6 اسلاید صحیح/غلط توسط: فینیس🖤 انتشار: 3 سال پیش 137 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
در دنیایی بیرحم پروانه ای کوچک چگونه دوام می آورد آن هم در دنیایی که پروانه ها را نشان نفرین میدانند اگه دیدم خوشتون اومد پارت بعد روهم میزارم این تازه شروع داستانه
_شنیدی ؟ _ چی رو
_میگن دومین فرزند خوانواده دوک کی به دنیا اومده _ ها به دنیا اومده؟ مبارکشون باشه _ حالا دختره یا پسر؟ _ میگن دختره اما نه یه دختر معمولی بیشتر شبیه نفرین شده هاست _ ها؟ چرا ؟ _ چون به شدت زیباست؟ _ اینم که هست ولی رنگ موهاش مثل شرارت سیاهه و چشماش مثل خون قرمزه از قدرتش هم که دیگه برات نگم . _ من شنیدم شب تولدش تمام پروانه ها ی قرمز و سیاه و سمی و ..... از کل کشور به سمت عمارت هجوم آوردن _ مثل اینکه پروانه ها بدجور دوسش دارن _ همین نشان نفرین نیست ؟ آخه از قدیم میگن پروانه های تاریکی نشانه نفرینن _ مامان یعنی اون دختره خیلی ترسناکه ؟ _ نه عزیزم مطمئن میشیم از همه نظر محدودش کنن _ اره باید شکایت کنیم
۸ سال بعد _ من اسمم کاردیا ست به معنی نفرین شده ۸ سالمه و دختر خوانواده دوک کی یا همون پروانه نفرین شده هستم از بچه گی پدر مادرم با من مثل یه غریبه رفتار میکردن اونا هیچوقت عاشق هم نبودن بلکه ازدواجشون یه ازدواج سیاسی بود هم من و هم برادرم : لیچت می دونیم اگر چه با ماهم مثل بچه های سیاسی رفتار میکنن برادرم من رو خیلی دوست داره با وجود اینکه نفرین شده ام اون هیچوقت باهام مثل یه نفرین شده رفتار نکرد هرشب برام قصه میخوند و کنارم میخوابید تا نترسم و ....... و بهم آداب یه بانوی اشراف زاده رو یاد میداد امروز روزیه که دختران و پسران اشراف زاده به مهمانی چای در قصر پادشاه دعوت میشن تا نامزد پرنس و پرنسس ررو انتخاب کنند واقعا دلم نمیخواد نامزد پرنس باشم اما مجبورم چون از اشراف زاده های طبقه دوک [ بالاترین مقام اشراف زادگی ] هستم در این جشن شرکت کنم از زبان نویسنده : در باز شد و[ آن ]خدمتکار شخصی کاردیا وارد اتاق شد نگاهی به بانو اش کرد و گفت [ کاردیا ساما وقتش رسیده به کالاسکه بروید امید ورام کامل آماده شده باشید ] _[ بله آماده ام آن الان میام ] کاردیا به آرامی از راهرو ها و پله های عمارت گذشت لباس اون لباسی بلند و زیبا بود و زیبایی این پروانه ی نفرین شده رو دو چندان کرده بود مثل نقش و نگار هایی که روی دوبال قرمز رسم شده
کاردیا سوار کالاسکه شد و بعد کالاسکه به سمت قصر به راه افتاد وقتی به دروازه قصر رسیدند آن کمی با دروازه بان حرف زد و کالاسکه دوباره به راه افتاد توقف بعدی کنار مجلس مهمانی بود .....آن به کاردیا کمک کرد تا از کالاسکه پایین بیاید و بعد گفت[ متاسفم ..من واقعا متاسف اما مثل اینکه میگن مهمونی زودتر شروع شده و شما برای معرفی باید آخرین نفر باشید و لحظه آخر وارد بشید ... من ..من واقعا متاسفم کاردیا ساما ] کاردیا نگاهی به آن کرد و بعد لبخندی زد و گفت [ مشکلی نیست میدونم از قصد ساعت رو بهت اشتباه گفتن که در نبود من لذتشونو ببرن داستان مسخره ای سرهم کردن ولی تو که اشتباهی نکردی پس سرت رو بالا بیار تا لحظه آخر توی باغ کنار مجلس قدم میزنم وقتی نوبتم شد دنبالم بیا] آن نگاهی به بانو اش کرد از چهره کاردیا معلوم بود الان است که گریه اش بگیرد آن او را خیلی دوست داشت او هیچوقت دیگران را که همچین بچه ی زیبا و مهربانی را نفرین شده مینامند و از او دوری میکنند درک نمیکرد برای او کاردیا فقط یه پرنسس دوست داشتنی بود برای اینکه از غم کاردیا کم کند گفت [ چطوره باهم قدم بزنیم کاردیا ساما ؟ میتونم اگه دوست داشته باشید خاطرات کودکی خودم رو براتون تعریف کنم ] _ [ آن تو چرا اینقدر بامن مهربونی مگه من نفرین شده نیستم ؟] قلب آن به درد آمد کنار بانو اش زانو زد و به او گفت [ نفرین شده ؟ چه مسخره به نظر من که اونا فقط به شما حسودی میکنن. لطفا این حرف هارو نزنین باعث میشه قلبم به درد بیاد ] ظاهرا میهمانی زودتر به اتمام رسیده بود پس کاردیا را دعوت کردن داخل آن با او نرفت.
کاردیا وارد مجلس میهمانی شد همه به او نگاه میکردند بعضی بین خود پچ پچ میکردند و بعضی ها آرام میخندیدند پادشاه نگاهی به کاردیا کرد و گفت [ درموردت زیاد شنیدم پس تو اون پروانه ی نفرین شده ای فکر نمیکنی برای نفرین شده بودن زیادی زیبایی ؟ حالا خودت رو معرفی کن ]
چقدر میتونن با یه دختر بچه بد رفتار کنن به هر حال کاردیا از این چیز ها زیاد تجربه کرده بود با دو دستش دامنش را گرفت سری فرود آورد و گفت [ کاردیا کی فرزنند دوم خوانواده دوک کی هستم ملاقات با شما باعث افتخارمه ] پرنسس از زیبایی او به حسد آمده بود آخر پدرش هیچوقت زیبایی او را تحسین نمیکرد اما با دیدن کاردیا زیبایی اش را به زبان آورده بود برای اینکه او را مسخره کند گفت [ فکر نمیکنی برای اینکه دختر خوانواده دوک کی باشی زیادی بدرد نخوری ؟ به نظر من که باید به تو گفت پروانه نفرین شده ] و سپس همه شروع به مسخره کردن کاردیا کردند . او نتوانست دوام بیاورد گریه اش گرفت دختری که ۸ سال گذشته اش را دوام آورده بود با دیدن آن همه تمسخر و شنیدن حرف های زجر آورر در آن مجلس گریه اش گرفت تنها کسانی که دلشان به حال او میسوخت پرنس و برادرش بودند اما برادر او اجازه این را نداشت که چیزی بگوید یا مقاومتی نشان بدهد پس پرنس از جایش بلند شد و در کمال تعجب همه به سمت کاردیا رفت اورا در حالی که داشت گریه میکرد در آغوش گرفت و رو به حضار گفت [ فکر میکنم بی لیاقت شما باشید که با دختر بچه ای به این کوچیکی طوری رفتار میکنید انگار آشغال است و هیچ احساسی ندارد] و بعد رو به کاردیا گفت [ گریه نکن . اگرچه دختر ها وقتی گریه میکنن خوشکل میشن تو زشت میشی من لبخند زدنتو بیشتر دوست دارم پس لطفا بخند تو واقعا زیبایی ] کاردیا برای لحظه ای مقام خود و پرنس را فراموش کرد و خودش را محکم در آغوش پرنس انداخت گریه اش شدید تر شد اما شاید او از درون برای لحظه ای خوشحالی را تجربه کرده بود اما این عشق نبود عشق او هرگز به به پرنس داده نشد اما دراین حال باز هم پرنس هر لحظه بیشتر عاشق این پروانه ای که بال هایش در حال بسته شدن بودند میشد . پادشاه بیشتر از هرکس دیگری تعجب کرده بود اما او که از قدرت کاردیا و اینکه او بالاترین مقام اشراف زادگی را داشت باخبر بود میخواست از عشق پسرش به کاردیا سواستفاده کند پس اعلام کرد پروانه ی نفرین شده نامزد پرنس خواهد بود. لحضاتی بعد پرنس خیلی خوشحال شد اما کاردیا به تنها چیزی که فکر میکرد آغوش گرمی بود که درش قرار داشت وگرنه سرنوشتی که انتظارش را میکشید عاشق پرنس شدن نبوداو در طول عمرش به عاشق پرنس بودن حتی فکر هم نمیکند همهمه ای بین مردم و اشراف زاده ها بر گرفت همه از شدت تعجب باور نمیکردند اما بعضی ها که کاردیا را دیده بودند تعجب زیادی نکردند معلوم بود که با آن همه زیبایی دل شاهزاده را می برد .
۸ سال بعد زمانی که کاردیا ۱۶ ساله میشود از زبان کاردیا : شاید اون آخرین شادی دروغینم بود پرنس هرگز اون پسر بچه ای که می شناسید نبود بلکه هیولایی بود که من رو بخاطر قدرتم انتخاب کرده بود که سگ او بشم در این ۸ سال چه زجر ها که نکشیدم و چه گریه ها که نکردم و اکنون اشراف زاده ای بالغ که آینده اش نابودی است شدم یا شایدم پروانه ای که هرچه میگذرد بال هایش به جای باز شدن بسته میشود امروز روزی است که در قصر جشنی به افتخار بالغ شدن اشراف زاده ها و پرنس و پرنسس برگذار میشود و من هم همانطور که برایم مقدر شده باید آخرین نفر باشم آن دو سال پیش مرده اما من هیچ خدمتکاری نمیخواهم چون دوست ندارم دیگران هم به سرنوشتی که آن دچارش شد دچار شوند از زبان نویسنده : کاردیا از اتاقش بیرون و سپس به سمت کالاسکه به راه افتاد او اکنون چیزی جز یه حشره که به قول دیگران توی دست و پا است نبود یا حداقل این چیزی بود که او فکر میکرد کاردیا به قصر رسید و مثل گذشته به عنوان آخرین نفر وارد شد اما درست وقتی میخواست خودش را معرفی کند یکی از اشراف زاده ها به طرز فجیعی مرد و اکنون همه ترسیده بودند به کاردیا نگاه میکردند و آماده بودند او را در هر زمان بکشند اما درست وقتی که یک نفر به سوی او هجوم آورد دروازه ها شکستند مرد جوانی به نام لوپین یا شایدم غارتگر وارد شد او در خانواده ی سلطنتی کشوری که دشمن کشور کاردیا بود متولد شده بود یا به عبارتی دیگر پرنس کشور دشمن بود او در همان لحظه ورودش از کاردیا خوشش آمده بود سپس شخصی که میخواست از پشت کاردیا را بکشد به طرز وحشتناکی سوخت و در آن مجلس همه فهمیدند نفرین شده ای دیگر جلوی چشمشان است وحشتناک بود سپس لوپین دهانش را باز کرد و خودش را معرفی کرد _ پرنس لوپین فرزند ملکه الیزابت و از کشور کلارینس هستم اما درحال حاضر غارتگرم و هدفم غارت همه چیز دشمنانم است [ شاید اون افسانه به حقیقت پیوسته بود افسانه ی غارتگری که چند ساله همه چیز دشمنانش را نابود میکند ] همه ی افراد با ترس و وحشت به او نگاه میکردند اما کاردیا به زبان آمد او گفت [ چرا میخوای اینجا رو نابود کنی؟] لوپین خنده اش گرفت و بعد گفت [ با وجود بلاهایی که سرت اوردن میخوای ازشون محافظت کنی؟ چه احمقانه خیلی خب چون ازت خوشم اومده بیا یه معامله بکنیم برفرض اینکه نخوای من اینجا رو نابود کنم بجاش میخوای با من بیای و یکی از افرادم بشی؟ یا ترجیح میدی همین الان و همین جا خانوادت رو جلوی چشمت بسوزونم؟ ] او یک دختر ۱۵ ساله و یک پسر ۱۸ ساله هم همراهش داشت کسانی که مثل کاردیا از کشورشان بیرون رانده شده بودند اما با قدرت زیادشان به لوپین پیوستند و زندگی ای که دوست داشتند برای خودشان رقم زدند اما کاردیا بعد از شنیدن حرف لوپین احساسی در وجودش شکل گرفت این چی بود ؟ آیا او منتظر شنیدن همچین حرفی بود؟ به هر حال دیگر برایش مهم نبود به سمت میزی که شراب قرمز رویش بود رفت لیوانی برای خودش ریخت و سپس گفت [ یه بانوی نجیب و اشراف زاده جزو این کشور حق نداره شراب بخوره درسته ؟ حق نداره لباسی با آستین کوتاه یا دامن کوتاه بپوشه ؟ حق نداره قوانین رو زیر پا بزاره و گرنه مستحق مرگه درسته؟]
شراب را خورد و دوباره گفت [ دیگه بسمه . هر بلایی سرم آوردید ! دیگه بسمه ! چرا باید این حقارت را تحمل کنم ] نگاهی به پدر و مادرش کرد و گفت [ مادر ، پدر شما هیچوقت هم رو دوست نداشتید نه ؟ پس حتی بچه ای که از کسی که دوستش ندارید متولد شده رو هم دوست ندارید درسته؟ برادر ، تو هم از ۶ سال پیش دیگه از من روی برگردوندی درسته ؟ تو دیگه مثل قبل دوستم نداری نه ؟ ] روبه شوالیه سلطنتی نگاهی کرد و گفت[ تو آن رو کشتی درسته؟ اون چه گناهی کرده بود؟] میخواست آستینش را هم پاره کند اما بعد از ذره ای پاره کردن لوپین کتش را دور کاردیا گذاشت و به او گفت [ دیگه داری زیاده روی میکنی اگه میخوای بیای فقط کافیه بگی ] اما کاردیا درست بعد از شنیدن حرف او بخاطر شراب بیهوش شد . لوپین او را نگاه کرد لبخندی زد و گفت [ الحق که هیچوقت شراب نخوردی .( به اشراف زاده ها و پادشاه نگاه کرد ) شماها لیاقت اونو ندارین پس من این پروانه رو باخودم میبرم اوقت میفهمید وجود اون چقدر براتون ضرو رت داشت] و سپس پروانه از قفس شیشه ای که ۱۶ سال در آن زندانی بود رها شد [ دیگه تموم شد آره من دیگه آزادم ]
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
عالی بود ❤خیلی خوب بود
واو خیلی قشنگ تر از اون چیزیه که انتظار داشتم 😃
با اینکه اینو هنوز نخوندم ولی قبلیو خوندم خیلی خوشم اومد
مرسی💜
هنوز همشو نخوندم ولی خیلی باهوش و با اسدادی خیلی بهت افتخار میکنم ( مثل مامانا شدم ) :0 خخخخ
خخخخخ
مرسی آجی به خوبی شما که نیستم که😁
چرا صد برار هم بهتری
عالی بود 👏😚
ميگما خیلی قلمت قشنگه دوتا داستانت خیلی خوبه من که عاشقشم 😆❤️
مرسی آجی جونم 🍓🤍
جالب بود ❤
💚
عالی بود😍
میسی💚🥰😘
چه داستان خوبی بود 😍
لایک کردم 😊
ممنون گلم ادامه اش روهم میزارم حتما بخون
حتما میخونم 😀😊
عالیییییییی بود پارت بعد رو زود بزار
ممنون 😘 چشم حتما میزارم