده؟؟چرا جواب نمیدی.الان میام پیشت). جین هو(نه.....نیا...مم...ممکنه نذارن....بیایی...بیای تو).ایسول(چیییییشدهه؟) جین هو(الان خودم میام پیشت).
زود گوشیو قطع کردم و رفتم صورتمو شستم.لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.دیدم چند تا از بادیگارد ها دم در ایستادن.+(شما اجازه خروج ندارین).جین هو(چی؟) +(اقا اجازه نمیدن تا روز عروسی از خونه خاج بشید).جین هو(چیی. برو اونور میخام برم دیدن دوستم.) +(گفتم همچین اجازه ای رو ندارم). با عصاب خورد به سمت اتاق بابام که نه اقای لی پا تند کردم.درو با شدت باز کردم.جین هو(چرا دست از سرم برنمیداری).اقای لی(چرا اینجوری وارد شدی.فکر کنم باید یک کلاس فرهنگ اموزی برات بزارم).جین هو(چرا اجازه خارج شدن از خونه رو ندارم؟). اقای لی(چون تا روز عروسی ممکنه فرار کنی).جین هو(نگران نباش فرار نمیکنم.من اگر میخواستم فرار کنم زودتر از اینا فرار میکردم.الانم میخوام دوستمو ببینم). اقای لی(بهتره بری و تا روز عروسی منتظر باشی اجازه نداری از خونه بری بیرون).از اتاق اومدم بیرون و درو محکم بهم کوبیدم.رفتم تو اتاقم و به ایسول زنگ زدم.ایسول(چی شد؟). جین هو(هیچی نمیزاره برم بیرون تا روز عروسی).ایسول(چیییییییییی؟عروووسییییییییییی؟؟؟). یک دفعه یاد بدبختیم افتادم.بغضم گرفت.جین هو(.میگه هفته دیگه باید ازدواج کنم.میگه مجبورم.اونم با کی حالا با کسی تا حالا ندیدم ازدواج کنم). ایسول(باورم نمیشه).و سکوت.سکوتش خیلی طولانی بود.یک لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده.جین هو(ایسول؟؟). ایسول(بله).صداش پر بغض بود. جین هو(یه چیزی بگو). ایسول(نمیدونم باید چکار کنی.یعنی میدونم....ببین من یک فکری دارم.تا شب بهت خبر میدم.الانم میرم با چند نفر مشورت کنم).گوشیو قطع کردم.فکر کنم اجوما امروز اومده.از اتاق اومدم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم.وسط راه که بودم یاد سر و وضعم افتادم.زود برگشتم تو اتاقم یه دستی به سر و صورتم زدم.نمیخواستم اجوما بفهمه چیشده.اجوما داشت خریدارو میزاشت توی یخچال.جین هو(سلام). اجوما(بههه خانوم جان حالت چطوره).بزور لبخند زدم.اجوما داشت مشکوک بهم نگاه میکرد برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم که شام رو بیاره.بعد شام رفتم تو اتاقم.
خدایا دارم کلافه میشم . صدای زنگ گوشیم اومد.ایسول(جین هو من یک راهی پیدا کردم ولی نمیدونم عاقبتش چی میشه). جین هو(برام مهم نیست که تهش چی میشه فقط بگو نقشت چیه). ایسول(خیلی خب ببین...)
**دو روز بعد** از زبون اقای لی:امروز قرار بود با اقای پارک (بابای سوهو) درباره ازدواج جین هو و سوهو صحبت کنیم.اقای لی(خوشحالم از دیدنتون.اجوما سه تا قهوه بیار).اقای پارک(ممنون.به لطف شما شرکت ما میتونه پیشرفت چشمگیری داشته باشه.)اقای لی(بله این وصلت سوده زیادی داره).سوهو(جین هو به این ازدواج راضیه؟).پوزخندی زدم(راضیش میکنم).یک دفعه در باز شد. اجوما(اقاااااااااا).اقای لی(چیشده چرا رنگت پریده؟).اجوما(جیییین هوووووو).زودی از اتاق دویدیم بیرون.اگه این دختره برای خلاص شدن از ازدواج به خودش اسیب زده باشه خودم یک کاری میکنم که سیر بشه از زندگی.رفتیم تو اتاقش.جین هو رو زمین نشسته بود و تیغ تو دستش بود و نصف موهاش روی زمین ریخته بود.داشت جیغ میزد و اشک میریخت.جیغاش خیلی رو عصاب بود و داشت روی عصابم خش مینداخت. بخاطره تیغ توی دستش دستاش خونی بود.یهو پاشد و یغه سوهو رو گرفت و بلند زد زیر خنده.دیوانه وارمیخندید.سوهو با تعجب نگاهش میکرد.اجوما زود از سوهو جداش کرد و از اتاق بردش بیرون.این دختره روانی چشه. کلافه گفتم(متاسفم.نمیدونم چش شده البته داره فیلم بازی میکنه).اجوما با عجله اومد و گفت(اقا امبولانس خبر کردم خانوم از حال رفتن). اقای لی(من واقعا متاسفم اقای پارک). اقای پارک(نمیدونم چی بگم.بیا بریم پسر).جین هو با دم شیر بازی کردی.
***دکتر(بهش ارامبخش تزریق کردیم تا فردا صبح بهوش میان.مشکلشون بخاطر اخطلالات عصبی بوده.ما چند تا ازمایش روشون انجام دادیم که...). اقای لی(که چی؟؟). دکتر(نمدونم چجوری توضیح بدم ولی بهتره دو هفته تو تیمارستان تحت نظر ما باشن.ممکنه خطرناک باشن.) اقای لی(چیییییییییی؟؟ این چه وضعشه. یعنی چی باید تو تیمارستااااان باشه.مگه چیکارشهههههه؟).دکتر(شاید بخاطره شک عصبی که بهش وارد شده باشه ولی هنوز مطمعن نیستیم.باید تحت نظر باشه. خیلی خطرناکه.)
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود.فکر کنم روی تخت دراز کشیدم.یک دفعه همه چیز یادم اومد.قبل از اینکه به لطف قرص بیهوش بشم تو امبولانس بودم.جییییییییییییییغ.یسسسسسسسس.نقشم عملی شد.جووووووننن. شولولولولولولوووووووووووووو.عاشقتتت تتممم ایسوووول. یهو برقا روشن شد.دوتا پرستار زل زده بودن بهم.جین هو(هی من روانی نیستما).پرستار پوزحندی زد(اگه میخای میتونی الان بری بیرون هوا بخوری). جین هو(خدایا شکرررررررت). مثل این وحشیا از اتاق زدم بیرون.واستا ببینم پس من کجام.چرا اینجا انقدر خلوته.مگه ایسول نگفت بخش روانی که منو میفرستن شلوغه. جین هو(هی پرستار پس بقیه بیمارا کجان؟؟).یه دفعه چشمم به تابلو اخر سالن خورد.نمیتونستم پلک بزنم.(بخش بیماران خطرناک).پ*ش*م*ااااااااااااا*م.
جین هو(هووووی پرستار گوشی من کووووو؟).پرستار(........). جین هو(با تویممممم). یک دفعه صدای اژیر بلند شد.اینجا دیگه چه جهنمیه.پرستار ترسیده گفت(بازم جئون).همه پرستارا داشتن میدویدن سمت اتاق 202.منم دنبالشون رفتم.صدای داد وحشتناکی میومد.پرستار هارو کنار زدم ورفتم جلو تا ببینم این روانی کیه.داشت داد میزد و اینور اونور میرفت.
یهو اومد و یقمو گرفت و تکونم میداد و تو صورتم داد میزد.خشک شده نگاهش میکردم.بدنم از ترس میلرزید.چشماش سفید شد و افتاد روی زمین.بهش امپول زده بودن.پرستار تو گوشم داد زد(دختره نفههههههممم).هنوز تو شک بودم زل زده بودم بهش.منو انداختن توی اتاقم و درو بستن و قفل کردن.دستام یخ کرده بود.هی واستا ببینم چقد چهرش اشنا بود...
در خماری بمانید 😈😂و اگه موافقین که ادامه بدم حتما تو کامنتا بگین.💜💜 بعدی چالشه😜
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
وای پشماممممم داستانت عالیه 🤯
عالییییئییییییییی بووووووددددد
ج چ:استعداد زبان انگیلیسی😋✌🏻
آفرین🌙🤩
عالی بود😍پارت بعد🤝🏻❤
حتما 😁