
سیلام کیوت ها امیدوارم حالتون خوب باشه ، 5 تا لایک بخوره پارت بعدی رو می نویسم
همین طور داشتم بال های کتارین رو تصور می کردم که با صدای مامان رشته افکارم پاره شد ، اومد توی اتاقم کنارم روی تخت دراز کشید « چرا اینجایی ؟ » « اومدم دخترم رو ببینم ! » «+ـ+» « خب ... اوا چرا لباست رو انداختی زمین کثیف می شه !» « با همون یه زره احترامی که برات قاعلم ، من الان باید درس بخونم فردا امتحان دارم !» « باشه حالا چرا جوش میاری ، خب ... همکارم می خواد امشب بیاد خونه با ما شام بخوره ازت می خوام که باهام راه بیای و امشب مودب باشی » خواستم جوابش رو بدم که بغل کرد ، برای چند ثانیه از شکی ک بهم وارد شده بود تکون نخوردم ، اخه مگه میشه ، مامان و بغل اخرین باری که بغلم کرد سر تشیع بابا بود .
نمی دونم چرا ولی یه حس عجیب درونم شروع به غل غل کرد ، احساس خوبی بود ولی هنوز نمی دونم چه حسی بود، انگار درونم رو گرم می کرد خیلی وقت بود گرما رو یادم رفته بود برای اولین بار لبخندی زدم و گفتم « می تونی روم حساب کنی » وقتی این رو شنید با لبخند ارامش بخشی نگاهم کرد و رفت . روی تخت بی حرکت مونده بودم متعجب بودم ، شکه ، حس کردم سرمایی به بدنم حجوم اورد ، ولی این سرمای قبلی نبود ، انگار موجودی به درونم پا گذاشته و داره روحم رو می بلعه ، بدنم سست شد با بی جونی رو تخت افتادم ، چون دو زانو نشسته و افتاده بودم پاهایم زیر بدنم بود درد می کرد ولی درد بیجونی بیشتر از این درد زانو بود
( نمی دونم کجا کات کردم پس ...) بعد از اینکه مامان رفت همون جا نشستم نمی تونستم حرکت کنم ، بعد از چند دقیقه بدنم از شک در اومد و رو تختم ولو شدم به پهلوی چپ دراز کشیدم ، به در خیره شدم . بدون اینکه بفهمم اشک های درشتم از روی گونه هام می ریختن انقدر اشک ها ریختن که خوابم برد . خواب عجیب قریبی دیدم :« من و کاترین قدم زنان به سمت خونهی خوشگلی میریم ، خونه ه خیلی خوشگل بود دوبلکس بود با اجر های سیاه و سفید ... ، محو خونه شده بودم کاترین یه کلید در اورد و در خونه رو باز کرد ! رفت توی خونه صدا ها برام محو بود ولی شنیدم گفت بویا داحل ( بیا داخل ) با تردید رفتم تو وقتی داشتم وارد می شدم انگار از یه حاله ای گذشتم و وقتی وارد شدم پشتم احساس سنگینی کردم ، بهش محل ندادم و به کاترین نگاه کردم .... با صحنه ای که دیدم به عقب رفتم کاترین دو تا بال مشکی غلیظ داشت و لباس پاره پوره تنش بود ، خندید و یه چیز هایی گفت تا اونجایی ها واسه خودم ترجمه کردم این بود : نترس بابا بیا جلو اینه خودتو ... ! تا همین جا فهمیدم ولی بقیه شو میشه حدس زد . رفتم جلوی اینه این بار رفتم زیر میز نهار وری ای که اونجا بود قایم شدم می لباس سفید پوشیدم و دو تا بال سفید طلایی در اوردم @0@ تو همون حال بودم که میز کنار کشیده شد و کاترین روم نشست و یه خنجر ددستش بود با یه لبخند وحشیانه بهم نگاه کرد با ذوق خنجر رو بالا اورد ... » دیگه بیدار شده بودم .
خیلی ترسیده بودم به سرعت رفتم تو اشپزخونه و اب خوردم بعد از یه عالمه نفس نفس زدن اروم شدم .
رفتم نشستم رو مبل ، تو فکر بودم که با صدای تلفن به خودم اومدم « بله » ( او سلام عزیزم ما داریم میایم لباس پوشیدی ؟) « نه » ( برو بپوشش دیگه !) « باشه مامان » ////////////////////////////لباسه خیلی تنگه ولی برای مامان . تق تق تق رفتم در رو باز کردم و با تمام سعیم لبخند بچگانه ای زدم و گفتم خوش اومدین .
خب برای پارت 4 شرط دارم 1 : 5 تا کامنت ..... 2 : 5 تا لایک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانام میرم از اول میخونم از پارت یک
اگر می خوای بگو تبلیغ میکنم داستانتو فقط اینجا جواب نده توی داستان های من جواب بده هر می خواد توی یکی از تست های من بگه که تبلیغ کنم