11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,170 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من طلوع کردم😂🚶بریم سراغ پارت جدید:
یکم بعد دیدم کوک خوابه خوابه دیگه دلم نیومد اذیتش کنم آروم درازش کردم رو تخت و پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم و با رگای دستش و انگشتاش ور رفتم ولی اون انقدر خوابش عمیق بود که حس نمیکرد 🙂... نزدیک سه چهار ساعت تمام بهش زل زدم اما دیگه کم کم پلکام خسته شد و منم خوابم برد😴ادامه داستان از زبان کوک:صبح بیدار شدم دیدم *ا/ت* دستامو گرفته و سرشو گذاشته لبه تخت و خوابش برده🙂 ناخوداگاه لبخند گشادی رو لبم نقش بست... و با ذوق به صورتش خیره شدم یعنی میشه مال خودم شه🙃... یهو دیدم *ا/ت*سرشو بالا آورد و آروم پلک هاشو وا کرد... من(کوکی):سلام😊. *ا/ت*:سلام*با یه صدایی حالت بچگونه*. من(کوکی):زندگیمو کامل وا کن😕... . *ا/ت*:چی؟. من(کوکی):چشماتو دیگه، کامل باز کن🙂... . *ا/ت*:😅... . من(کوکی):راستی دیشب خیلی دیر اومدیا🙁... . *ا/ت*:کارام زیاد بود ببخشید☹️... . من(کوکی):عیب نداره😁بیخیالش... . همینجوری داشتیم حرف میزدیم که یهو سه یون اومد تو اتاق... سه یون:سلام🙂... . من و *ا/ت*:سلام. *ا/ت*:چیزی شده سه یون؟😕. سه یون:وا😐مگه خبر نداری امروز جونگ کوک شی مرخص میشن دیگه گفتم بیام بهتون یادآوری کنم... فکر کردم میدونی😕... . ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با این حرف سه یون دنیا رو سرم آوار شد... من:چ... چی؟. سه یون:وای همون که شنیدی😂... حوصله ندارم تکرار کنم امروز جناب جونگ کوک مرخص میشن ترخیص هم مال صبحه گفتم بگم زودتر آماده شن🙂... . من:ب... باشه. و بعد سه یون رفت تو هپروت رفته بودم که با صدای بسته شدن در به خودم اومدم... کوکی:*ا/ت* حالت خوبه🙂؟. نمیفهمیدم چی میگم و یهو از دهنم پرید و گفتم:نه... .
کوکی:چی؟. من که تازه فهمیدم چی گفتم هول شدم اومدم گندی که زدم رو جمع کنم و گفتم:ه... هیچی منظورم این بود نه خوبم😄... . کوکی:بهم دروغ نگو چیشده😕؟. من:هیچ... . کوکی:دروغ نداشتیم. من:خ... خب نگاه کن من خوشحالم که خوب شدیا ا... اما دوست ندارم از پیشم بری☹️... . و سرمو انداختم پایین یهو کوک زیر چونه م رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:چاگیا... . خیلی شوکه شدم😶اولین باری بود بهم میگفت چاگیا با تعجب به صورتش خیره شدم که ادامه داد:قرار نیست زندگی ما تو این بیمارستان خلاصه شه که دیوونه😅...حرفامو یادت رفت؟جواهر یابم و برای به دست آوردن جواهرم قراره خیلی کارا انجام بدم🙂...پس یه بار دیگه میگم که سرنوشتمون اینجا تموم نمیشه تا مال من نشی من راضی بشو نیستم😁... . نمیدونم چی خورده بود تو کله م ولی حرف زدنم دست خودم نبود و بهش گفتم:ق... قول میدی؟. و انگشتی که باهاش قول میدن رو سمتش گرفتم کوکی:قول🙂. و انگشتمو به انگشت خودش گره زد و خنده ریزی کرد...که دلم رو بیشتر لرزوند... من:خ... خب من برم بیرون تا لباسات رو عوض کنی و به بقیه اعضا خبر بدی بیان دنبالت🙃. کوکی:باشه🙂... . و بعد از اتاق رفتم بیرون و کارای مربوط به ترخیصش رو هم انجام دادم و دوباره برگشتم پیشش🚶وقتی برگشتم از دیدن تیپش شوکه شدم خیلی خوشتیپ شده بود(عکس لباساش هست🙂🙃)داشت وسایلش رو میزاشت تو کیفش و از تختش بلندشده بود ادامه داستان از زبان کوک:داشتم وسایل اضافی رو میزاشتم تو کیفم که...
یهو دوتا دست محکمممم از پشت حلقه شد دورم... دستاش آشنای آشنای بود🙃🙂اون دستای کوچولو و ظریف فقط مال *ا/ت* بود😄آروم تو بغلش چرخیدم و منم متقابلا بغلش کردم بعد چند ثانیه از بغلم بیرون اومد و خواست بگه:ببخ... . که دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم:هیشششش... هیچی نگو بهترین بغل عمرم بود🙂... . *ا/ت*:جونگ کوک... .من(کوکی):ج...جانم🙂؟. *ا/ت*:دیگه هیچوقت مریض نشو و بیمارستان نیا و همیشه مراقب خودت باش🙃. من(کوکی):دیدی تویی که دلت نمیخواد دیگه ببینیم😅... . من:یاااا جونگ کوک منظورم اون نبود مگه حتما باید رو تخت ببینمت😐... . من(کوکی):شوخی کردم چاگیا🙃... . ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):مشغول حرف زدن بودیم که خلوتمون با باز شدن در اتاق بهم خورد سریع با دیدن اعضا از کوک فاصله گرفتم و با هول و ولا گفتم:ام.... اممممم... م... من برم کارای ترخیص رو انجام بدم(با اینکه انجام داده بودم😅💔)... . و بدو بدو از اتاق رفتم بیرون🏃🏃 ادامه داستان از زبان کوک:با ورود اعضا به اتاق *ا/ت* هول کرد و به بهانه ی انجام کار های ترخیص من جیم زد😂به رفتار کیوتش خنده ای کردم😂که یهو با صدای تهیونگ به خودم اومدم:عاهای بز بز قندی به چی چی داری میخندی🙄؟. من(کوکی):ج... جانم؟ ن... نه بابا هیچی همینجوری😂. *نکته:تا یادم نرفته بگم که فقط تهیونگ و جیمین اومدن دنبال کوک* جیمین:عاخه نیست که اینجا خنده بازاره🙄... . من(کوکی):وای یاخدا باز اینا شروع کردن🤦میشه بیخیال شین 95 لاین😐. (آرمی های اصیل میدونن 95 لاین یعنی چی نمیدونین سرچ کنین سخته توضیح دادنش😂)
تهیونگ:نه من بیخیال نمیشم😌... . جیمین:منم نمیشم... . تهیونگ:هنوزم مطمئنم اون دوستت خودتی اون کِیس مورد نظر هم *ا/ت* است🙄... . جیمین:دقیقا👌🏻🙄... . هیچ راهی نداشتم جلوی این دوتا نمیشه هیچی رو مخفی کرد هرچند خودمم بهشون پیام دادم ازشون کمک خواستم و باهاشون حرف زدم🙄😐... هرچه کردم خودم کردم که لعنت بر خودم باد... هیییی دیگه چاره ای ندارم بهشون میگم... من(کوکی) :اوکی به کسی نمیگینا... خب... چیزه... یع... یعنی عاره دیگه همون عاره عایش چجور بگم... نگاه کن اونی که تو مغزتونه درسته عاره😓. جیمین:پس قراره زن داداش داریم شیم💃🕺... . من(کوکی):هی هی تند نرین😐😑... . تهیونگ:مگه غیر اینه😆... . من(کوکی):نه... یعنی عاره... بریم اصلا... . جیمین:عاره بریم بقیه حرفا میمونه خوابگاه😁... . من(کوکی):هی هی استاپ... قرار بود به کسی نگین😐... . تهیونگ:ما که نگفتیم نمیگیم تو خودت بردی دوختی😆😂. من(کوکی):ای... ای دروووود بر شرفتون چیز دیگه نمیگم😐. تهیونگ:بریم دیگه بانمک😂... . من(کوکی):شما برین من میام... . تهیونگ:بیا باهم میریم دیگه😐.جیمین:باید از *ا/ت* خانومش خداحافظی کنه گیر نده بریم🤣😂. من(کوکی):هی... نه اصلا اینجوری نیست اصلا باهم میریم... . جیمین:مطمئنی خانوم قهر نمیکنن بدون خداحافظی بری🙄😂. من(کوکی):نمک نریز بریم... . تهیونگ:بریم دیگه مغزم رفت چقدر حرف میزنین... . من(کوکی):تهیونگگگ خان کوه به کوه نمیرسه اما جونگ کوک به تهیونگ میرسه😐... . تهیونگ:حالا تا برسه😂... . جیمین:بسه تونه دیگه با اردنگی میبرمتون ها😑😂... .
و بعد دیگه از حرف زدن دست کشیدیم و رفتیم سمت ماشین... هی خدا آخرشم بخاطر اینکه جلو جیمین و تهیونگ کم نیارم نرفتم از *ا/ت* خداحافظی کنم🙁یعنی ناراحت نمیشه🤔... فکر نکنم بابا... تا نزدیک خوابگاه یه سره تو فکر و خیال بودم که الان این دوتا میرن به بقیه میگن چه وِردی بخونم زمین دهن وا کنه بپرم توش😕کم کم رسیدیم به خوابگاه و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه و وارد شدیم🚶... اولش هیچی نگفتن و با پسرا سلام احوال پرسی کردیم خدارو شکر کردم که پشیمون شدن همه چی رو بگن😄که یهو تهیونگ رفت با میز نهار خوری ریتم گرفت جیمین هم زد زیر آواز و گفت:گیشدیری گیدین ماشالا دوماد آوردیم💃🕺 شاه پسر داریم دوماد قند و عسل داریم عروس(میدونم آهنگ ایرانیه ولی باهاش حال کنین😂ایده ی دیگه ای به ذهنم نرسید😂). یهو همه اعضا با شوک نگاهمون کردن... جین:هِن؟ دوماد؟. تهیونگ:بلی بلی مستر جونگ کوک😂... . نام جون:او له له😄. جی هوپ:حالا کی هست زن داداش خوشبخت مون؟. جیمین:اوا خاک به سرم جونگ کوک اینم من بگم😕😂؟. من(کوکی):نه لطف کن هیچی نگو😐😂... . شوگا:نگفتین کیه آخرش؟. من(کوکی):چی... چیز همون *ا/ت* پ... پرستارم😅... . جی هوپ:عه مبارکه به پای هم فسیل شین ایشالا😃... . نامجون:عاخه فسیل؟😂🤣... وای خدا حالا بهش اعتراف کردی شازده؟. من(کوکی):نه... چیزه یعنی عاره😅... . تهیونگ:ببین توروخدا کی فهمیدیم میرفتین مراسمتون هم میگرفتین بعد خبر میدادی😐. من(کوکی):قصدم همین بود بهمش زدین🤣😂... . جیمین:هر هر هر نمکدون. شوگا:😂بسه دیگه کم اذیتش کنین یک روزه به چوخش دادین🤣😂... . جین:عاره.. خب حالا غذا چی میخورین سفارش بدیم...؟من یکی که خیلی گشنه م...جونگ کوک نظر تو چیه🙂؟.
من(کوکی):هیونگ من اگه بشه میرم خونه خودم یه سری وسایلم اونجاست برم یه دوش بگیرم و کارای عقب مونده م رو انجام بدم🙂... . جین:اوکی فقط زیاد به خودت فشار نیار🙂. من(کوکی):باشه... .تهیونگ:ببینم پس چرا میخواستی بری خونه خودت نگفتی همونجا برسونیمت🤔؟. من(کوکی):چون میخواستم هم بقیه رو ببینم هم یه چند تا وسیله از اتاقم بردارم😅. تهیونگ:عاها... پس وسایلت رو بردار تا برسونمت🙂... . من(کوکی):اوک😇. راه افتادم سمت اتاقم و وسایلم رو برداشتم و دوباره اومدم بیرون تهیونگ هم سوییچ ماشین رو برداشت و گفت:بریم😄. من(کوکی):بریم... . و بعد با بقیه خداحافظی کردم و رفتیم🚶... سوارماشین شدیم با تهیونگ و راه افتادیم سمت خونه من🚗🚗... بعد یه مدتی رسیدیم از تهیونگ خداحافظی کردم و وارد خونه شدم... وسایلم رو گذاشتم کنار تخت و رفتم حموم یه دوش گرفتم🛀🚿... اومدم بیرون خسته بودم و وقتی افتادم رو تخت انگار خستگیم صد برابر شد و سریع خوابم برد😴... کم کم چشمامو باز کردم... نگاه ساعت کردم ساعت 4 بعد از ظهر بود... چقدر خوابیدم😂... پا شدم نشستم تو جام قلنج انگشتامو شکستم و پا شدم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت میز کارم... یه چند تا کار داشتم انجامشون دادم که تقریبا یک ساعت وقتمو گرفتن اما خوب که تموم شدن☺
بعد از اینکه کارم تموم شد از بیکاری با خودکار رو میزم شروع کردم به کشیدن طرح های مسخره روی کاغذ جلوی دستم... یهو به سرم زد زنگ بزنم به *ا/ت* دلمم خیلی براش تنگ شده بود🙂...پس رفتم سمت گوشیم رمزشو زدم و وارد لیست مخاطبین شدم... شماره *ا/ت* رو پیدا کردم و تماس گرفتم📱... بوق میخورد اما بر نمیداشت یکم نگران شدم😶...پس یه بار دیگه تماس گرفتم که یکدفعه برداشت😁خواستم حرف بزنم که دیدم صدای گریه و داد های *ا/ت* میاد و یکی دیگه هم هست که داره سرش داد میزنه😨... احساس کردم شاید اتفاقی دستش خورده رو تلفن و جواب داده چون از صداهایی که میومد معلوم بود اصلا حواسش به گوشیش نیست😶... خیلی نگران شدم صدای گریه و دادهاش هر لحظه بیشتر میشد و یهو تماس قطع شد😶... هول شدم دست و پام بهم اومده بود نمیدونستم چی کار کنم... بعد چند ثانیه گیج و منگ بودن به خودم اومدم دوییدم سمت اتاقم کتم رو سریع پوشیدم و از خونه زدم بیرون🏃🏃🏃... تنها جایی که میشناختم ازش همون بیمارستان بود رفتم سمت بیمارستان به بدبختی سه یون رو پیدا کردم چون اون شماره شو داشته پس شاید بدونه خونه شون هم کجاست به هرحال همکارن... به بدبختی و هزار جور التماس و خواهش آدرس خونه *ا/ت* رو از سه یون گرفتم و با سرعت برق رفتم سمت خونه شون🚗🚗🚗... هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود و خونه شون چون یکم دور بود هنوز نرسیده بودم و این عصبی ترم میکرد😩...
بعد چند دقیقه رسیدم به خیابونی که خونشون توشه... خواستم بپیچم توی خیابون که یه دختر که روی صندلی کنار پیاده رو با بی جونی نشسته بود توجه م رو به خودش جلب کرد😶... ص... صبر کن ببینم اون که *ا/ت* اس😶... سریع قبل اینکه بپیچم تو خیابون مسیرم رو عوض کردم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم سمت *ا/ت*... رسیدم بهش اول فکر کردم بیهوش شده😱که دیدم نه چشماشو باز کرد... *ا/ت*:ج... جونگ... کو... ک. سریع کنارش نشستم و خواستم کمکش کنم خوب روی صندلی بشینه چون کمرش تو بد حالتی قرار گرفته بود ممکن بود کوفته شه...همین که خواستم کمکش کنم داد خفه ای کشید گفت:د...دست بهم نزن همه جام درد میکنه😖... .من(کوکی):*ا... *ا/ت* چی شدی؟😶. *ا/ت*:... . طفلی اصلا نمیتونست از درد خوب حرف بزنه... من(کوکی):پاشو پاشو بریم خونه من با این وضع نمیشه بری خونه خودتون... . *ا/ت*:از خونه بیرونم کردن دیوانه... عاخ خدا کمرم😖... . من(کوکی):چ... چی😶؟. *ا/ت*:هیچی ول کن... . من(کوکی):یعنی چی ول کن😐 اصلا همین که گفتم پاشو میریم خونه من تا ببینم چی شده. *ا/ت*:نه کوک مزاحمت نمیشم😖😩... . من(کوکی):*ا/ت* یه بار دیگه بگی مزاحمت نمیشم عصبی میشم کر کره کل شهر رو میکشم پایین😤... پاشو ببینم. و بعد آروم دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بیاد سمت ماشین بعد در رو باز کردم و آروم نشوندمش تو ماشین خودمم از اون ور سوار شدم و راه افتادیم🚗...
ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):به اصرار کوک سوار ماشین شدم و رفتیم سمت خونه ش🚗... تمام راه کوک ل. ب. ش رو تکیه گاه انگشت سبابه ش کرده بود و با عصبانیت رانندگی میکرد... اصلا نمیدونم چجوری فهمیده بود چیزی شده که اومده بود نزدیکای خونه مون... ولی باز خوبه که اومد وگرنه از درد گوشه خیابون جون میدادم😩💔کمی بعد رسیدیم به خونه بدون هیچ حرفی کمکم کرد که از ماشین پیاده شم و وارد خونه شدیم... یکم معذب بودم که کوک گفت:برو تو اون اتاقه استراحت کن یکم حالت بهتر شه... بعدا میام ببینم چیشده... برو استراحت کن... . سری به نشونه تأیید تکون دادم و وارد اتاق شدم که دیدم عه اینکه اتاق خودشه😕... از اتاق خارج شدم گفتم:ج... جونگ کوک... . کوکی:جانم؟چیزی شده؟😕. من:نه... فقط این اتاق خودته که... . کوکی:عاره بقیه اتاقا یکم نا مرتبن همینجا استراحت کن فعلا. من:ب... باشه. و بعد وارد اتاق شدم کیفم که فقط وقت کردم یکم خنزر پنزر بریزم توش رو گذاشتم گوشه اتاق و نشستم لبه تخت و آروم جورابای ساق بلندم رو در آوردم کبودی های پام رو دیدم که دیدنش باعث میشد دردم ده برابر شه😣😖عاخه کی مثل منه کی انقدر بدبختی میکشه💔... محکم چشمامو از درد بستم و موهامو چنگی زدم... پنج دقیقه با همین حالت گذشت که یهو کوکی در زد... سرمو بالا آوردم و گفتم:بیا تو... . کوک در اتاق رو باز کرد ولی وقتی وضع منو دید لیوان آبی که دستش بود از دستش افتاد و شد هزار تیکه و با نگرانی دویید سمت من🏃...
کوکی:یا خدا چی شده این پاهات چرا اینجوریه😱... . من:چیزی نیست... . کوکی:*ا/ت* از نگرانی دارم جون میدم بگو چیشده😶. من:ب... بابام😞... . کوکی:یعنی چی بابات؟ ببینم اون اینکار رو کرده😶؟. من:ع... عاره😞... . کوکی:ببخشیدا ببخشید ناراحت نشی ولی مگه بابات مرض داره اینجوری میکنه😐؟. من:همش تقصیر خاندان اون سهون ک. ث. ا. ف. ت. ه😤. کوکی:یعنی چی باز اون م. ر. ت. ی. ک. ه. قوزمیت چیکار کرده؟😡. من:تن لشش دیشب رفته سفر کاری😑یک ماهه منم دیشب خب پیش تو بودم خبرم نداشتم باید برم بدرقه شازده😑... پدرش امروز زنگ زده به بابام گفته چرا عروس من نباید بره بدرقه پسرم... بابامم اومد با عصبانیت همه حرفای پدرشو تحویلم داد منم از کوره در رفتم گفتم یعنی چی اولا من هنوز عروسش نشدم و معلوم نیست هیچی و تا خواستم بگم من اصلا خبرهم نداشتم که سهون داره میره بابام با عصبانیت شروع کرد داد و بیداد منم کوتاه نیومدم چون دیگه به اینجام رسیده بود😤 بابامم هی بیشتر عصبی شد عاخرشم اینجوری کرد و بعد از خونه بیرونم کرد منم این کیفم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقم سه چهار تا وسیله اونم نه لباس چپوندم تو کیفم و با درد از خونه زدم بیرون... که بعدشم تو اومدی😞... . کوکی:واقعا فاز باباتو نمیفهمم تو که خبر نداشتی... . من:عاخه بعد فهیمدم مامانم قرار بود بهم خبر بده اما یادش رفته بود منم دیگه هیچی نگفتم چون میدونستم برای مامانمم دردسر میشه😞. کوکی: ......................
پایان پارت سیزدهههههههه 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
حرف کوک رو نصفه گذاشتم و بخاطر همین عمل غیر انسانی قراره نصفم کنین😂😂😂... پس الفراررررر🏃🏃🏃😂👋🏻
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
146 لایک
عالی
منم هر روز کتک میخورم
این پروفایی ک روش میزاری رو بغرس
نکنه ۹۵ به معنی سال تولدشونه؟
نه بابا اینا لاین های بی تی اس هست😐مثله کیم لاین یا رپ لاین یا مکنه لاین یا همون 95 لاین و....
منم اولش نمی دوستم چیه کم کم فهمیدم
اره مال قدیمه فهمیدم سال تولد جیمین و تهیونگه فک کنم
دمت گرم
عالیه این داستان
حرف نداره
پارت د پارت بعد
کلا فازمون عوض میکنی با این داستانات دمت گرم 😂👏🏻ج چ:مهربون 👼🏻
عالیه بابا میرم تو حس😐😐
داستان شاید گذشته با تو فراموش شود هم مثل این رویایی بود به مردم رحم کن 🐧
مثل اینکه دوست داری شب با تبر بیام سراغت 😊🔪🗡
ج چ «غیرتی و عصبی»
راستی خاله میتسوها «😐😂»تو توی پینترست اکانت داری😐؟
آخه یه ادیتایی دیدم که بالاشون نوشته میتسوها
از اون ادیتایی خیلی سخت نیستن ها، ادیتایی ساده.
حالا اون تویی
یا نح
نه والا من قبلا اکانت داشتم تو پینترست اما ادیت نزاشتم😁
پارت بعد من دارم تلف میشم😐
به پیر به پیغمبر تو بررسیه 😂😂
من از همه ی ناظر ها گِلِ دارم بخدا الکی همش تک پارتی هامو رد میکنن تا الان پینج تاشو رد کردن😐😐😐😐😐💔💔😐😐😐😐