7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Hamato Mia انتشار: 3 سال پیش 84 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بلاخره اومدم با پارتتتتت 😂🙃. امیدوارم که دوستش داشته باشید. یه فلش بک داره این پارت میخوام فلش بک رو تو تست بعدی بفرستم!🤓 خب بریم برای پارت که به شدت پارت مورد علاقمه:>💙💛
میا:
مایکی به سرعت به طرفم اومد. رو دو زانواش افتاد و نفس نفس میزد؛حالش که بهتر شد، بلند شد و با یک چشم بهم زدن، بغلم کرد.
مایکی: منو ترسوندی دختر!
آروم خندیدم و گفتم:
-ببخشید! نگران نباش،خوبم!
از بغلش اومدم بیرون و به میدوریا نگاه کردم؛ادامه دادم:
-اونم به لطف میدوریا.
مایک به میدوریا نگاه کرد؛ لبخندی زد و دستش رو آورد جلو.
مایکی: ممنونم که خواهرم رو نجات دادی!
میدوریا دوباره تعظیم کرد. با لبخند گفت:
+ کار ما همینه! اوه باید برم.
اینو که گفت، با عجله بدون خداحافظی ازمون دور شد.
منو مایکی نگاهی بهم کردیم، سپس باهم آروم خندیدی، و بدون هیچ حرفی به طرف خونه حرکت کردیم
میا:
مایکی به سرعت به طرفم اومد. رو دو زانواش افتاد و نفس نفس میزد؛حالش که بهتر شد، بلند شد و با یک چشم بهم زدن، بغلم کرد.
مایکی: منو ترسوندی دختر!
آروم خندیدم و گفتم:
-ببخشید! نگران نباش،خوبم!
از بغلش اومدم بیرون و به میدوریا نگاه کردم؛ادامه دادم:
-اونم به لطف میدوریا.
مایک به میدوریا نگاه کرد؛ لبخندی زد و دستش رو آورد جلو.
مایکی: ممنونم که خواهرم رو نجات دادی!
میدوریا دوباره تعظیم کرد. با لبخند گفت:
+ کار ما همینه! اوه باید برم.
اینو که گفت، با عجله بدون خداحافظی ازمون دور شد.
منو مایکی نگاهی بهم کردیم، سپس باهم آروم خندیدی، و بدون هیچ حرفی به طرف خونه حرکت کردیم
درو به آرومی باز کردم. هیچکس خونه نبود.
مایکی: باز کجا رفتن؟!
سری تکون دادم و گفتم:
-مهم نیست. بیا بریم که من خیلی خستم.
مایکی: اوکی! بریم که پیتزا ها صدام میزنند:)
به طرف اتاق رفتم، اول من لباس هامو عوض کردم، بعدش مایکی. وارد اتاق شدم و روی تختم دراز کشیدم. نفسی عمیق کشیدم و چشمام رو بستم. احساس کردم که تشک تختم رفت پایین و خوب میدونستم کار کیه.
مایکی: آبجی من چرا ناراحته؟
میا: هیچی نیست مایک، خوبم.
مایکی: دروغ بهم میگی؟
چشمام رو باز کردم و بهش خیره شدم. نفسم رو با حرص بیرون دادم.
میا: مایکی نگرانم! نگران لئو ام! هر روز حالش داره بدتر میشه. بخاطر کارش، کلا نصف قرصاش رو یادش میره. ولی اون احمق یه دقیقه هم به فکر خودش نیست. مثلا قرار بود دیروز بره پیش دکترش؛ اما بخاطر کارش نرفت.
مایکی دستم رو گرفت و نوازشش کرد. اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:
- یادته وقتی ۷ سالمون بود، مجبور شدیم بریم کار کنیم تا حداقل پول دارو هاش رو بدیم؟ آخه یه بچه ۷ساله اینارو چجوری میفهمه؟ شب و روز با هر چهارتامون کار میکردیم تا پول جور کنیم براش.
اشکام یکی از دیگری سرقت میگرفتن و یه دقیقه هم وای نمیستادن.
میا: فکر کنم شغل لئو بود که نجاتمون داد. اون یه دقیقه هم به فکر نیست و همیشه نگران ما هستش. خب نمیشه که اینجوری پیش بره.
چیزی نگفت و فقط شنونده بود. نمیدونم چیشد که یهو بغلم کرد.
مایکی: آروم باش خواهرم. سخته ولی میگذره، فقط یکم زمان میبره تا مثل یه خانواده عادی باشیم. اوکی؟ آروم باش...
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. مایکی همیشه برام مثل یه قرص مسکن بود، آرومم میکرد و با حرف هاش دلگرم میشدم. شاید برای همینه که مایکی رو از همه بیشتر دوستش دارم.
درو به آرومی باز کردم. هیچکس خونه نبود.
مایکی: باز کجا رفتن؟!
سری تکون دادم و گفتم:
-مهم نیست. بیا بریم که من خیلی خستم.
مایکی: اوکی! بریم که پیتزا ها صدام میزنند:)
به طرف اتاق رفتم، اول من لباس هامو عوض کردم، بعدش مایکی. وارد اتاق شدم و روی تختم دراز کشیدم. نفسی عمیق کشیدم و چشمام رو بستم. احساس کردم که تشک تختم رفت پایین و خوب میدونستم کار کیه.
مایکی: آبجی من چرا ناراحته؟
میا: هیچی نیست مایک، خوبم.
مایکی: دروغ بهم میگی؟
چشمام رو باز کردم و بهش خیره شدم. نفسم رو با حرص بیرون دادم.
میا: مایکی نگرانم! نگران لئو ام! هر روز حالش داره بدتر میشه. بخاطر کارش، کلا نصف قرصاش رو یادش میره. ولی اون احمق یه دقیقه هم به فکر خودش نیست. مثلا قرار بود دیروز بره پیش دکترش؛ اما بخاطر کارش نرفت.
مایکی دستم رو گرفت و نوازشش کرد. اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:
- یادته وقتی ۷ سالمون بود، مجبور شدیم بریم کار کنیم تا حداقل پول دارو هاش رو بدیم؟ آخه یه بچه ۷ساله اینارو چجوری میفهمه؟ شب و روز با هر چهارتامون کار میکردیم تا پول جور کنیم براش.
اشکام یکی از دیگری سرقت میگرفتن و یه دقیقه هم وای نمیستادن.
میا: فکر کنم شغل لئو بود که نجاتمون داد. اون یه دقیقه هم به فکر نیست و همیشه نگران ما هستش. خب نمیشه که اینجوری پیش بره.
چیزی نگفت و فقط شنونده بود. نمیدونم چیشد که یهو بغلم کرد.
مایکی: آروم باش خواهرم. سخته ولی میگذره، فقط یکم زمان میبره تا مثل یه خانواده عادی باشیم. اوکی؟ آروم باش...
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. مایکی همیشه برام مثل یه قرص مسکن بود، آرومم میکرد و با حرف هاش دلگرم میشدم. شاید برای همینه که مایکی رو از همه بیشتر دوستش دارم.
طولی نکشید که صدای در اومد. مایکی با انگشت شصت اش اشکام رو پاک کرد و گفت:
-بیا بریم، وگرنه همه همسایه ها رو خبر میکنند اینقدر زنگ میزنند.
خنده ای کردم و باشه رو گفتم. از اتاق بیرون اومدم و از پله ها رو دوتا دوتا میرفتم پایین. نفس عمیقی کشیدم و در رو به آرامی باز کردم. با دیدن لئو و دانی که باهم بودن، لبخند پررنگی زدم. درو کامل باز کردم و با همون لبخند گفتم:
-خوش اومدین!
دانی که بند کفش هاش رو باز میکرد گفت:
- ممنون!
نگاهم رو از دانی گرفتم وبه لئو خیره شدم. رنگ و روش پریده بود و جوری به زمین خیره شده بود. سنگینی نگاهم رو حس کرد، سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد، چند ثانیه بعد لبخندی زد و بهم فهموند که چیزی نیست و حالم خوبه. هه! داداش من خر نیستم کم دروغ بگو.
با صدای مایکی رشته افکارم از هم باز شد.
مایکی:به خان داداش ها گلم! خوش اومدین.
لئو خندید و دانی با لبخند شیریناش گفت:
-ممنون میکی.
وارد خونه که شدند، دانی به طرف اتاقش رفت و لئو هم خودش رو روی مبل پهن کرد و نفس عمیقی کشید.
کنارش نشستم و باز دوباره به صورتش خیره شدم. قشنگ معلوم بود که یه چیزیش هست ولی نمیگه.
دستم رو نزدیک دماغش بردم و آروم نوک دماغش رو فشار میدادم. اینقدر اینکارو کردم که صداش درومد:
-بچه نکن اسباب بازی که نیستم.
لبخند شیطونی زدم. دماغش رو بیشتر فشار دادم. اره جوری فشارش دادم که به یه دقیقه هم نرسید داد بلندی کشید:
- آی آی آی نکن! آی نکن میگم دختر.
میخندیدم و بیشتر فشارش میدادم. تا اینکه بلاخره ولش کردم.
دماغش رو محکم گرفته و غر میزد. تا خواست چیزی بگه، صدای دانی درومد:
- شما دوتا چتونه دوباره به جون هم افتادین؟
لئو چشم غره ای رفت که دوباره خنده ام گرفت که همون موقع دوباره صدا درومد.
میا: خب اینبار فکر کنم راف باشه.
تا خواستم بلند شم دانی پیش قدم شد و درو باز کرد.
با دیدن شینیگامی، جیغ خفه ای کشیدم.
به سرعت به طرفش رفتم و بغلش کردم.
میا: شینی بلاخره اومدی!
شینی خندید و اونم بغلم کرد:
-ببخشید یکم طول کشید تا از نیویورک بیام.
برای اینکه اذیتش کنم، ازش جدا شدم و لب و لوچه ام رو جمع کردم. با صدای مسخره ای گفتم:
- اصلا دوست خوبی نیست ایش!
صدای خنده دانی و لئو و مایکی باهم میومدن و شینی هم زیر لب ادا ام رو در میاورد.نتونستم تحمل کنم و منم باهاشون خندیدم.
طولی نکشید که صدای راف هم از پشت شینی اومد:
- اجازه بدین منم وارد شم، جا خوش کردین برای خودتون.
شینی سریع کنار رفت و راف وارد شد.
مایکی میون خنده هاش گفت:
- فقط آبجی کارای اینجا کمه با آپریل.
نگاهی به لئو کردم. متوجه من شد و به من خیره شد.
لئو: چرا به من زل زدی؟
دست به سینه شدم و با نیشخنده گفتم:
- فکر نمیکردم اینقدر از عشقت بی خبر باشی.
کمی صورتش سرخ شده بود، اما چنان دادی زد که هزار بار دعای مردن کردم.
لئو: اگه دستم بهت نرسه!
اینو که گفت، بلند شد و دنبالم دوید. حالا موش برو گربه تو رو نگیره.
دور تا دور خونه میدویدم و لئو هم پشت سرم میدوید. همشون با صدای بلند میگفتن موش برو گربه تو رو نگیره.
اونقدر دویدیم که نه من نه لئو نفسی موند برامون. لئو روی مبل نشست و نفس نفس میزد، منم روبروش، دستام رو روی پهلو هام گذاشتم و بهش خیره موندم. با آینکه میخندیدم ولی درونم یه چیزی اذیتم میکرد. نگاهم به سینه لئو قفل شد که تند تند میومد بالا و میرفت پایین.
راف: واقعا که. حداقل لئو تو یکم خجالت بکش. مثل بچه ۴ دبستانی شده بودی.
با این حرف همه خندیدیم.
مایکی که دیگه نفس براش نموند، گفت:
- بسه دیگه! زودباشید بریم سر میز که من گشنمه.
باشه رو گفتیم و دست جمعی وارد آشپزخونه شدیم؛ زیر چشمی به لئو نگاه میکردم که یه چیزی توجه ام رو جلب کرد. انگشت دست چپ اش هی تکون میداد و این فقط معنی میداد؛ اونم درد داره.
همه نشستیم و منتظر کارای و آپریل موندیم. شینی با مایکی گرم گرفته بود، دانی و راف هم باهم حرف میزنند و لئو هم سرش پایین بود. تا خواستم چیزی بگم که صدای در به شدت اومد. همه به تعجب به هم خیره شدیم، که میون ضربه های در، صدای یه پسر بچه میومد و داد میزد.
لئو به سرعت بلند شد و به طرف در رفت. همه باهم بلند شدیم و به سمت لئو رفتیم. یه پسر بچه کنار در بود و گریه میکرد.
لئو روی زانو راستش نشسته بود و سعی میکرد که بچه رو آروم کنه.
لئو: هی هی آروم باش! چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
پسر بچه میون گریه هاش، من من گفت:
- یه...یه گروه به... به... خاله...کارای و خاله آپریل حمله کرده...
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عاجم😐😐
این اولین پارت داستانت بود که خوندم😐
و برای خودم متاسفم که به خودم اعتماد نکردم که برم از اول داستانت رو بخونم😐
خیلیییییییییییییییی عالی بود😍😍😍😍💙💙💙💙💙
من برم از اول بخونم😂👋💙✨
جونم
مشکلی نیست😂
ممنوننننن😍😘
خوشحالم که دوستش داشتی:>>
برو برو عزیزم😂😘
میگم گمم نکنید من همون ❤️舒和瓦尔特💙 هستم
از همون اول شناختمت😂💙
😐😂
باریکلا باهوش😂
اهان باشه 😍😍 ممنون اجی جونم زود پارت بعدو بزار 😍😍😍😍
چشم حتما😊😉
تنکیو ^^
اجی جون وقتی داشتم تستت رو میخوندم ی لبخند بزرگ روی صورتم بود 😍😍😍😍 واییییی خیلبیییییی خوشحالممممممم بالاخره پارت بعد اومددددد😍😍😍
عالییییییی
و ی سوال مگه تو داستانت لئو و کارای خواهر برادر نیستن ؟؟ اخه میکی به لئو گفت فکر میکردم نگران ع ش ق ت باشی .
ولی عالیییییییییییییی😍😍😍😍😍❤🧡❤😍❤🧡💜😍❤🧡
ببین اجی جون لطفاااااااااااا فردا پارت بعدو بزار من از هیجان نمد چه کنم 😂❤ درزا نز خع لژبهژعحژببژبژهع عالیییییی
خوشحالم که دوستش داشتییی🥺😘.
خب راستش یه توضیحاتی هست که مجبورم تو تست بعد بگم اما اینجا هم میگم که خواهر و برادر ناتنی اند! چون کارای دختر خود اسپلینتر بود و اما اون پنج تا هم به فرزندی قبول کرده بود.
تو خود کارتون هم اینجوری بود😁🙃
دلی خوشحالم که دوستش داشتی😍
چشم حتما شب اون فلش بو رو میفرستم براتون😊
عععععاااااااالللللللیییییی
میگم منظور از عشق لئو آپریل بود😐؟
ممممنوننننن😍💗💗