این داستانی بود که معرفیش رو توی کانال گذاشتم

○عملیات عشق○سلام این دستان منه من یک دختر ۱۷ ساله ی معمولی که در دانشگاه هست خب ساعت ربع ساعت مونده به هفت هست که من از خواب میپرم سریع دویدم طبقه ی پایین آخه روز اول دانشگاهه ساشا:صبح بخیر مرینت منم در حالی که چشمام رو میمالوندم مری:آه صبح بخیر ساشا خوبی ممنون که سفره رو انداختی و بعد خمیازه ی بلندی کشیدم ساشا:خواهش میکنم برادرتم دیگه مری: آه سریع نشستم صبحانه خوردم و رفتم مری:خداحافظ ساشا یادت نره توی دبیرستان موفق باشی ولی به محض اینکه در رو باز کردم آلیا آتنا و رزیتا دم در ایستاده بودن گفتم سلام بچه ها چه خبرا؟! آلیا:باز که دیر کردی مری آه خب ببخشید نمیدونستم دم درین بفرمایین تو این رو خیلی با لکنت گفتم رزیتا:مثل اینکه یادت رفته دانشگاه شروع شده آتنا ادامه داد و ساعت هفت شروع میشه (آتنا و روزیتا دوقلو هستن) مری:آه بله پس بزنین بریم بعد با لباسی آبی که پوشیده بودم دست دوستامو گرفتم و رفتم لباسم انقدر شیک و پیک بود(بلوز آستین کوتاه سفید که بعضی جاهاش آبی بودن با یه کروات قرمز و یک دامن کوتاه آبی و جوراب شلواری مو های باز و بلند که تل آبی و سفید روش بود) که هر پسری میدیدم دلش برام آب میرفت البته تعریف از خود نباشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)