16 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 3 سال پیش 1,429 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هوفففففف خدایی ترکیدم ببینید تو چ وضعیتی داستان میذارم💔
(برنامه ای ک باهاش عکسای داستان و درست میکنم)حالا شما رو حرص بدم پس میریم ب پیش میخوام آدرین اینا😂 از زبان آدرین:چقد مرینت و متیو عجیب بودن😳 رفتم توی هال و روی کاناپه ها نشستم که آلیا اومد آلیا:هی باید بیشتر مراقب سابین باشیم! آدرین:چطور؟ پیش توهم اومده؟؟؟ آلیا:نه،مرینت داشت دربارش میپرسید! آدرین:نکنه حرفای من و متیو رو شنیده؟؟؟ آلیا:نمیدونم که متیو از حموم اومد آدرین:هی متیو! متیو:چیه؟ آدرین:ببینم وقتی داشتم درباره ی سابین بهت میگفتم مرینت شنید؟ متیو:درباره ی... و بعد بلند گفت:تو چیکار کردی! آدرین:چیکار کردم؟؟؟ متیو:اون من نبودم،مرینت بود!!
حالا برمیگردیم پیش مرینت😂:داشتم سمت خونمون میرفتم و به حرفای سابین فکر میکردم:فکر میکنی گفتن همه چی به این آسونیه؟ نه،من نمیتونم! نمیخوام ناراحتت کنم به زندگیت برس(اینجا میخواد بره داخل خونه که مرینت جلوش و میگیره) مرینت:فقط بگو ارتباط ت با من و متیو چیه؟ سابین:بهترین کسی که میتونه همه ی این23سال رو توصیف کنه همون کسیه که انقد دردناکش کرد!(23سال چون چیزی به تولد مری نمونده) مرینت:کی؟ کی انقد همه رو آزار داد؟ سابین:تام! همونی که بهش میگی بابا! جلوی در خونه بودم، پیاده شدم و محکم درو کوبیدم که خدمتکار درو باز کرد و بدون توجه به سلامش از کنارش رد شدم و رفتم تو
رفتم توی اتاق مامان و بابام مارگارت:اوه خوش اومدی عزیزم! ولی وقتی قیافم و دید دیگه چیزی نگفت روبروی بابام نشستم مرینت:من همه چیز و میدونم،سابین برام تعریف کرد! زود باش میخوام از زبون خودت بشنوم چیکار کردی😡 تام:(خشکش زده) مرینت:چرا ساکتی میگم حرف بزن😠 تام:... هرچی که شنیدی حقیقت داره لطفا ازم نخواه به زبون بیارم مرینت:همه ی ماجرا رو هم نه! مثلا چرا تمام این مدت از من مخفیش کردی،چه ربطی به متیو داره؟ تام:آخه چطور تو روت نگاه میکردم و بهت میگفتم؟ انتظار داشتی به یه دختر کوچیک بگم من تورو از مادرت جدا کردم و با یه زن دیگه ازدواج کردم و تو داری به دختر عموی مامانت میگی مامان؟
از حرفاش تعجب کرده بودم و گیج بودم،اما سعی کردم نشون ندم و با صدای نسبتا بلند گفتم:گفتم این موضوع چه ربطی به متیو داشت😠؟ تام:خب اون بچه ی من و مارگارته،بر خلاف تو که بچه ی من و سابینی، اون حیقیت و میدونست واسه همینم ازت دوری میکرد! باورم نمیشه با این حرفاش دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و مات و مبهوت بهش نگاه کردم اون داشت چی میگفت؟ تمام زندگیم دروغ بود؟ اینی که همیشه بهش میگفتم بابا و مورد اعتماد ترین کسم بود، بزرگترین راز زندگیم و ازم مخفی کرده بود و این همه سال بهم دروغ میگفت! آدرین،آلیا،متیو اونا هم میدونستن! همه ی آدمای زندگیم دروغگو بودن با تمام این افکارات و این که تمام زندگیم بر اساس دروغ ساخته شده،چند قطره اشک نا خداگاه از چشمم چکید!
مارگارت:مرینت حالت خوبه؟ دستم و کنار کشیدم تا دستش که داره به سمتم میاد بهم نخوره بلند شدم و با نفرت نگاهی به هردوشون انداختم و به سمت در اتاق رفتم پشت بند این کارم صدای مارگارت میومد که داشت میگفت:نگران نباش! چند روز دیگه ذاتا قراره به طور کل از زندگیتون بیرون برم،برام مهم نبود که چی میگه فقط به سمت بیرون رفتم همین که در حیاط و باز کردم دیدمشون! آلیا:مر... نگاهی پر از غم بهشون انداختم مرینت:تو زندگیم...فقط به5نفر اعتماد داشتم! پشت بندش پوزخندی زدم و سوار ماشینم شدم نمیدونستم کجا میرم! فقط دلم میخواست از این دروغا و این دروغگوها خلاص بشم!
هیچی نشده دلم برای آبجی گفتنای متیو،عزیزم گفتنای آدرین و دختر گفتنای آلیا تنگ شد! میدونستم زیاد طاقت نمیارم،اما میخوام کمی ازشون دوری کنم، این بهترین راهه برای این که به خودم بیام و اونا هم متوجه بشن چیکار کردن! میدونم خوبیم و میخواستن، اما تا ابد نمیتونستن پنهان کنن این و هم باید میفهمیدن! یه کنار وایسادم و به سمت رود سن رفتم،مثل ساحله،اما تفاوتش اینه به ذهن اونا نمیرسه! کنار رود سن نشستم و گوشیم و برداشتم هر کشوری باشه خوبه،فقط زود باشه! چییییی لعنتی آخه زود تر از فردا نمیشه؟؟؟ ور ور ور امشب هوا خوب نیست اهههه یهو یه ماشین وایساد و آلیا و متیو پیاده شدن! از نبود آدرین هم تعجب کردم هم نه! اما خودم و نمیبازم بدون توجه به اونا سریع سوار ماشینم شدم
درگیر فکرم آدرین بود چرا نیومد؟ یعنی حتی نمیخواست حالم و ببینه؟ داشتم از کنار ساحل رد میشدم وایسا ببینم! اون آدرینه؟ کنار ساحل؟ من نمیخواستم اما پاهام ترمز کرد! قلبم میگفت برو پیشش،اما مغزم میگفت اون همون کسیه که ازت مخفی کرد! اوفففف به خودت بیا مرینت! سریع از اونجا دور شدم و به سمت هتل رفتم میدونستم آدرس خونم و دارن پس هتل بهترین انتخابه یه اتاق برای یه شب رزرو کردم و شب و اونجا موندم صبح:هاووو کمی به خودم کش و قوص دادم و از روی تخت پاشدم رفتم توی دستشویی و چند بار به صورتم آب زدم که نگاهم به آینه افتاد! امروز قرار بود بهترین روز زندگیم باشه! امروز و چی تصور میکردم چی شد! بعد از این افکار به خودم اومدم و از دستشویی بیرون اومدم و لباسم و پوشیدم و به سمت فرودگاه رفتم
زود رسیده بودم پس توی کافه کناری نشستم و یه شیک شکلاتی سفارش دادم منتظر بودم که صدایی توجهم و جلب کرد از صندلی پا شدم و رفتم سمتش اونجا تجهیزات بود البته فقط یه طبل و پیانو بود! وایسا ببینم! چشمام و ریز کردم اونا... آدرین گیتار به دست! متیو پشت پیانو نشست! آرژانچ پشت طبل! بقیه ی اعضا هم کنارشون وایساده بودن کم کم هر کسی که پرواز داشت و هر کسی که از این طرفا رد میشد کنار من وایسادن و اونا رو نگاه کردن آدرین:1،2،3بریم این دیوونه ها دارن چیکار میکنن؟ متیو و آدرین و آرژانچ شروع به نواختن کردن و کمی بعد آدرین شروع به خوندن کرد: بجنب عزیزم نمیخوای با من پرواز کنی؟...دستم و بگیر این سرنوشته! ... اگر ما با هم بمونیم به هیچکس احتیاجی نداریم! ... دختر فقط دستم و بگیر ما میتونیم تا ابد با هم باشیم! ... با چشای دریایی به من نگاه کن! ... دستم و بگیر خواهی دید... بیا از واقعیت فرار کنیم... تا ابد همینجوری خواهیم بوددد!
(بچه ها درمورد اسلاید قبل من آهنگ خارجیش و شنیدم خیلیییی قشنگ تر از اینیه ک خوندین😂 پس فک نکین بی قافیه یا چیزی بود واقعا یه آهنگ خارجیه) باید قبل از مخفی کردنش به این چیزا فکر میکردی آدرین خان پشتم و کردم که صداش و شنیدم:بین این همه جمعیت نمیتونم ببینمت! میدونم داری میشنوی! لطفا نرو بذار ببینمت! اشکام سرازیر شدن! صداش داشت میلرزید! اولین باری بود که صداش و اینجوری میشنیدم! برگشتم سمتش مردم راه و باز کرده بودن و داشت به سمتم میومد! فقط اشکای من بود که هر لحظه داشت بیشتر میشد! بالاخره بهم رسید ... دستش و پشت کمرم گذاشت و من و به سمت خودش کشید منم بغلش کردم(عکس اسلایده از دو زاویه نشون دادم که ببینید هردوشون دارن گریه میکنن!)
میخواست ازم جدا بشه که بیشتر فشارش دادم دیگه هیچوقت دلم نمیخواست از دستش بدم! یاد حرفای مادرش افتاده بودم! اون ازم خواسته بود در مقابل حقیقتایی که میشنوم آروم باشم! که صدای گرمش آروم توی گوشم پیچید: اگه دلت انقد تنگ میشه چرا دوری میکنی آخه😂 بین این اشکا خندم گرفت خنده ی کوچیکی کردم و گفتم:اگه اینکه دلم برای شوهر جونم تنگ بشه جرمه پس من محکوم به حبس ابدم! آدرین:عه! یه جمله عاشقانه هم از تو شنیدیم😂! مرینت:از اینترنت اوردمش😂 آدرین:😐😐😐 مرینت:شوخی کردم بابا😁😅😂 آدرین:همیشه بخند! خنده هات و با دنیا عوض نمیکنم! ***** آلیا:مرینتتتتت مرینتتتتتتتتتتتتت مرینت:هااااااا؟؟؟؟ آلیا:ها و کوفت الان ساعت چنده؟ چشمام و باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم مرینت:10! آلیا:و امروز چه روزیه؟ مرینت:روز ازدواجم با آدرین!
چییییییییییییییییییی پریدم مرینت:روز ازدواجم با آدرینننننننن رو به آلیا گفتم:چرا زود تر بیدارم نکردیییییییییییی😠😠😠 آلیا:به من چه مگه فقط تویی که خواب میمونی؟ پریدم توی دستشویی و سریع صورتم و شستم و رفتم بیرون واییییییی نفرین عامون بر تووووووو چرا خواب موندممممممم پریدم بیرون آلیا: ببین چه طراحی خوشگلی ازتون کردم!(عکس اسلاید) مرینت:کوفتتتت الان وقت شوخی نیست کمک کن آماده شممممم که در اتاق زده شد مرینت:واییییی ماموره بهش بگو به خدا خواب موندم الان میام و پشت تخت قایم شدم آلیا:مرینت فک کنم قاطی کردی مامور کدومه؟ بعدش صدای در اومد تازه متوجه شدم راست میگه آخه مامور کجا بود؟ سرم و از تخت بالا اوردم چرا آلیا رفت؟؟ یهو احساس کردم دستی روی شونمه مرینت:جیغـــــــ دزد آدرین:دزد کدومه برگشتم و آدرین و دیدم مرینت:حداقل خبر میدادی آدرین:اومدم توی پوشیدن لباست بهت کمک کنم😉مرینت:لازم نکرده آدرین:چرا اتفاقا کرده و لباسم و از تن مانکن بیرون اورد و اومد سمتم مرینت:عمرا، حداقل یه کاری کن این و برام بیار پشت پاروان
رفتم پشت پاروان که اومد مرینت:میتونی بذاریش اینجا😌 آدرین:شایدم بتونم توی پوشیدنش بهت کمک کنم! مرینت:میدونستی تو یکی از هیز ترین پسرای پاریس به شما میری؟ آدرین:اگه نمیدونستم اینجا نبودم! مرینت:بده من اون و دستم و بردم سمت لباس که دستش و کشید آدرین:نمیشه! اون کوچولو اذیت میشه هاااا مرینت:تو اگه به فکر اون کوچولو بودی انقد من و حرص نمیدادی میگم بده من این و دوباره دستم و بردم سمت لباس و اونم دستش و کشید مرینت:هوفففف! که روی زانو نشست و گوشش و چسبوند به شکمم مرینت:چیکار میکنی!؟ آدرین: به نظر تو من باید کمک کنم یا نه؟... آفرین منم دقیقا همین فکر و میکنم ولی مامانت گوشش بدهکار نیست که! همش میگه نه خودم میپوشم نه خودم میپوشم🙄
مرینت:😂 اهم میگم اون و بده من و دوباره به سمت لباس پریدم که افتادم روی شونش آدرین:آفرین جای درستی نشستی و پاشد مرینت:عه من و بذار زمین میگم من و بذار زمیننن و با مشت به کمرش میکوبیدم که با دیدن وضعم توی آینه پاراوان با موهایی که حالا به سمت پایین ریخته بود و دستایی که برای آزادی تقلا میکرد و صورتی تقریبا خابالود خندم گرفت آخه وضعیت مگه مسخره تر از اینم وجود داره؟ مرینت:میگم بذارم پایین آدرین:عزیزم تو الان رسما پایینی اما انقد تو نقش من و بذار پایین فرو رفتی متوجه نمیشی که! عه راست میگه ها من پایینم😳😅! مرینت:چشمات و ببند! آدرین:هدف از اینجا بودن اینه که چشمام و ببندم؟ مرینت:دقیقا اینطوره شاید فقط برای زیپ کمک بخوام! وقتی از توی آینه دیدم چشماش و بست لباسم و با لباس عروس جایگزین کردم
و حالا برای حرص آدرینم که شده باید خودم زیپش و ببندم✊! عه چرا دستم بهش نمیرسه وایسا یکم دیگه که با صدای خنده مواجه شدم و تازه از توی آینه آدرینی و دیدم که داشت بهم میخندید برگشتم و روبروش وایسادم مرینت:تو تمام این مدت داشتی من و دید میزدی؟ و دستم و مشت کردم و بردم نزدیک چشمش دستم و کمی هل داد کنار و گفت:بگذریم، وقتی نمیتونی الکی تقلا و نکن و مشتم و گرفت و چرخوندم جوری که پشتم بهش بود و توی یه چشم بهم زدن زیپ و بست و گفت:به همین راحتی! مرینت:😐😤 ...خنده داشت رو لباش نقش میبست که سریع گفتم:فقط بگو آرایشگرم بیاد! آدرین رفت و منم پشت سرش رفتم و روی صندلی نشستم آرایشگر اومد و کارش و شروع کرد**** از اتاق بیرون رفتم و همزمان با من آدرینم بیرون اومد! الحق که خیلی خوشتیپ شده😻! به سمتم اومد... آدرین:بریم؟ به چشماش نگاه کردم
*****هر دو بله رو گفتیم و برگه رو امضا زدیم! وقت رقص بود همه ی زوجا پاشدن و رقصیدیم به چشماش نگاه کردم حتی بودن در کنارش هم راضیم نمیکنه! دلم میخواد لحظه لحظه م به چشماش خیره باشم، توی بغلش باشم حتی دلم میخواد هر جا که نگاه میکنم اون و ببینم! سرم و روی سینه ش گذاشتم و زمزمه کردن:هیچوقت ترکم نکن،پروانه ی من! پایان! از این کلمه بدم میاد! درسته،من الان گفتم پایان ولی هر شروع یه پایان داره! من حتی از این جمله هم بدم میاد اما این پایان داستان نبود☺! این پایان،فقط پایان در عشقی بود که کاراکترامون کشیدن! عشقشون با ازدواجشون تموم نشد،با قدم های3تا شیطون کوچولو به زندگیشون هم تموم نشد!عشق های واقعی فقط با مرگ تموم میشن! ولی چه حیف که فرصتش و پیدا نمیکنیم برای آخرین بار بهش بگیم دوست دارم☺! بیاین تا وجود داره از بودنش لذت ببریم! وقتی کنارشی به این فکر کن که یه روز دیگه قرار نیست لبخنداش،مهربونیاش،ناراحتیاش،شادی هاش و صورت قشنگش و ببینی! با این فکر از لحظه لحظه ی وجودش خودت و لبریز کن و بگو:خدایا شکرت که دارمش😊! بیاین تا وقتی هست باهاش صادق و مهربون باشیم! همین الان قبل از اینکه دیر بشه بهش بگو دوست دارم!❤⭐💋
خب گایز، همونطور ک گفتم از پایان بدم میاد😊 ولی حقیقت تلخه و باید باهاش روبرو بشیم، فقط خواستم بگم از اینکه من و همراهی کردین ممنونم، خواستم بگم که یه داستان بدون خواننده هاش هیچه، خواستم بگم ممنون ک داستان پروانه ی من و انتخاب کردید، خداحافظ✋
16 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
50 لایک
خیلی عالی من با هر کلمه ای که میگفت بچم و بخصوص کوچولو خر ذوق میشدم
@hedieh
😂😂😂😂😂😂عزیزم من و عشق توی ی جمله جا نمیشیم😂😂😂😂 من درمورد عشق داشتم شوخی میکردم ولی واقعا اینا رو از زندگی با یه مرد خوب ک دیگه ندارمش یاد گرفتم😊
______
آخی پدرت ؟ اگر نیستن واقعا متاسفم خیلی حس بدیه
عالی بود!..
فقط با این تفاوت که عشق من یه طرفه بود!...
تو خاصی 🙂
بخدا 😑
من آخرش دیگه بغض کردم دخی 🤧
محشریییی😀😀😀😀
عععععععععععععععععععععععععرررررررررررررررررررررررررررر 😆 تو پروانه منی هدیه
عرررررر😭😭
آجی خیلی قشنگ بود
ایده هات خیلی نابن😭
عالی بود
🥺 خیلی جالب
من هیچی ندارم بگم
عالی بود
🥺 خیلی جالب
من هیچی ندارم بگم
عالی بود گلم
منتظرم تا ادامه داستان قاطل احساسات هم بیاد
بایی
وای خداااا به خدا منم شک کردم عاشق شدی خب خیلی خوش شانسه که تورو عاشقشی خیلی بغض کردم سر پارت آخر خیلی غم انگیز ولی خوب بود😭😭دلم میخواد گریه کنم😭.آم میگم یه داستان میراکلسی با الحام از خودت یعنی حالا یکمی از اخلاقات و زندگی خودت بنویس بنظرم🙃
عاشقی خیلی خوبه ولی میدونی نمیدونم چرا حس میکنم از پسرا خوشم نمیاد و حس میکنم نه کسی عاشق من میشه و نه من عاشق کسی😁
آم فکر کنم هرموقع حالت بده درکت میکنم😕چون منم بعضی وقتا خیلی اذیت میشم(:
خیلی خوبی دوست دارم
😂😂😂😂😂😂عزیزم من و عشق توی ی جمله جا نمیشیم😂😂😂😂 من درمورد عشق داشتم شوخی میکردم ولی واقعا اینا رو از زندگی با یه مرد خوب ک دیگه ندارمش یاد گرفتم😊
🙂😂😂خیلی خوبه🙂