
سلام بچه ها، من معصومم اومدم با ی داستان جدید ، این داستان از دوران قدیمی کره ی جنوبی هست ،فیک هست،امیدوارم نهایت لذت رو ببرید.

معرفی: اسم:ا\ت،سن:نا معلوم{تو داستان سنش تغییر میکنه}،فامیل:سونگ{شخصیت مثل:شیطون،مهربون,,,,,تو داستان معلوم میشه} معرفی: اسم:{جونگ کوک هست ولی تو داستان اسمش جانگ هیه،خودم ساختم}،سن:نا معلوم{تو داستان سنش تغییر میکنه}،شخصیت:مغرور،خشن،به کسی رحم نمیکنه
نویسنده:ا\ت دختری بود که از بچه گی با فقر بزرگ شد و رنج های زیادی رو تحمل میکرد وپدرش در خونه بهش نوشتن رو یاد داد ا\ت بزرگ شد و به سن 18 سالگی رسید ا\ت تا اون زمان دختری بازیگوش و شیطون بود ولی ا\ت اون زمان خوشحالیش رو از دست داد ،از زبون ا\ت:ما تو خونه بودیم که پدرم با چهره ی نگرانی وارد خونه شد ،پدر ا\ت:زود باشید وسایلتون رو جمع کنید باید بریم ،مادرا\ت:کجا بریم،پدرا\ت:زود باش افراد های پدر جانگ هی دنبالمونن،ا\ت:کی،پدر ا\ت:زود باش وقت توضیح دادن ندارم،مادرا\ت:
مادر ا\ت:اره راست میگه پدرت زود باش وسایلت رو جمع کن،فکر ا\ت:ی چیزی اینجا مشکوکه مادر رو پدرم چند روزه د باره ی این پدرجانگ هی هی حرف میزنن نمی دونم چیکار با ما داره فقط میدونم خیلی قدرت منده و امپراطور این سرزمینه چند تا وسیله برداشتم پدرم گفت وسایل کم بردارید،پدر ا\ت:زود باشید بریم،ا\ت:مامان اینا کین {وقتی پدرا\ت کمی دور شدن به ی دره ای رسیدن که افراد جانگ هی اومدن}،مادر ا\ت:دخترم عزیزم به من نگا کن از اینجا میپریم فقط باید سونگ جو زنده بمونه من باید اونا سالم به دنیا بیارم،ا\ت:مامان حالت خوبه؟،پدر ا\ت:وقت به دنیا اومدن بچس،مامان ا\ت:اییییییییی ا\ت عزیزم اگه من مردم لطفا از داداشت مراقبت کن ،پدر ا\ت:واقعا باورش سخته که توی جنگل بچه به دنیا بیاد{با بغض}ا\ت:مامان تو هیچیت نمیشه باشه من فقط تو دنیا ترو بابا رو دارم{با گریه}،مامان ا\ت:گریه نکن عزیزم من همیشه پیشت می مونم عزیزکم ،لی {پدرا\ت}تو باید از بچه هام نگه داری کنی{در حال جون دادن}{گریه ی نوزاد}ا\ت:مامان ماامااننن نههه
پدر ا\ت:بیا ببریم مادرت رو دفن کنیم اون به ارامش رسید{هردو با گریه} ،فکر ا\ت:اصلا باورم نمیشه که مادرم مرده و من باید از این بچه مراقبت کنم من و پدرم مادرم رو خاک کردیم بعد چند ماه تو اون جنگل موندیم من و پدرم از افراد پدر جتنگ هی در امان نیستیم ی روزی پدر گفت باید بریم،ا\ت:باشه ،پدر ا\ت:زود باش {به بالای دره رفتن و کمی دور شدن واسشون خیلی سخت بود به ی دره ی خیلی بلند رسیدن تو اون دره ای که بودن با چند تا خانواده ی دیگه بودن که اون ها هم از دست اونها فراری بودن و به همراه خانواده ی سونگ داشتن فرار می کردن که افراد پدر جانگ هی اومدن}پدر ا\ت:نه نه فرار کنید،ا\ت:پدر من می ترسم،پدا\ت:ت. برو اونجا قایم شو زود باش،فکر ا\ت:من رفتم توی اون سوراخ قایم شدم جو هم همرام بود و گریه میکرد که افراد اونا اومدن،فرد:هه پس شما اینجایید ،پدرا\ت:ولمون کنید چی از جونمون می خواید،فرد:هه از فرمان امپراطور سر پیچی کردید بعد میگید ولتون منم نه از این خبرا نیست ،پدرا\ت:فرمان امپراطور دزدی بوده ،فرد:خ،ف،ه ش،و بگیریدش ،پدر ا\ت جلو نیان میگم جلو نیاد ااااااااااا،{ا\ت این همه مدت حرف هاشون رو گوش میکرده}ا\ت
ا\ت :نه پدر پدر {رفت سراغ پدرش که افراد دیدنش}همش تقصیرشماست پدر رو مادرم رو از من گرفتید {با گریه}،فرد:عه پس پچه هم داشته ببریدش قصر کنیزی خانواده ها هم همینطور،خانواده ها:ولمون کنید مت کار بدی نکردیم{ا\ت هم با گریه و ی بچه تنها بود}فرد:ببریدشون،خانواده:ولمون کنید ا\ت حالت خوبه؟ا\ت ا\ت وای قش کرده {بردنشون به قصرا\ت هنوز بی هوشه و بچه دست خانواده} فرد: ببریدش پیش امپراطور زود باش برو،خانواده:مگه نمیبینید قش کرده شما ی ذره هم رحم ومروت ندارید،فرد:چرا وایسادین ببریدش،{قصر امپراطور}امپراطور:خب چی شد،فرد:پدرش کشته شد و اینم دختر و پسرش،امپراطور:افرین به تو هه به نظر میاد قش کرده،فرد:بله وقتی پدرش کشته شد قش کرد،امپراطور:بچه ی خشگلیه ولی نازک نارنجیه{اومد جلو}امپراطور: ببریدش پیش ندیمه ها تا کار یاد بگیره{ا\ت به هوش اومد}ا\ت:هههههه من کجام،امپراطور:به به بهوش اومدی کوچولو،ا\ت:من کوچولو نیستم جو جو جو کجاست،خانواده :پیش ماست ،ا\ت:بدش به من تو امپراطور از ما چی می خوای هان؟،امپراطور:هیچی فقط باید کنیز بشی ببریدش این خانواده هم همینطور،فرد:چشم قربان بریدش پیش کنیز ها تا کار یاد بگیره
خب اینم از این زحمت کشیدم لایک کنید لطفا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها داستان رو گذاشتم پارت دو رو در حال برسیه
سلام خوشمزه خوبی
سلام اجی
سلام خوبی
خیلی قشنگ بود لطفا پارت بعد رو زود تر بزار لطفا 💕💕💕
موفق باشی 💜💜💜
پارت بعد رو دارم می نویسم
اخ جون 🎉🎉🎉🎉🎉