این پارت آخره 💙💜💖😘
من رو بیهوش کردن و بردن تو اتاق خیلی بزرگ . بعد چند ساعت بهوش اومدم از ترش نمیدونستم چیکار کنم از دماغم داشت خون میومد رئیسشون اومد نمیدونم باهام چیکار داشت ولی خیلی از دستت اعصبانی بودم رئیسشون اومد جلو چه عجیب رئیسش رو میشناسم سانا اِ
سانا : من تو رو میکشم تا دیگه تو مدرسه مشهور نباشی 🙂🙂 یونا : آشغال منو چرا آوردی اینجا ؟ سانا : گفتم که میخوام بکشمت 😉🤭 یونا : من خودم ۳ روزه هیچی نخوردم از این بدتر هم میشه ؟! سانا : به من ربطی نداره می خواستی غذاتو کوفت کنی 😁😁
خیلی من رو زدند و کلی داد زدم حالم خیلی بد بود یک دفعه دیدم پلیس اومد و سانا رو برد من بیهوش شدم من رو بردن بیمارستان بعد از ۵ روز بهوش اومدم یک پسره جوون کنارم بود خیلی پسره جذاب بود ولی من به خودم قول دادم دیگه با کسی دوست نشم پسره تا دید من بهوش اومدم خودش رو معرفی کرد
پسره : من سوبین هستم از آشنایی با شما خوشبختم راستی حالت خوبه ؟ یونا : آ...ر..ه من کیم یونا هستم خو..شب..ختم سومین: تو ۵ روز بهوش اومدی ! یونا : ها .......ی..عن..ی چی ؟؟؟؟؟؟
سوبین : اگه حالت خوبه بیا برسونمت خونتون ؟ یونا : نمیخواد خودم میرم سوبین : ما الان باهم دوستیم !! یونا : خب آ...ره سوبین : پس تو تنهایی جایی نمیری !اوکی ؟ یونا : با....شه بعد از اینکه سِرومم تمام شد به کمک سوبین رفتم تو ماشین
سوبین : کسی خونتون هست ؟ یونا : نه سوبین : پس بیا خونه ما یونا : با..شه ( چند ماه بعد ) من و سوبین رابطمون خیلی خوب بود و میخواستیم امشب باهم بریم دریا امشب 👇👇 سوبین اومد دنبالم رفتیم دریا خورشید داشت غروب میکرد بعد چند دقیقه ماه اومد باهم داشتیم ماه رو نگاه میکردیم که سوبین گفت : (ما عاشقان ماه هستیم )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود🤧🥺
میسی