سلام . این هم از پارت اول داستانم.امیدوارم خوشتون بیاد.
از زبان شاهدخت اریکا (سن =8)امروزبا خواهر کوچکم کارا به هزارتوی قصر رفتیم . خواهرم میگفت اونجا خیلی بزرگه. گم میشیم. ولی من موافق نبودم . اخه من تا حالا هزار بار اونجا رفته بودم و هیچ وقت هم گم نشده بودم . آخرش با اصرار من به هزارتو رفتیم. داشت بهمون خیلی خوش می گذشت تا اینکه یه سگ وحشی که نمیدونم از کجا اومده بود بهمون حمله کرد.
من و کارا می خواستیم فرار کنیم ولی اون خیلی سریع بود یهو پرید رومون و دسبندی رو که از وقتی یادمه دستم بود رو کشید و از دستم در اورد ما هم از فرصت استفاده کردیم و فرار کردیم. تونستیم اون سگه رو گم کنیم ولی خودمون هم گم شدیم . من داشتم سعی می کردم به کارا امید بدم ولی غرغراش رفته بود رو اعصابم و یهو همه جا سیاه شد...
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عااااالییییی بود👍🏻🙂😀😃🌈