
سلام . این هم از پارت اول داستانم.امیدوارم خوشتون بیاد.

از زبان شاهدخت اریکا (سن =8)امروزبا خواهر کوچکم کارا به هزارتوی قصر رفتیم . خواهرم میگفت اونجا خیلی بزرگه. گم میشیم. ولی من موافق نبودم . اخه من تا حالا هزار بار اونجا رفته بودم و هیچ وقت هم گم نشده بودم . آخرش با اصرار من به هزارتو رفتیم. داشت بهمون خیلی خوش می گذشت تا اینکه یه سگ وحشی که نمیدونم از کجا اومده بود بهمون حمله کرد. من و کارا می خواستیم فرار کنیم ولی اون خیلی سریع بود یهو پرید رومون و دسبندی رو که از وقتی یادمه دستم بود رو کشید و از دستم در اورد ما هم از فرصت استفاده کردیم و فرار کردیم. تونستیم اون سگه رو گم کنیم ولی خودمون هم گم شدیم . من داشتم سعی می کردم به کارا امید بدم ولی غرغراش رفته بود رو اعصابم و یهو همه جا سیاه شد...
ادامه داستان از زبان کارا= اریکا داشت سعی می کرد بهم امید بده ولی من خیلی ناراحت بودم نفهمیدم چطور شد که یهو چشما و موهای اریکا سیاه شد . کم کم از زمین فاصله گرفت دستاشو اورد بالا و یه نور سیاه از دستاش بیرون اومد خیلی ترسیده بودم .فکر کردم میخواد بهم اسیب بزنه ولی نور از کنارم گذشت وبه دیواره های هزارتو خورد . هزارتو داشت از بین می رفت و من پشت سر هم اسمشو صدا می کردم ولی انگار هیچی نمی شنید.وقتی هزارتو کاملا از بین رفت افتاد زمین من هم از تعجب و ترس ناراحتی و نگرانی روی زانوهام افتادم و گریم گرفت.
از زبان اریکا =چشمامو باز کردم سرم خیلی درد می کرد.کارا کنارم نشسته بود و گریه میکرد فکر کردم به خاطر اینه که داخل هزارتو گیر افتادیم ولی انگار نه انگار که اینجا یه هزارتوی قشنگ بود که باعث شادی می شد . همه چی خاکستر شده بود هر جا رو که نگاه می کردم فقط خاکستر میدیدم. ترسیده بودم اروم گفتم کارا. روشو برگردوند سمتم چند لحظه فقط به هم نگاه می کردیم یهو پرید تو بقلم و گفت خودتی؟منم گفتم معلومه که خودمم راستی چه بلایی سر اینجا اومده؟اونم همه چی رو بهم گفت .تعجب کرده بودم . باورم نمیشد . یهو به فکر قصر افتادم. دوییدم سمت قصر از تپه ها رد شدم و رسیدم به محوطه قصر . خداروشکر اینجا همه چی سر جاش بود. ولی اخه من چرا اونجوری شدم ؟ممکنه این اتفاق دوباره برام بیوفته؟ ممکنه به اطرافیانم صدمه بزنم؟نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود اما مادر حتما میدونه . این رو به کارا هم گفتم و اون هم موافقت کرد . رفتیم به سمت اتاق مادرم در زدیم و وارد شدیم . سلام کردیم و نشستیم . کارا ماجرا رو براش تعریف کرد وقتی صحبت های کارا تموم شد رنگ مادر بدجور پریده بود. بهمون گفت باید با پدر صحبت کنه و نتیجه رو بهمون بگه.
از زبان الینا (مادرشون)=بهشون گفتم باید با پدرشون صحبت کنم . رفتم سمت اتاق پیتر و در زدم وقتی ماجرارو بهش گفتم صورتش رنگ گچ شده بود البته فکر کنم خودم هم دست کمی ازش نداشتم .زیر لب گفت پس بالاخره اتفاق افتاد.
فلش بک به هشت سال پیش =از زبون پیتر =بچه رو به الینا دادم و رفتم تا در رو باز کنم پیشگو بود اومد و بچه رو از الینا گرفت. وقتی شروع کرد به حرف زدن دستاش می لرزید و میشد ترس رو از چشاش خوند .. باصدای اروم شروع کرد = سرنوشت بچه ی شما نامعلومه. پرسیدم یعنی چی؟ شما پیشگویی باید سرنوشتش رو بهمون بگی. گفت بچه ی شما متفاوته نیرویی درونش وجود داره که اون رو شکست ناپذیر می کنه. گفتم این که خوبه. گفت این نیرو نیروی سیاهی و مرگه و اکثر اوقات برای کار های شرورانه استفاده میشه هرچند این به خودش مربوط میشه و شما هم باید راهنماییش کنین. در ضمن ماه قدرتش رو تقویت می کنه. بعد از رفتن پیشگو الینا گفت کسی نباید از قدرتش خبر دار بشه اگه مردم بفهمن که اون جادوی سیاه داره می کشنش. گفتم باشه اما چجوری بالاخره یه روز متوجه میشه . گفت اره ولی تا اونموقع اون بزرگ شده و میتونه قدرتش رو کنترل کنه گفتم فعلا که نمیتونه گفت من یه نفر رو میشناسم که میتونه کمک کنه. حاضر شدیم و رفتیم جایی که اون زندگی می کرد الینا در زد و یه زن در رو باز کرد و گفت سلام الینا جون خوبی؟ الینا گفت اره خوبم اینم پیتره . گفت بله بله بفرمایین تو وارد شدیم و نشستیم یکم که گذشت الینا گفت ببخشید که مزاحم شدیم اما به کمک جیمز نیاز داریم. گفت اصلا هم مزاحم نیستین جیمز هم الاناس که بیاد چند دقیقه بعد یه نفر از در اومد تو و سلام کرد بعد گفت ماریا نگفته بودی مهمون داریم اون زنه که فکر کنم اسمش ماریا بود گفت به کمکت احتیاج دارن تا شما باهم حرف میزنین من میرم چایی بیارم. سلام خانم هیل چه کاری از دستم بر میاد؟ الینا گفت چیزی داری که بتونه جادوی سیاه رو از بقیه دور کنه جیمز گفت البته ولی برای چی به همچین چیزی نیاز دارین الینا هم ماجرارو براش تعریف کرد. جیمز رفت بیرون و با یه دستبند برگشت گفت این میتونه جادوی سیاه رو از بچتون دور کنه گفتم پس مشکل چیه گفت اگه دستبند از دستش در بیاد مقدار زیادی جادوی سیاه وارد بدنش میشه و این میتونه براش خطرناک باشه الینا هم خطر رو پذیرفت و دستبند رو گرفت خداحافظی کردیم وداشتیم می رفتیم که یهو ماریا گفت حداقل بگین اسم بچتون چیه؟ الینا گفت اریکا اسمش اریکاست. پایان فلش بک
از زبان اریکا مامان با یه سینی برگشت و بهمون چای تعارف کرد کارا یه لیوان چای برداشت و شروع کرد به خوردن ولی من انقدر استرس داشتم که نمیتونستم چیزی بخورم دیگه حوصلم داشت سر میرفت که یهو مامان گفت همه چیز رو بهتون می گم ولی گفتم ولی چی گفت کارا نباید چیزی به یاد بیاره. همون لحظه کارا از هوش رفت مامان گفت نگران نباش حالش خوبه فقط وقتی بیدار بشه چیزی از این ماجرا به یاد نمیاره گفتم توی هزارتو چه اتفاقی افتاد ؟مامان هم همه چیز رو توضیح داد .بعدم گفت کارا وقتی بیدار شه فکر می کنه که بعد از حمله سگ شما تونستین راهتون رو پیدا کنین و برگردین ولی وقتی داشتین به سمت قصر میومدین هزارتو اتش میگیره و اون هم از هوش میره. حالا برو استراحت فردا اموزشتو شروع میکنی.
از فرداش من تمرینم رو شروع کردم اولش فقط یه ساحره به اسم مارگارت بهم اموزش میداد که چطور قدرتم رو کنترل کنم ولی بعدش یه معلم دیگه هم اومد که بهم مهارت های جنگی رو یاد می داد و اسمش رزیتا بود دو سال بعد بر اثر یه اتفاق فهمیدیم که من یه سه رگه هستم بعد از اون دوتا معلم دیگه هم اضافه شد یه خون اشام به اسم سوفی و یه گرگینه به اسم لیلیت.

الان درکل هشت سال از اون اتفاق میگذره و من دارم اماده میشم تا به کلاس استاد رزیتا برم هرچند الان دیگه هر چیزی رو که لازمه یاد گرفتم اما مامان میگه هر چقدر بیشتر یاد بگیرم بهتره امروز هم قراره با رزیتا مبارزه کنم و اگه بتونم شکستش بدم دیگه نیازی به کلاس ندارم اخه رزیتا بهترین جنگجوی سرزمینمونه منم تمام تلاشم رو می کنم تا شکستش بدم چون هر چند توی کلاس استاد رزیتا خیلی بهم خوش میگذره اما خب به هر حال من سه تا کلاس دیگه هم دارم و خب خسته میشم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااالییییی بود👍🏻🙂😀😃🌈