سلامی دوباره🥳 من برگشتم با سورپرایزی که قولش رو داده بودم یعنی فصل جدید غریبه ای قصر😍 خب یه خبر بد هم بدم چون الان هم میخوام اینو ادامه بدم هم سوپرنچرال رو کارم خیلی سخته واسه همین دیگه میراکلسو ادامه نمیدم ولی میخوام تو این دو تا داستان جبران کنم خداروشکر مشکل گوشیم هم حل شد الان راحت میتونم داستان هامو بزارم سرتونو درد نیارم بریم واسه فصل جدید اما قبلش یه مقدمه داریم🙏
خب فصل جدید با عنوان dead in family شروع میشه این عنوان رو از قسمت بعدی داریم به معنای مرگ در خانواده شخصیت هامون هنوز همون قبلی ها هستن یه سری ها رفتن یه سری ها هم اومدن که خیلی تفاوتی نداره بود و نبودشون😅 از الان بگم شخصیتمون قراره عوض بشه یکم دارک تر شده فضای داستان برای سنین +۱۳ پیشنهاد میشه خلاصه یکم از فضای فانتزی در اومده
روزی روزگاری بر سرزمینی آباد و خرم شاه و ملکه ای عادل و دلسوز حکومت میکردند بعد از جریانات انقلاب در برابر شاهزاده اسپانیا و درمان ملکه امیلی تازه اوضاع قصر داشت آروم میگرفت تا اینکه یک روز...
سکوتی سرشار از آرامش برقرار بود😌 تنها چیزی که میتونست به این وضعیت پایان بده صدای گوشخراش «میبیسو» بود که میگفت:« خانم،لطفا بیدار بشید ساعت ۹ صبحه» توجه ای نکردم«خانم لطفاً بیدار بشید ندیمه ها منتظر نظر شما هستن» نه ظاهراً دست بردار نبود🤬😅 خیلی آروم زمزمه کردم:«چی میخوای؟» «خانم ممکنه مراسمو از دست بدیم»😱 با سرعت مثال زدنی از خواب پریدم:«مگه مراسم امروزه؟» «خودتون زمان مراسم رو امروز تعین کردین» از تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ظاهر بهم ریخته ام رو مرتب کردم لباس سفیدی با نگین های طلایی و دنباله کوتاه پوشیدم 🥰و با جواهرات و تاجی که روی سرم گذاشتم ظاهرم کاملا شبیه به ملکه ی برانزویک شده بود🤩 در حالی که داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم خطاب به میبیسو گفتم:«خب حالا باید از کجا شروع کنیم؟»(عکسمون امیلیه😍)
میبیسو کارهایی که امروز برای مراسم باید انجام میشد رو برام لیست کرد امشب شب بزرگی برای من و برانزویکه میبیسو ندیمه هارو توی سرا جمع کرد با صدای بلند و رسانا گفتم:«امشب تولد یک سالگی پسرم مایلز و شاهزاده ی برانزویک. میخوام جوری مراسم رو برگزاری کنید که تا سال ها خاطره اش از ذهن مردم پاک نشه امشب فقیر و غنی برای سالگرد تولد پسرم به اینجا میان مبادا کسی ناراضی از قصر بره»
ندیمه ها یکی یکی رفتن سر کارشون من به همراه میبیسو رفتم تا پسرمو ببینم
قبل از اینکه وارد اتاقش بشم از توی اتاق صدایی شنیدم در زدم و وارد شدم با اریک مواجه شدم که مایلز رو بغل کرده و سعی داره آرومش کنه تا منو دید گفت:«خب مامان شازدم هم اومد» بچه رو داد بغلم و گفت:«صبح بخیر عزیزم»💋 ادامه داد:«خب برای امشب چه برنامه ای داریم؟» «کیک چند طبقه شکلاتی و برای غذا هم خوراک بوقلمون سرو میشه مهمونی به صورت بالماسکه و با رقص بعد از شام همراه در آخر مراسم هم به هر مهمان یه سکه طلا هدیه میدیم» «که اینطور🤔 پس قراره جشن بزرگی باشه» میخواستم چیزی بگم که یهو فرمانده مکس از در اومد تو و به ما ادای احترام کرد و گفت:«سلطان سلامت باد گویا منو احضار کردید» اریک گفت:«میخوام تعداد نگهبان هارو برای امشب بیشتر کنی از امنیت کل قصر مطمئن شو چند نفر از سرباز هارو هم با لباس جشن بفرست داخل مهمون ها نمیخوام امشب چیزی از دستت در بره» «هرچی شما امر کنید مطمئن باشید نا امیدتون نمیکنم»(عکس شاه اریک)
فرسخ ها دورتر از زبان راوی
با خونسردی روی صندلی چوبیش نشسته بود نگاهی به خواننده بار کرد و جام ش*راب اش را سر کشید ناگهان صدایی در گوشش زمزمه کرد:«کوازی میخواد تورو ببینه» با لحن سردی گفت:«بهش بگو من دیگه دینی بهش ندا..» قبل از اینکه حرفشو تموم کنه سردی تیغه ای رو زیر گلوش حس کرد 😦صدا گفت:« پنج دقیقه دیگه پشت بار منتظرته» چند دقیقه بعد از رفتن اون مرد با بی میلی از جاش بلند شد و به سمت در پشتی بار رفت نگاهی به اطراف انداخت ولی کسی رو ندید ناگهان پارچه ای روی سرش افتاد و بعد همه جا سیاه شد😣
چشم هایش رو توی زیرزمینی تاریک باز کرد وقتی به خودش اومد فهمید بیهوشش کردن و حالا دست و پاهایش بسته است😐 یه میز جلوش بود اون طرف میزد شخصی روی صندلی نشسته بود هرچی سعی کرد نتونست چهرشو ببینه با خشم پرسید« کی هستی؟😠» شخص گفت:«در جایگاهی نیستی که ازم سوالی بپرسی» صدا برای آشنا بود با عصبانیت گفت:«کوازی! 😠میدونستم زیر سر توئه ابلیس» «از آخرین همکاریمون چند سالی هست که میگذره» «دور منو خط بکش دیگه تو بازی های کثیفتون دخالت نمیکنم». «ولی تو هنوز دینتو به خانواده ادا نکردی» «لعنت به خانواده ای که تو عضوش باشی» «تو که نمیخوای خانوادتو ناراحت کنی میخوای؟» «باید چیکار کنم؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسیار عالی 👌🌸
اصلا جو اینجور داستانا رو با دنیا نمیشه عوض کرد خیلی فوق العاده هستن 👌👌
عکس شاه اریک ، خیلی آشناست 🤔 تو انیمه ای چیزی احتمالا دیدم .
چالش هم والا الان ذهنم اصلا یاری نمیکنه 🤦
سلام آره واقعا با حرفت موافقم عکسشو راستش من از پینترست گرفتم خیلی شباهت داشت با اریک راجب چالش هم بگم خیلی شخصیت مهمی نیست😂 خودتونو درگیرش نکنید فقط خیلی ناراحتم چون بازدید سابقو ندارم با اینکه خیلی ها رو نوشتن فصل دومش تاکید داشتن ولی الان خیلی کمه بازدید ها
آدم اصلا داستاناش بازدید نداشته باشه ، امید به زندگی رو از دست میده کاملا درک میکنم 🤕🤕🤕