15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 115 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام 😄❤ ببخشید که دیر پارت ۳ رو میزارم 💔 ولی خب دیگه ..... نوشتنش حوصله می خواد 😐😂💔 خب حالا بیخی ^^ اگر خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بدین چون خیلی انرژی میده و فالو=فالو با دو اکانت 😄 خب بریم سراغ داستان 😄😁
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۳ : آغاز سرنوشت ....)
فردا صبح : *از زبون یوکی* با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار میشم ولی هنوز می خوام بخوابم 🥲 من : « آلارم ساکت من هنوز خستم می خوام بخوابم 😴😴😴 » چی دارم میگم مگه با آلارم هم حرف میزنن 😐 به زور بلند میشم و میرم برا دبیرستان آماده شم 😂💔 *نیم ساعت بعد در دبیرستان* ساکورا : « یوو یوکی 😄😄 » من : « یوو ساکورا ^^ رینا کجاست ؟ 😶» ساکورا : « یکم دیگه میاد ^^ » من : « دمو الان کلاس شروع میشه 😶💔 » صدای رینا رو از پشت سرم می شنوم . رینا : « اومدم بابا 😐 » من و ساکورا : « اوه یو رینا ^^ » رینا : « یوو 🙂 بچه ها امروز یه اتفاق خیلی ترسناک میفته ! مطمئنم باعث میشه کل روز با ترس قدم بردارین و مطمئنم چند نفر بخاطر این اتفاق میمیرن ... »
ساکورا با ترس به من و رینا نگاه میکنه . من : « چ-چه اتفاقی ؟ 😨😰 » رینا : « نتایج امتحان ریاضی رو میدن 😐 » ساکورا : « جیغغغغغغغغغ 😱😱😱😱😱😨😨😨😨😨 » من : « فقط همین ؟ انتظار یه چیز دیگه رو داشتم 😐😂💔 » رینا : « میدونم می خواستم جو بدم 😐😐😂💔» من : « 😐😂💔💔 » *یهو هاروکی میاد سمتمون* هاروکی : « کنی چیوا 😐🥱 » من : « چرا انقد خسته ای 😐 » هاروکی : « معلومه دیگه کل شب چک کردن تکالیف شما ها و امتحاناتون 😐😐😐💔💔 یوکی ۱۷ ، ساکورا ۱۲ ، رینا ۱۴ 😐😐😐 » ما : « نانییییییییییی » هاروکی : « شوخی کردم بابا 😐😂💔یوکی ۲۰ ، ساکورا ۱۷ ، رینا ۱۸ 😐 » ساکورا : « هققق فکر کنم مامان بابام منو بکشن 🥲 » هاروکی : « باشه 😐🙂 » من : « خدایی چقد الانت با تو کلاس فرق داره 😐😂💔 »
هاروکی : « اوهوم میدونم .... به هر حال نماینده ها باید اینطوری رفتار کنن قانون اینجاست 😐💔💔💔 » رینا : « جررر 😂😂 همچین قانونی هم داشتیم ؟ 😐😂💔 » هاروکی : « متاسفانه اره 😐 خب دیگه بریم سر کلاس 🙂 » هممون : « های ^^ 🙂 » ( های به معنی باشه هست) میریم سر کلاس و استاد و هاروکی نتیجه امتحان ها رو تحویل میدن و یکی این وسط بیهوش میشه 😂😂😂💔 رینا آروم بهم میگه : « دیدی گفتم خیلی ترسناکه 🙂😂💔 » راستش اصلا انتظار نداشتم این اتفاق بیفته 😂😂😂😂💔💔 هعی استاد یه جورایی اعصابش خورد بود 😐😂💔 استاد : « خب بچه ها 😐😑 راستش اصلا از امتحاناتون راضی نبودم 😐😑 خیلی ها اشتباه داشتن و فقط چنر نفر بودن که از امتحاناتشون راضی بودم 😑 لطفا زمانی که سر کلاس دارم درس میدم گوش بدین و حتما توی خونه تمرین کنید 😐 » هممون : « چشم 🥲🥲🥲🥲 » استاد : « ممنون 😐 خب بریم سراغ درس امروز 🙂 » و استاد شروع میکنه درس دادن 🥲 هققق یه جورایی درس سختیه 🥲 *زنگ سوم* از زبون رینا :
با ساکورا و یوکی و هاروکی رفتیم کافه تریا 🙂 ساکورا : « با اینکه زنگ سومه خیلی خستم 🥲 » یوکی : « موافقم امروز همه درسا سخت بودن و یه عالمه نکته برداری می خواستن 🥲 » من : « دقیقا 🥲 » هاروکی : « من از همتون خسته ترم 😐🥲💔 » میزنم تو سر هاروکی . هاروکی : « آیی چته 🔪💔 » من : « لازم نیست یادآوری کنی خسته ای خودمون میدونیم 😐😐😐😐 » هاروکی : « خو اگه اینطوره شماهم هی نگین خسته این 😐😑 » ساکورا : « ما باید بگیم 🥲💔🔪🔪 » هاروکی : « ای خدا 😐💔 » من : « راستی تو چرا اصلا باهامون اومدی ؟ 😑 ما می خواستیم یکم تنهایی باهم حرف بزنیم 🥲😑 » هاروکی : « من حوصلم سر رفته بود و دوستی هم نداشتم واسه همین با شما ها اومدم 😐 » من : « 💢💢💢💢 دو کلمه باهات حرف زدیم دلیل نمیشه باهات دوست باشیمممم 🔪🔪🔪🔥🔥🔥🔥» یهو حس میکنم نگاه یوکی عجیب میشه درواقع خیلی سرد شده . ساکورا : « مینا ... چشمای یوکی همیشه قرمز بود ؟ 😶😅 » من : « نمی دونم ..... » هاروکی : « فکر نکنم .... » یهو یوکی بلند میشه . یوکی : « دنبالم بیاین .... »
*و یوکی خیلی بی حال شروع میکنه به راه رفتن* من : « هوی چت شد .... » یهو ساکورا هم بلند میشه . ساکورا : « بیاین دنبالش بریم ببینیم چی شده 😶💔 » هاروکی : « باشه » *و ساکورا و هاروکی به سرعت دنبال یوکی میرن* من : « وایسین منم بیام 😑💔 » یوکی ما رو میبره به دفتر مدیر و هیچکس هم اینجا نیست چه عجیب .... هاروکی : « یوکی چرا ما رو اووردی اینجا ؟ ما بدون اجازه نباید بیایم 😑💔 » یوکی هیچی نمیگه و میره سراغ دوربین های امنیتی و فیلم هایی که ضبط شده رو چک میکنه . ساکورا : « هی داری چی کار میکنی ...؟ 💔 » یوکی بازم هیچ حرفی نمیزنه و یه فیلم رو نشونمون میده . توی فیلم چند تا دختر وارد یه کلاس میشن که خیلی وقته کسی نرفته و من حتی فکر نمی کردم اونجا دوربین هم باشه 😐💔ولی صبر کن ... فضای کلاس یه جوریه .... هاروکی : « مینا نگاه کنین این دخترا بیهوش شدن 😰 » من : « عادی نیست ... چرا باید چند نفر یهویی بیهوش بشن ....؟ » ساکورا : « غیر از اونم عدد 666 روی دیوار با رنگ قرمز نوشته شده .... این عدد شیطان نیست ؟ » هاروکی : « اون که اره ولی بنظرم اون رنگ نیست .... خون هست ... » ساکورا : « این واقعا عادی نیست ..... » یوکی : « درسته ... مواظب باشین 🙂 » *یهو چشمای یوکی به حالت عادی برمی گرده و میفته رو زمین* هممون : « ی-یوکی ؟ 😨 دایجوبو ؟ 😰»
یوکی : « خو-خوبم 💔 چ- چرا ما اینجاییم ؟ » من : « دختر تو خودت ما رو اووردی اینجا 😐 » یوکی : « و-واقعا ...؟ » *یهو مدیر میاد تو اتاق 😀💔* مدیر : « بچه ها اینجا چی کار میکنین ؟ » من : « آممم چیزه 😅😅😅😅 » مدیر : « زود برین بیرون 😑 » ساکورا : « چشمم 🥲🥲 » و هممون مث جت میریم بیرون و برمی گردیم کافه تریا 🥲 ساکورا : « هققق نزدیک بود اخراج بشیم 🥲» من : « نه بابا برا چی اخراج بشیم 😐 » ساکورا : « نمد 🥲 » من : « خب برای اون اتفاق نظری دارین ؟ » هاروکی : « من که میگم یه نفر اینکارو کرده، بنظر من روح و جن و شیطان و اینا وجود نداره 😑 اعتقادی بهشون ندارم 😒😑 » ساکورا : « من میگم اینجا تسخیر شدسس 🥲🥲🥲🥲🥲🥲💔💔💔💔 » یوکی : « من چیزی یادم نمیاد 😐💔 » من : « ای خدا 😑 » شروع میکنم و همه چیو برا یوکی توضیح میدم 😂💔 . یوکی : « آها خب من نظری ندارم 😶😅 » من : « پ یه ساعت داشتم برا دیوار توضیح میدادم که تو نظری نداری ؟ 🥲 » دیوار : « اری فرزندم خیلی ممنون که برا منم توضیح دادی 🙂❤️ » من : « خواهش 😐😐❤️ » ساکورا : « جل الخالق مگه دیوار حرف میزنه 😑 » من : « به لطف نویسنده بله حرف میزنه 😐 » هاروکی : « بابا تمرکز کنین 😑 رینا تو نظری داری ؟ 😐 » من : « آااارهههه 😈😈😈 امشب ساعت ۱ میبینمتون 😌 بیاین خونه ما بریم یه جایی 😈 »
یوکی : « کجا ؟ 😶 چرا انقد دیر ؟ 😶💔 » من : « میفهمین 😈 » هاروکی : « تا نگی من قبول نمی کنم 😐💔 » من : « ...... باشه می خوام احضار روح کنم 😐🙂 هرچی تعدادمون بیشتر باشه خطرش کمتره 🙂 » هاروکی : « نوچ من نمیام بهتون گفتم که اعتقادی ندارم 😑😑😑 » یوکی : « بیا بابا بنظر باحاله 😁 » هاروکی : « نه 😐💔 » ساکورا : « لطفااا 😁 » هاروکی : « نه 😑 » یهو یوکی میزنه تو سر هاروکی 😂💔 . یوکی : « باکا هزار نفر دارن التماست میکنن 🔪 حرف نباشه تو باید با ما بیای 🔪🔪🔪 » هاروکی : « ..... خیلی خب باشه 😑💔 » من : « افرین 😁 و درضمن من قبلا احضار روح کردم 😌 بلدم فقط باید همه چیو برا امشب آماده کنم 😀 » ساکورا : « اوکی .... » من : « خوبی ؟ 🙂 » ساکورا : « اره فقط یکم میترسم 😅 » هاروکی : « خود شما بودین که خیلی رو اومدن من اصرار داشتین بعد الان میترسین ؟ 😑🔪💔 » ساکورا : « سکوت اختیار کن ..... 🔪🔪🔪 » هاروکی : « ب-باشه 😅🥲 » من : « خب پس امشب می بینم تون 😄 و درضمن به هیچکس نگین ..... » یوکی : « نانده ؟ 😶💔 » من : « هیچی همینطوری 😁 » یهو زنگ می خوره و برمی گردیم سر کلاس . *ساعت ۱۲:۰۰ از زبون یوکی*
خب فکر کنم بهتره آماده شم ^^ لباسام رو می پوشم و به هر زحمتی کمدم رو هل میدم و اون دریچه که داداشم گفته بود رو می بینم 😶 ( بچه ها این عکس لباس یوکی هست ^^❤) چه تاریکه ....
ولی راه دیگه ای ندارم تازه نباید از این بترسم بالاخره ما قراره احضار روح کنیم این چیز خیلی ساده ایه 😑 من هم با این فکر متقاعد میشم و میرم داخل . داداشم اینجا رو بد درست نکرده فقط موندم چقد برا درست کردنش وقت گذاشته 😶😂 موبایلم رو برمی دارم و چراغ قوش رو روشن میکنم . حالا بهتر شد 😄 حداقل جلو پام رو می بینم 😶 بعد از ۲۰ دقیقه به انتهای راه میرسم و میرم بیرون . اوه بیرون از خونم 😄😁 *در همین از زمان نائو داشت یوکی رو از پشت پنجره میدید* در ذهن نائو : « برو یوکی .... از همینجا سرنوشتت شروع میشه ..... موفق باشی .... » ( بلی بلی ......... خب حالا کار نداریم برگردیم پیش یوکی 😂💔) من : « هوممم گشنمه 😶 بهتره دنبال همون فروشگاهی بگردم که داداشم میگفت ^^ » چقد اینجا ساکته یه حس عجیبی به آدم میده ... ولی خب شبه دیگه .... *یوکی آروم از خونش دور میشه و کوچه ها رو رد میکنه و میرسه به خیابون* من : « اممم فکر کنم باید مستقیم برم ..... » *یوکی با احساس عجیبی که داشت به راهش ادامه میده که یهو حس میکنه یه صدا از کنارش می شنوه* من : « نانی ؟ 😶😦 » *یوکی آروم میره سمت صدا ولی یهو پشیمون میشه و شروع میکنه به دویدن* در ذهن یوکی : « نانده 💔 چرا حس عجیبی دارم 💔 شاید بخاطر کاریه که امروز قراره انجام بدیم 💔 یعنی بقیه هم این حسو دارن ؟ 💔 چون واقعا حس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه 💔 مثل تو خوابم 😦 ...... توی خوابم هم همچین حسی داشتم ..... شاید نباید قبول میکردم باهاشون بیام 💔 »
*یوکی سرعتش رو بیشتر میکنه و بالاخره فروشگاه رو پیدا میکنه و هاروکی رو می بینه تکیه داده به دیوار و داره نوشیدنی می خوره و سرش تو گوشیشه* ( بچه ها این عکسه هم حالت ایستادن هاروکی رو نشون میده ولی با این تفاوت که هاروکی یه پاشو هم تکیه داده به دیوار 😅😶 و متاسفانه نتونستم عکس پسرش رو پیدا کنم که حالا مهم نیست برمی گردیم 😶 ) من : « هاروکی ؟ 😶💔 » *هاروکی با شنیدن صدای یوکی یهو سرشو بلند میکنه 😂💔* هاروکی : « اوه یوو یوکی 🙂 » من : « یوو ^^ اممم اینجا چی کار میکنی .... » هاروکی : « تو راه خونه ی رینا-چان بودم .... دمو چون خیلی دویده بودم تشنم بود و اومدم یه نوشیدنی بگیرم .... » من : « که اینطور ^^ پس تازه اومدی اینجا ^^ » هاروکی : « آره و خودت چی ؟ 🙂 » من : « آمممم امشب شام نخورده بودم واسه همین گشنم بود 😅 ^^ اومدم یه چیزی از فروشگاه بگیرم 😶 » هاروکی : « باشه 🙂 » *یوکی چیزی نمیگه و میره داخل فروشگاه و هاروکی هم دنبالش میره* من : « چرا دنبالم میای 😑💔🔪 » هاروکی : « تنهایی حوصلم سر میره 🙄🙂 همین 😐✌ » من : « باشه ولی بنظر من هم زیاد فرقی نمی کنه چون منم قرار نیست حرفی بزنم 😑 » هاروکی : « آره ولی از تنها بودن که بهتره 😐 » من : « به هر حال اینو بدون من وسیله ای برا سرگرمیت نیستم 😐😑😒 » هاروکی : « ...... من کی گفتم تو یه وسیله برا سرگرمی منی ؟ 😂😂💔 » من : « هو*روسای 💔💔💔🔪 » هاروکی : « های 😂💔 » *یوکی بچمان یه جورایی اعصابش از دست هاروکی خورد بود و با عصبانیت راه میرفت و خلاصه که یه کیک و شیر کاکائو هم برا خودش گرفت و از فروشگاه بیرون رفت 😂💔* ( آیا میدانستید من می خوام اینا رو شیپ کنم ؟ 😐😂💔) من : خ« ب بریم سمت خونه رینا .... » هاروکی : « آره چون ساعت یک هست😐💔 » من : « نانییییییی 💔💔💔 همش تقصیر توی باکاعه که وقتم رو گرفتییییی 💔💔💔💔💔 » هاروکی : « خب می خواستی باهام حرف نزنی 😐💔 بیخیال بیا بریم 😑💔 » *هاروکی و یوکی یه عالمه میدون و اخرش ساعت ۱:۴۰ دقیقه میرسن به مقصدشون و وقتی در خونه رینا باز میشه دوتاشون رینا رو می بینن که با هاله ای سیاه رو به روشون ایستاده و با عصبانیت نگاشون میکنه 😂💔*
رینا : « شما دوتا کجا بودین ......؟ خیلی دیر کردینننننن وقت شناسیتون تو حلقمممممممممم 💥💥💥🔥🔥🔥 » من : « گو-گومن 😅😅💔 سا-ساکورا کجاست ...... » رینا : « اون امروز خونه ما موند واسه همین همین خیلی وقته اینجاست » من : « ک-که اینطور ..... 😅 خب اینجا احضار میکنیم ... ؟ 😶 » رینا : « نه 😐😑 قرار بود ساعت ۲ بریم محل احضار ولی بخاطر شما دوتا دیر تر میشه 😑 ساعت ۲ تا ۳ همیشه ساعت خوبی برای احضار روحه 🙂 » من : « اوه 😶💔 خب سر ساعت ۲ نمیرسیم ولی خب قبل ساعت ۳ اونجاییم مطمئنم 😁 » رینا : « اوهوم بریم 🙂 » ساکورا : « یه لحظه صبر کنید 😶💔 باید یه چیز تیز با خودم بیارم 😶💔 » من : « برا چی ؟ 😶💔 » رینا : « تو قوانین احضار هست 🙂 » من :
« که اینطور ..... میشه توی راه درمورد احضاری که داریم میکنیم برامون توضیح بدی ؟ 😶 » رینا : « حتما 🙂 » *ساکورا میره یه چاقو برا هرکدوممون میاره و راه میفتیم* رینا : « خب اول از همه بگم که شاید این احضار یکی از خطرناک ترین احضار ها باشه ، خب بزارین بگم که ما برای این نوع احضار به تخته ویجی برد نیاز داریم 🙂 » هاروکی : « تخته ویجی برد چیه ؟ 😐💔 » رینا : « یه تخته هست که حروف A تا Z ، اعداد 0 تا 9 و کلمات Yes و No روش نوشته شده 🙂 اها یه مثلث هم داره که توی زمان احضار نباید اصلا دستت رو از روش برداری 🙂 » هاروکی : « خب حالا این مثلثه و حروف به چه دردی می خوره 😐 » رینا : « د بزار بگممم 🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡 خب تو باید از روح هر سوالی که می خوای بپرسی و اون مثلث رو میبره روی حروف و تو باید کنار هم بزاریشون و جوابت رو بگیری 🙂 »
هاروکی : « آها 🙂 » ( بچه ها این عکس تخته ویجی برد هست و اگه سمت راست عکس رو ببینید اون مثلثه هم هست ^^) رینا : « خب بزارین قوانین رو هم از توی گوشیم بخونم ، حوصله نداشتم حفظشون کنم 😐😂💔 1.پاکیزه نگه داشتن روح و خالی کردن ذهن از هر چیز منفی و تمرکز روی احضار | 2.استفاده از شمع های گیاهی | 3.روشن کردن چیز های معطر مثل عود | 4.کشیدن حصار محافظ دایره شکل دور خود | 5.داشتن یک جسم تیز | 6.ورد/دعا مخصوص | 7.به هیچ وجه نباید دستت رو از روی اون مثلث برداری | 8.بعد از پایان حتما باید قبل از خاموش کردن شمع ها و عود ها اول سه دور مثلث رو روی تخته به صورت دایره ای شکل بچرخونی و روی goodbye ببری وگرنه اون روح/شیطان دست بردارت نمیشه » من : « چه باحال 😀 » ساکورا : « آمممم بچه ها ..... یه لحظه مکث میکنین .....؟ یه جورایی حس میکنم تنها نیستیم و یه چیزی دنبال مونه .... اممم من همیشه از اینجا تو همین ساعتا رد میشدم ولی همچین حسی نداشتم ..... » رینا : « شاید بخاطر اینه که می خوایم احضار کنیم 😐 » من و هاروکی : « ولی منم همین حس رو دارم 😶💔 تو همچین حسی نداری ؟ 😶 » رینا : « خب ..... چی بگم ..... چرا دارم ..... من قبلا اومدم اونجا که احضار انجام بدم بیشتر وقتا هم تنها بودم ولی همچین حسی نداشتم .... » ساکورا : « میدونین چیه بچه ها ؟ بنظرم دبیرستان ما تسخیر شدس ! و اون جنه ، روحه شیطانه نمی دونم هرچی ! می خواسته فقط ما رو گیر بندازه بهتره برگردیم 💔 » نمی دونم چرا دلم نمی خواد برگردم ..... 💔 من : « نه ! ما باید بفهمیم چی شده ! از کجا معلوم که اون روحه یا هرچیزی که هست سراغ ما هم میاد یا نه باید همیشه آماده باشیم 💔 و بالاخره نباید بفهمیم چه اتفاقی افتاده ؟ 💔 »
ساکورا : « باشه ..... 💔 ولی باید تضمین کنین من چیزیم نمیشه 🥲 » من : « باشه 😂💔 زنده موندنتو تضمین میکنم 😂💔 » ( فرزندم اول یکم فکر میکردی 😂💔) ساکورا : « تنکس 😂❤️ » ( فرزندم تو خو دیگه بدتری چه سریع اعتماد کردی 😐💔😂) رینا : « امممم بچه ها بنظرم بهتره سریع تر بریم بقیه چیز میزای احضار رو همونجا توضیح میدم 🥲💔 » هممون : « باشه » و شروع میکنیم به دویدن *ساعت ۲:۳۰* رینا : « هوفففف بالاخره رسیدیم .... برین تو ... » *و رینا به یه خونه خیلی کوچیک که یه اتاق بیشتر نداره اشاره میکنه* ماهم چیزی نمیگیم و میریم داخل *خب یکم هم از فضای اتاق بگم .... وقتی در ورودی رو باز میکنی میری داخلش و یه اتاق متوسط هست با ۶ تا پنجره. وسط اتاق یه میز مربعی شکل هست و چند تا حصار دایره ای هم دورش هستن و روی میز هم تخته ویجی برد ، چند تا شمع و چند تا عود معطر هست* رینا : « خب هرکدومتون توی یکی از حصار های دایره ای وایسه 🙂 اها راستی اینم تخته ویجی برد هست » *و رینا به تخته ای که رو میزه اشاره میکنه* من : « چه کوچیکه 😶 انتظار داشتم کل میز رو بگیره 😶💔 » رینا : « خب باکا قبلش یکم فکرو کن 😑💔 کسی هم که احضار میکنه تو حصار می مونه چطور دستشو از این طرف میز تا اون طرفش برسونه برا یه حرف ؟ 😑😐 » من : « آه آره راست میگی 😅 » رینا : « آها راستی کی احضار میکنه ؟ 😄 » هاروکی : « من 😐✋ » رینا : « اوکی دعای مخصوص رو بلدی ؟ 😄 » هاروکی : « نه 😀💔 » رینا : « هوفففف 😐😑 پس بزار بهت بگم 😐😑 » *رینا دعای مخصوص رو به هاروکی میگه و هاروکی تو یه چشم بهم زدن حفظش میکنه 😶😂💔* رینا : « خب من پنجره رو برای ورود و خروج روح باز میکنم و شمع ها و عود ها رو روشن می کنم و چراغ اتاق رو خاموش میکنم 🙂 » ما : « اوکی 😶 » *رینا چیزی نمی گه و میره یکی از پنجره ها رو باز میکنه و هوای سرد میاد داخل 😶💔 خب حالا کار نداریم شمع ها و عود ها رو روشن میکنه و چراغا رو خاموش میکنه و میاد داخل یکی از حصار های دایره ای رو به روی یوکی می ایسته*
رینا : « خب هاروکی دستتو بزار روی مثلث و دعای مخصوص رو بخون و یادت باشه هرگز دستتو از روی مثلث برندار و اخرش مثلث رو سه دور به صورت دایره ای شکل بچرخون و ببر روی گودبای اوکی ؟ 🙂 » هاروکی : « باشه 🙂 اها قبل از اون سوالایی که می خواین بپرسین رو بهم بگین » هممون : « باشه » *و همگی سوال هایی که می خوان بپرسن رو به هاروکی میگن و هاروکی دستشو میزاره رو مثلث و ورد رو می خونه و همه احساس سرما میکنن و سر رینا گیج و میره و قلبش درد میگیره* در ذهن رینا : « پس ایندفعه برای من اتفاق افتاد ..... 💔 » *هاروکی شروع میکنه به پرسیدن سوال* هاروکی : « آیا روحی اینجا هست که به سوالات من پاسخ بده ؟! » *مثلث حرکت میکنه و میره روی کلمه ی yes و هاروکی نفس عمیقی میکشه و برای پرسیدن سوالا آماده میشه* هاروکی : « آیا روحی باعث بیهوش شدن سه دختر در کلاس c-1 در دبیرستان سایشو هست ؟ » *مثلث دوباره روی yes میره* هاروکی : « به چه دلیل ؟ 🤨 » *یک لحظه هیچ اتفاقی نمیفته و بعد مثلث روی حروف میره و جمله ای که به دست میاد اینه : برای آشکار یک راز و گذاشتن نشونه* هوممم ؟ 😶💔 هاروکی : « چه رازی ؟ 🤨 » *مثلث حرکت نمی کنه* رینا : « هاروکی .... ما نباید تو اینجور چیزا سرک بکشیم یه سوال دیگه بپرس » هاروکی : « ممکنه اتفاقی هم برای ما بیفته ؟ » *مثلث حرکت میکنه و دوباره میره روی حروف و این جمله درست میشه : بله ، ولی نه برای همتون فقط یکی از شما بقیه ، همراه هستن* نانی ؟ 😶😶😶😶 ( نانی به معنی چی هست) اوه راستی ..... یه تصویر های محوی می بینم ..... انگار یه نفر دیگه هم اینجاست .....و غیر از اون انگار تصویر آتیش هم می بینم ..... یکم عجیبه ..... . هاروکی : « یوکی پرسیده در آینده چه اتفاقی براش میفته ؟ » *باز هم یه مکث کوتاه و بعد مثلث دوباره میره روی حروف و اینم جمله : مواظب باش ! ما تو رو میشناسیم*
چی ؟ 😶😰 *هاروکی که قیافه ی ترسیده ی یوکی رو میبینه از روح تشکر میکنه ( فکر نکنم این جزوش باشه ولی بچمون هاروکی با ادبه دیگه 😐😂💔) و مثلث رو سه دور به صورت دایره ای میچرخونه و میبره روی goodbye* ( من بهشون رحم کردم 😂💔 می خواستم هاروکی یادش بره مثلث رو ببره روی گودبای 😒😐😂😂💔💔) *خلاصه که اون احساس سرما از بین میره ولی خب الان یه سرمای دیگه رو میشه حس کرد 😂💔 سرمای نگاه رینا فرزندانم 😂💔* رینا : « ........ 🗡️🗡️🗡️چرا احضار رو قطع کردییییییییی باید میفهمیدیم جریان چیهههههه » هاروکی : « ندیدی یوکی چقد ترسیده ؟؟؟؟؟؟ تازه خودتم که نگاهت عجیب بوددددد نگو که یه اتفاقی برا تو افتاد ؟؟؟؟؟ » ساکورا : « من که میگم افتاده 💔 چون منو یوکی هم چیزیمون نشد .... 💔 » رینا : « اوکی بابا آره برا من اتفاق افتاد .... البته یه سرگیجه ساده بود و یکمم قلبم درد گرفت چیز خاصی نیست 😒 » ( اره فرزندم همش هم بخاطر اینه که من نخواستم بیهوش بشی 😐😂💔) *رینا اصلا چیزی نمی گه و میره چراغا رو روشن میکنه و شمع ها و عود ها رو خاموش میکنه و پنجره رو میبنده* رینا : « خب .... امشبو بیاین خونه ما ... لازمه که درمورد این اتفاق صحبت کنیم ..... » من : « او-اوهوم 😶💔 » *رینا وسایل رو جمع میکنه و هممون از اونجا میریم و برمی گردیم خونه رینا* ساکورا : « میدونین ..... ما رفتیم جواب سوالمون رو بگیریم .... دِمو الان گیج تر شدیم و سوالای بیشتری داریم ... » من : « موافقم .... منظورشون چیه چطور منو میشناسن ..... » رینا : « نمی دونم و مطمئنم بهمون نمی گن ، اگه می خواستن بگن رک و واضح میگفتن دیگه 😑💔 » ساکورا : « آره 😑💔 » هاروکی : « از طرفی من میگم همه این اتفاقات باحال بود 😌 » رینا : « اینکه ما نمی دونیم چه بلایی قراره سر ما و یوکی بیاد باحالهههههههه ؟؟؟؟؟؟؟ » هاروکی : « چیزه اممم نه .... 😅😅💔💔💔 » رینا : « پس سکوت کنننننن 💔💔💔🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️ » *و پسر گلمون سکوت میکند 😂😂😂❤️❤️💔💔* من : « اینو بیخیال .... باید مراقب باشیم ما نمی دونیم چه اتفاقی ممکنه بیفته ..... » ساکورا : « موافقم ..... »
خب تموم شد 😄 امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤ کامنت یادتون نره چون خیلی بهم انرژی میده ❤ لایک هم فراموش نشه 😄❤ فالو=فالو با دو اکانت ❤ راستی بچه ها برین نتیجه یه سری حرف مهم باهاتون دارم 😶😊
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
خیلی عالی بود🙂
شرمنده من بخاطر درسام وقت زیاد ندارم واسه همین فعلا تونستم تا همینجا داستانت رو بخونم و پیشم خیلی خوبه بعدا بقیه هم خوندم نظر میدم🙂
اوکی ^^❤
موفق باشی ^^❤
عالی بود تازه با داستانت آشنا شدم
تنکس ^^❤
عالی بود
من فکر میکنم داداش یوکی یه چیزایی میدونه . نه؟! مشکوکه🧐 درکل عالی بود 🤗 نگران نباش من همچین کارایی نمیکنم😋
اره اون خبر داره 😶😶
تنکس آجی ^^❤
آفرین 😂😁
اریگاتو ^^❤
عالی بود 🌌🍓
خودت احضار روح کردی آجی؟
میشه زود زود بزاری چون اون موقع آدم ده ول میکنه داستان رو ⛓️♥
تنکس ❤
نح نکردم 😶😂💔 هم جرعتش رو ندارم هم حوصلش ، کلی دنگ و فنگ داره 😂😂😂💔💔
آره حتما سعی میکنم فردا پارت بعد رو بزارم ^^❤
عالی بود 👏🌹
پارت بعد رو زودتر بزار 😗🚶♀️
ممنون ❤❤
چشم ^^ امروز ادامش رو می نویسم ^^❤