خب تقدیم به شما عزیزان🌹
(از زبان النور [isfp💛]) بالاخره به مسافرخانه ای که رودی (چقدر هم که صمیمی به نظر میاید😈) برامون درنظر گرفته بود رسیدیم خب الان دیگه میتونم ریلکس کنممم خداروشکر ایانا [infp💚] هم اتاقیمه چون میخوام الان از زیر زبونش بکشم چه خوابهایی میبینه پس باید باهاش حرف بزنم (ادامه داستان از زبان راوی😕) النور[isfp💛] شروع به صحبت کرد : ایانا[infp💚] هویییی ایانااااااااا[infp💚] با توعم(خب جواب بچه رو بده سمون درد گرفت اینقدر داد زد😂) ایانا [infp💚] جواب داد : اوه با من بودی؟(خانوم محترم شما اصن تو باغ نیسی نه؟😅) النور [isfp💛] سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و نفس عمیقی کشید (حق داره عصبی بشه تویی که داری داستان رو میخونی عصبانی نمیشی؟😕)
(از زبان النور [isfp💛]) بالاخره به مسافرخانه ای که رودی (چقدر هم که صمیمی به نظر میاید😈) برامون درنظر گرفته بود رسیدیم خب الان دیگه میتونم ریلکس کنممم خداروشکر ایانا [infp💚] هم اتاقیمه چون میخوام الان از زیر زبونش بکشم چه خوابهایی میبینه پس باید باهاش حرف بزنم (ادامه داستان از زبان راوی😕) النور[isfp💛] شروع به صحبت کرد : ایانا[infp💚] هویییی ایانااااااااا[infp💚] با توعم(خب جواب بچه رو بده سمون درد گرفت اینقدر داد زد😂) ایانا [infp💚] جواب داد : اوه با من بودی؟(خانوم محترم شما اصن تو باغ نیسی نه؟😅) النور [isfp💛] سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و نفس عمیقی کشید (حق داره عصبی بشه تویی که داری داستان رو میخونی عصبانی نمیشی؟😕)
و به ایانا[infp💚] گفت : آره با تو بودم خب جدیدا متوجه شدم داری همش تو خواب حرف میزنی و .... ایانا[infp💚] حرفش رو قطع کرد و پاهایش را بغل کرد سرش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت : پس متوجه شدی 😓 خب به هرحال قرار بود بهت بگم فقط شب تر . النور [isfp💛] گفت : خب میشه دقیق توضیح بدی چه خوابهایی میبینی و قضیه چیه؟ . ایانا[infp💚] قبول کرد و شروع به حرف زدن کرد : ببین یادته مامان و بابام سر ی سری اختلاف از هم جدا شدند و من (لای حرف هاش هق هق میکرد) ... من هنوز یادمه که چجوری من و تیارا رو جدا جدا بزرگ کردند من پیش بابام بزرگ شدم و تیارا پیش مامان برای همین فامیلی هامون فرق داره آخه این چه طرز زندگیه 😭😭 من از وقتی که وارد سال سوم راهنمایی شدیم بعد از ۶ سال دیدمش از اون موقع همش .... همش دارم به این فکر میکنم اگه این اتفاق نیوفتاده بود چی اگه .. اگه خانوادم از هم نمیپاشید چی ؟ 😭 بغض نمیذاشت ایانا [infp💚] حرفش رو کامل بزنه انگار غم سنگینی داشت به قلبش چنگ میزد حالش بد بود و حس خفگی داشت (عمونطور که گفتم ایانا [infp💚]مشکل تنفسی داره😔)ولی ادامه داد
فکر کردی میتونم .. میتونم فراموش کنم که چجوری باعث شدن داداش بزرگم خانواده رو ول کنه و سالی یبار برای دیدن ما بیاد 😢(خب حقیقتا ی داداش بزرگتر داشتن به اسم ایارا) دیگه خسته شدم هرچی سکوت کردممم . النور [isfp💛] دیگه نگذاشت ایانا [infp💚] به حرف زدن ادامه دهد و او را بغل کرد و گفت : باشه میدونم میدونم چه چیز هایی تحمل کردی ولی بدون کع من همیشه آمادم که درد و دل هات رو بشنوم 😔 . النور [isfp💛] سر ایانا [infp💚] رو روی پاش گذاشت و سرش رو نوازش کرد تا خوابش ببره و مدتی بعد ایانا به خواب عمیقی فرو رفت 😔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود.
منتظر قسمت بعدی هستم🌼
خداقوت بهت سازنده🌸
ممنونم❤🌹
عالی 😭💖
خوش اومدی به تستچی
موفق باشی
ممنون🌹
فرصت؟