لایک کن❤❤❤❤
چشم های ساحره به رنگ سیاه در اومد دستاش رو به سمت یونگی گرفت و شروع به گرفتن روحش کرد یونگی روی زانوهاش افتاد چشامو بستم و مهکم حیغ زدم
من:نهههه
و یهو این ساحره بود که روی زمین افتاده بود با تعجب به دستام نگاه کردم این ینی کاره من بود نگاهی به یونگی بی حال انداختم
یونگی:آرا...آ
یهو یونگی از حال رفت ساحره از جاش بلند شد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
وایییییییییی.....خیلی خوب بودددددد 😭🐾🤍
اشک، در چشمانم حلقه زد😢
سلام اجی خوبی؟
عالی بود عزیزم خیلی قشنگ بود♡
سلام مرسی خوبم تو چطوری♥️
ممنون❤❤
خسته نباشی💫
مرسی گلم♥️
خیلی تا خیلی خسته نباشی ممنونم که به نظرات توجه کردی واقعا پایان عالی بود خیلی کیف کردم با داستانت .
راستی پارت بعدی اون داستان تو کیه می زاری؟!😍😍😯😯🤗🤗
مرسییی عزیزم♥️♥️
گذاشتم پارت دوم رو تو صفه