6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 31 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام🖐️ دیگه غریبه ای از قصرو گذاشتم نا مردی بود سوپرنچرال رو نزارم😅 اینم از فصل جدید امیدوارم لذت ببرید😘 نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹
اسلاید اضافی😅
آنچه گذشت:نابودی کتاب باعث یه پارادوکس شد خط زمانی به وجود اومد که منو کای هرگز باهم آشنا نشدیم و هیچکدوم از اون اتفاق ها نیوفتاد تقریبا نا امید شده بودم تا اینکه راجب ملکه ی سرخ شنیدم نسخه ای شرور از کلارا که کتاب سرنوشت رو بدست داشت قیامی علیه اون صورت گرفت ما شکست خوردیم اما لحظه ی آخر خودمو به اتاقش رسوندم«کلارا! یادمه یه روز چیزی به مرگم نمونده بود تا اینکه تو نجاتم دادی اون موقع ها میگفتی یه تصمیم اشتباه میتونه همه چیزو تغییر بده» « فکر میکنی نظرم عوض میشه؟» «کلارایی که من میشناختم نظرش عوض میشد همون کلارایی که عاشق آزمایش های عجیب و ماجراجویی بود» با صدای بلندی فریاد زد:«اون کلارا دیگه مرده» چند ثانیه ای مکث کردم و با بغذ گفتم:«حق با توئه! اون کلارا مرده همونطور که کای مرده و دیگه هم برنمیگرده» ناگهان خنجرو توش شکمش فرو کردم😰
کلارا افتاد روی زمین😣 در حالی که داشت جون میداد قهقهه میزد😧 یهو کنارم یه پرتال باز شد یه مرد و یه دختر که شببه قاتل ها بود ازش اومدن بیرون😨 مرده با نا امیدی و ترس گفت:«دیر رسیدیم ، جنگ ابدیت شروع شده😱» ناگهان کلارا بلند شد چشم هاش به قرمزی خون شده بود😨 چاقو رو از شکمش بیرون کشید زخمش به سرعت درمان شد😨 کتاب سرنوشت رو از روی میز برداشت با خنجر زخمی روی دستش ایجاد کرد چند قطره از خونش روی کتاب ریخت و گفت:«برای تولد دنیایی جدید «نرگال» برخیز😰» با تموم کردن جمله اش کتاب رو باز کرد😱
«دستشو تکون داد!😲 باورم نمیشه😚!لیندا کجایی؟ داره بهوش میاد» با سردرگمی چشم هامو باز کردم🤦♀️ نگاهی به اطراف انداختم صدایی با شوق گفت:«میدونستم تنهام نمیزاری😇» صدای کای بود😲از شدت هیجان از جام بلند شدم و به طرفش دویدم و بغلش کردم نمیتونستم چیزی بگم هردومون از شدت شوق گریه میکردیم🥲 با لکنت گفتم:«چط..آخه چطور ممکنه☺️» کای درحالی که به پهنای صورت اشک میریخت گفت:«خوشحالم میبینمت🥲» همون لحظه بود که از ته دل همدیگه رو بوسیدیم💋 هنوزم باورم نمیشد دوباره دارم کای رو میبینم پرسیدم:«اما؟ تو که منو فراموش کرده بودی؟» کای تعجب کرد میخواست حرفی بزنه که یهو...
همون خانم جادوگره اومد🤣 کای گفت:«ریچ ایشون لیندا هستن توی این مدتی که بیهوش بودی لیندا بهم کمک کرد تا ازت مراقبت کنم اگه دارو های اون نبود ممکن بود دیگه....» دستمو دراز کردم و باهم دست دادیم با سردرگمی پرسیدم:«اصلا نمی فهمم نابودی کتاب باعث یه پارادوکس شد یه خط زمانی متفاوت به وجود اومد که توش کلارا یه ملکه خونخوار و شرور بود» صدایی حرفمو قطع کرد:«به کی گفتی خونخوار😲» کلارا با چند تا پلاستیک میوه و خوراکی اومد تو خونه رفتم و بغلش کردم اون گفت:«خب داشتی میگفتی خونخوار ، شرور ، قاتل🤣» همه دور میز نشستیم کای گفت:«ریچ تو چهار روز بیهوش بودی مطمئنی خواب ندیدی؟» « بعید میدونم واقعی تر از یه رویا بود؛ من کلارا رو کشتم بعدش یه مرد و یه دختر اومدن مرده گفت:«دیر رسیدیم جنگ ابدیت شروع شده» بعدش کلارا بلند شد کتاب سرنوشت رو برداشت خون خودشو روی اون ریخت و یه جمله گفت بعد از گفتن جمله کتابو باز کرد و بعدش هم که اینجا چشم هامو باز کردم» لیندا پرسید:« چیزی از جمله یادته؟» «همم!🤔 مطمئن نیستم، برای تولد دنیایی تاریک نرگال برخیز» لیندا پرسید:«نرگال؟ تا حالا راجبش نشنیدم مطمئنی همینو گفت؟» «بهتره بعدا راجبش حرف بزنیم» ادامه دادم:«خب حالا نگفتید بعد از نابودی کتاب و بیهوش شدن من چه اتفاقی افتاد»
کای گفت:«ظاهرا یه فرد عجیب سر و کله اش پیدا میشه و به همراه کلارا میرن به زمانی که کتاب نابود شد وقتی همه ی ما داشتیم می مردیم مارو به زمان خودمون میارن و بعدش اون فرد نا پدید میشه طبق گفته خودش ما بخاطر نابودی کتاب اونجوری نشدیم بخاطر این بود که ما مال اون زمان نبودیم و اختلال زمانی رخ داده به همین دلیل بود که وقتی به زمان خودمون برگشتیم حالمون خوب شد» پرسیدم:« خب کتاب چی شد؟» «وقتی به هوش اومدیم کتابی در کار نبود ظاهرا یکی هردو تیکه شو برده بود» «خب تیکه های پاره شده به چه دردش میخورن اون کتاب سحرآمیز وقتی نابود بشه قدرتشو از دست میده و نوشته هاش خود به خود محو میشن» لیندا گفت:«درسته مگر اینکه بشه دوباره تعمیرش کرد😱»
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
چرا من اینو ندیدم 🤔😐
به هر حال ، بگذریم ، باحال بود 🙃✌🌸
سلام 🙋♀️
فکر کنم منو بشناسی قبلا توی تست معرفی دارک وب و دیپ وب نظر دادم راجع به داستان سوپرنچرال توی شاهزاده هم فکر کنم دیدی که نظر میدم 😅
عاشق داستانت هستم مرسی که فصل جدید رو شروع کردی 💙🌟
سلام آره پروفایلت برام آشنا بود🌹 خوشحالم خوشت اومده ممنون که نظر دادی روحیه گرفتم🌹
اگر توی این ژانر داستان علاقه داری پیشنهاد میکنم پرونده ی محرمانه و غریبه ای از قصر هم بخونی یه ذره ای بهم شباهت دارن
حتما میخونم باعث افتخارمه 💙🌟