
های گایز این اولسن داستانمه انیدوارم خوشتون بیاد😊
*صدای جنگ* *پارت1* توی اتاق ظبط ایستگاه رادیویی شهر نشسته بود، در واقع یجورایی جدیدا اونجا بخاطر هنر پیانو نوازیش استخدام شده بود امروز هم طبق معمول برنامه ی ساعت چهار بعدازظهر رادیوییش اماده شد و پشت پیانوش قرار گرفت، نفس عمیقی کشید و شروع به نواختن کرد، اون عاشق نواختن بود و بیشتر از این با پولی ک از ایستگاه رادیویی بخاطر نواختن دریافت میکرد میتونست به خانواده ش کمک کنه و اونهارو خوشحال کنه. چیزی به اخر اجرای رادیوییش نمونده بود که ظبطش قطع شد، اول با سردرگمی به این فکر فرو رفت که نکنه اشتباه نواخته ولی همه چیز درست و طبق برنامه بود.
برگشت که از پشت شیشه ی ضبط مشکل رو بپرسه ه دید رئیسش آقای کیم داره بهش اشاره میکنه که بیرون بیاد دلشوره ی عجیبی گرفت نگران بود که این دلشوره به از دست دادن کارش ختم بشه (~علامت آقای کیم #علامت هوسوک)
~هوسوکا همین الان برگرد خونمون #ولی آقای کیم اتفاقی افتاده من خطایی کردم؟ ~نه نه هوسوکا شاید این آخرین ظبطی بود که میتونستیم داشته باشیم #چرا آخه مگه چی شده؟؟ ~نیرو های ارتش وارد شهر شدن و فقط چهار ساعت آزادی دادن که مردم از شهر بیرون برن تو هم وقترو تلف نکن برو خانوادت به تو نیاز داره با شندین کلمه ی ارتش انگار دنیا رو سرش خراب شده بود اخه یه پسر بیست و چهار ساله چطور میتونست خانوادش رو نجات بده؟ اصلا مگه جایی هم برای رفتن داشتن؟ آخرین بار قبل رفتن به پیانو نگاه کرد تنها چیزی که به اون کمک کرد از بدبختی و فقیری در بیاد. بعد بی توجه به دادو بیداد و رفت امد مردم به خونه رفت و خواهر برادرش رو به بهونه ی پیک نیک حاضر کرد خواهر برادر اون زیاد سن نداشتن خواهرش 12 سالش بود و برادرش 9 سال
به اتاق مادرش رفت اون داشت چمدون رو جمع میکرد(علامت مامان هوسوک+ علامت هوسوک#) #مامان نمیتونیم وسایل زیادی برداریم +اما بچه ها بدون لباس اذیت میشن #نه بچه ا بدون غذا بیشتر اذیت میشن بعد چمدون مامانش رو گرفت و مایعات و نون و غذا و هر چیز خوراکی ای رو داشتن رو و عکس پدرش رو برداشت وقتی دید چمدون جای خالی داره چند دست لباس و از وسایل بچه ها برداشت و هر چقدر پول داشتن رو توی جیب خودش جا داد
خانوادش جلوی در منتظر هوسوک بودن که به روستایی در نزدیکی تین شهر برن به محض اینکه هوسوک اومد راه افتادن نیم ساعتی گذشت که اتوبوسی خاکستری رنگ جلوشون پارک کرد اونا با خوشحالی سوار اتوبوس شدن و اتوبوس انها رو تا پیش قطار برد توی صف وایساده بودن که
که یه چیزی توجه هوسوک رو به طرف خودش کشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ابمیوه
کجاییی پسس پارت بعدش کووو😭😭😭
کککککووووووووو
پارت بعدیییی😭😭😭😭😭😭
حمایت میکنیم تو رو خدااا پارتتت بعدو بزززاارررررر😢💜💜💜
چشم😹
پارت بعدو زوووود بزاررر👿😂💜💜💜
عالی عاجی بی صبرانه منتظر پارت بعدم زودتر بزار ی عالمه حمایت میکنیم😻❤
چش میسی آجی😍
ناظرش من بودم پارت بعدو زوود بزارر😁😁😁
چشم کمی بیشتر بازدید بخوره میزارم
چرااا نمیذاریششششش😭😭😭