
به نام خدا سلام، من دیپر۲ هستم،این اولین داستانم تویه تستچی هست ، امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ، اگر هم خوب نبود به بزرگی خودتون ببخشید و اینکه من از جایی کپی نکردم و همش تخیل خودمه
داستان از زبان دیپر : وقتی از پشت شیشه ی اتوبوس به درخت های کاج نگاه میکنم یاد آبشار جاذبه میفتم ، اتفاقاتی که افتاد ، بیل سایفر،هرج و مرج، دروازه میان جهانی ، عمو فورد ، عمو استن،ژورنال ها ، سوس، وندی ... سلام من دیپر پاینز هستم ، یه نوجوان ۱۳ ساله که خواهرش مجبورش کرده به اردوی بهاری مدرسه بیاد ! برام سواله چرا وقتی دو ماه از بهار گذشته این اردو برگزار میشه ؟! تنها کنار پنجره نشستم و به بیرون نگاه میکنم . میبل کنار دوستاش نشسته. با لبخند به میبل نگاه میکنم وقتی میبل متوجه نگاهم شد ، لبخندی میزنه و به من نگاه میکنه . شاید اون هم مثل من داشت به آبشار جاذبه فکر میکرد . یکی از دوستاش میبل رو صدا میزنه و اون و میبل شروع میکنن به صحبت کردن و بعد میخندن.
دوباره به بیرون نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم . همه ی خاطراتم از آبشار جاذبه مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت . یه نفر کنارم نشست . بهش نگاه کردم، یه پسر که انگار از من بزرگتر بود و مو ها و چشم هایی مشکی داشت . لبخندی میزنم و با خوشرویی میگم : سلام اسم من دیپر پاینز ، تاحالا تو مدرسه ندیدمت. پسر به من نگاهی میکنه و پوزخندی میزنه . ابرو هام در هم میرن . منظورش از اون پوزخند چی بود؟ خیلی عصبی بودم ولی چرا ؟ اگه کسی بهم پوزخند میزد ناراحت و عصبی نمیشدم ولی چرا الان اینقدر عصبیم ؟ چشم هام رو باز و بسته میکنم و درخت های کاج رو از پشت شیشه میبینم .دیپر : چیییی؟ به صندلی کنارم نگاه میکنم ولی اون پسر نبود . شاید اون یکی از موجودات ماورایی بود ولی اینجا چی کار میکرد؟ اتوبوس ترمز کرد و من با کله خوردم به صندلی جلویی .
دیپر : آخخخخ . پسری که رویه صندلی جلویی نشسته بود همراه پسر کناریش سرش رو بر میگردونه ، پوزخندی میزنه و میگه : واییییی ، چیزیت شد دیپر پاینز ؟ سرم رو بالا میگیرم و به برایان نگاه میکنم، یه پسر قلدر و پولدار . راننده : همه پیاده شید . بچه ها شروع کردن به برداشتن کوله هاشون . کولم رو برداشتم . چشمم به همون پسر مو مشکی خورد که داشت از اتوبوس پیاده میشد . سریع رفتم دنبالش و زودتر از بقیه از اتوبوس خارج شدم . به اطراف نگاه کردم ولی اون پسر رو ندیدم. برایان همراه تام که همیشه باهاشه از اتوبوس خارج میشه و با لحنی تمسخرآمیز میگه : اوه ، آروم پاش دیپر پاینز ، به اندازه ی کافی برات جا هست ، هه. با اخم به برایان نگاه میکنم ، وقتی داشتن از کنارم رد میشدن ، تام بهم تنه میزنه.
بقیه بچه ها از اوتوبوس خارج میشن . از قبل هم بیشتر عصبی بودم ، انگار خودم نیستم . دیپر: هی تام . به محض اینکه تام روش رو برگردوند یه مشت به صورتش میزنم که تام از پشت رویه زمین میفته. تام با دستش خونی که از بینیش امده بود رو پاک میکنه . تو نگاهش پر از نفرت و خشم بود . احساس شادی و پیروزی کردم . تام بلند میشه ، دستش رو مشت میکنه و خواست بهم مشت بزنه که دستش رو گرفتم . مسئول با دیدن ما بلند میگه: تمومش کنید . من دست مشت شده ی تام رو ول میکنم و تام دستش رو پایین میاره . مسئول نزدیکمون میشه و با جدیت میگه: من نمی خوام تو این اردو مشکلی پیش بیاد . بعد رو به من میگه: دیپر پاینز ، شما یکی از بهترین دانش آموز های مدرسه هستید . بعد خطاب به من و تام میگه : این اردو میتونه رویه نمرات تون تأثیر بزاره .
بعد از اینکه مسئول رفت ، تام پیش برایان میره . چشمم به میبل میخوره که داشت مات و مبهوت من رو نگاه میکرد ، نگران به نظر میرسید. با لبخند بهش میگم که چیزی نیست . میبل بعد از چند لحظه لبخندی میزنه . چند ساعت از وقتی که به این اردو امدیم میگذره. سعی میکنم به خاطر میبل خیلی راجب اون پسر فکر نکنم . به اطرافم نگاه میکنم . فقط کافی بود چند قدم بردارم تا در بین درخت ها و داستان های این جنگل قرار بگیرم. کسی حواسش به من نبود. با اینکه نباید از بقیه جدا بشم ولی...
چند دقیقه گذشته و من دارم تویه جنگل قدم میزنم ، تا الان که چیز خاصی ندیدم. چشمم به کنده ی درختی افتاد ، روش قارچ سبز شده بود و دید خوبی رو برای تماشای طبیعت داشت. رویه کنده نشستم و به روبروم خیره شدم . نفس عمیقی می کشم و سعی میکنم عصبانیتی رو که از وقتی اون پسر رو ملاقات کردم کنترل کنم . صدا : هی پسر !
ترسیدم و پریدم تو هوا . روم رو بر بر میگردونم و با دیدن پسر مو مشکی از پشت رویه زمین میفتم . دیپر: تو...تو همون پسره ای . پسر به صورت ۹۰ درجه خم میشه . چشم تو چشم پسر شده بودم . یهو پسر میزنه زیر خنده . با کلافگی و گیجی میگم : چته تو ؟، چرا میخندی ؟ بلند میشم . بعد از اینکه پسر خندش بند میاد به من نگاه میکنه . دیپر : تو کی هستی ؟ پسر با خنده میگه : واییییی ، چقدر زود اثر کرد !! کاملا گیج شدم . دیپر : چی چی زود اثر کرد ؟ پسر : خوب ، تأثیرات شاهزاده تاریکی شدن دیگه ! دیپر: چیییییییییی؟، درست حرف بزن ببینم چی میگی.
پسر : خیلی خوبه ولی هنوز ضعیفی ، باید یادت بدم چطور به خوبی ازش استفاده کنی . دیپر : آقا یه لحظه مثل آدم صحبت کن که منم بفهمم . پسر : باشه،باشه، خوب من ترو تبدیل به شاهزاده تاریکی کردم و دلیل عصبانی شدنت هم همینه . دیپر: چییییی کاااار کردیییی؟، اصلا این شاهزاده تاریکی چیه؟،آهههه. با کلافگی و عصبانیت غیر قابل توصیف رویه کنده میشینم . پسر کنارم میشینه . پسر : میدونم خیلی عصبی هستی ولی باور کن بهت کمک کردم . دیپر : چه جور کمکی ؟، من حتی نمی دونم تو کی هستی. پسر : یه نفس عمیق بکش تا آروم بشی .
نفس عمیقی میکشم . عصبانیتم کمتر شده بود ، احساس کردم دوباره خودم شدم . رو به پسر گفتم : اولا چرا این کار رو کردی ؟، دوما بیشتر راجب این شاهزاده تاریکی توضیح بده ، سوما تو کی هستی ؟ پسر : خوب اولا چون من نمی خواستم پادشاه بُعد تاریک بشم ، ترو تبدیل به شاهزاده تاریکی کردم ، دوما وقتی تو بتونی به خوبی از قدرت هات استفاده کنی که من کمکت میکنم ، تبدیل به پادشاه بُعد تاریک میشی ، سوما من ادریس هستم ، کسی که قرار بود پادشاه بعد تاریک بشه ولی مقامش رو به تو داد .
خوب ، امیدوارم لذت برده باشید و اینکه لطفا نظر بدید ☺️🙏🏻
از تستچی خواهش میکنم این داستان رو منتشر کنه ، بخدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از جایی کپی نکردم همش تخیل خودمه 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 خوب دیگه بای بای 👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
:)❤️
آخی🥺
یاد داستان بیپر² افتادم🥺
یادش بخیر🥺😭
عاعلی بید حتما ادامه بده😍😁♥
جالب بید ادامش بده☺
حدیثه دیالوگ دزد 😐🔪
خیلیم خوب کاری کردی دیالوگش رو دزدیدی حدیثکم😂
باران تو یکی دیه طفداریشو نکن 😐🔪
نظر لطفته ویپری😐❤
ممنون بارانکم😐
خب همزادمه....همزاد ها از هم دفاع می کنن😐
تو دیه نمیخواد واس من حرف از منطق بزنی 😐🔪
داستان جالبیه همینطور ادامه بده 😁
خیلی ممنون 💗