
پارت4 داستانمون امیدوارم لذت ببرین دوستان پارت قبلی یکم ناراحت کننده بود ولی رفته رفته بهتر میشه💞🙂😍لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت5رو بزارم💛🌼
هنوزم تو شوک بودم...من فقط۱۴سالم بود...الان باید چیکار میکردم داشتم با خودم فکر میکردم که دکتر گفت فردا میتونین مرخص شین تشکر کردم...روی تخت دراز کشیده بودم و به عاقبت زندگیم فکر میکردم نمیدونستم چرا حتی اشکم نمیریختم خیلی ناراحت بودم ولی عادت گریه کردن پشت کسی که فوت شده رو نداشتم فقط به این فکر میکردم من که۱۴سالمه چجوری خودم تنهایی زندگی کنم...
توی فکر بودم که صدای در زدن در اومد....پرستار بود...پرستار:سلام الان بهتری عزیزم؟...ا/ت:سلام ممنونم خوبم...پرستار:اگه خوبی میخوای بستگانتو ببینی؟؟...ا/ت:بستگان؟کیا اومدن مگه به کیا خبر دادین؟؟...پرستار:پدر بزرگ مادر بزرگت اومدن بقیه هم تو راه هستن...ا/ت:ای خدا الان اونا هم دارن زجر میکشن🥺...ا/ت:باشه بگو بیان ممنون🥺💖...پرستار...خواهش گلم...
مامان بزرگ و بابا بزرگم اومدن داخل...دوتاشونم از بس گریه کرده بودن چشاشون شده بود کاسه ی خون...اومدن طرفم بغلم کردن...مادربزرگ:دخترم فکر و خیال نکن همه چی درست میشه...ا/ت:دیگه چجوری میخواد درست شه....بابا بزرگ:ا/ت تو خیلی قوی هستی اینم پشت سر میزاری ما هممون پشتت هستیم...ا/ت:ممنونم میدونم ولی باید روی پای خودم باشم...
ارزوی من مستقل شدن بود ارزو این بود که برم کره جنوبی و بی تی اس رو ببینم و ایدل بشم ولی چیشد...ارزوم که براورده نشد هیچ بدتر افتادم تو یه باتلاق عمیق تر که نمیدونستم چجوری ازش بیام بیرون...من حتی دیگه پدر و مادرم نداشتم🤕🥺
هنه ی فامیلا اومدن تا بهم دلداری بدن که مثلا اروم بشم ولی من حالم داغون بود....پدر بزرگ:ا/ت الان ۱۴سالشه تا ۱۸سالگی پیش ما میمونه تا به سن قانونی برسه اگه خواست خودش مستقل بشه...داییم که منو کپ دختر خودش دوست داشت گفت نخیر ا/ت پیش ما زندگی میکنه البته تصمیم با اونه اون باید انتخاب کنه کجا بمونه...ا/ت:من مزاحم هیچکدومتون نمیشم خودم تنهایی زندگی میکنم...دایی:نمیشه ا/ت شدنی نیس تو ۱۴سالته قانونی نمیتونی تنها زندگی کنی ما هم دلمون راضی نیس ببینیم دادگاه سرپرستیتو به کی میده...مادر بزرگ:باشه اینجوری خوبه...
دادگاه حضانت من افتاد برای یه هفته دیگه خاکسپاری هم برای فردا بود همه گفتن که من نیام ولی من لجبازی کردم و گفتم میام روز خاکسپاری بود منم از بیمارستان مرخص شده بودم و خونه ی خودمون بودم داشتم وسایلامو جمع میکردم که یه دفعه پدر و مادرم اومدن جلو چشمام دیدم مثل همیشه دارن سر من غر میزنن و میگن ارزوت براورده نمیشه با اینکه پدر و مادرمم از دست داده بودم یتیم شده بودم و توی بد وضعیتی بودم بازم امید داشتم که ارزوم براورده میشه....
وسایلامو که جمع کردم با کمک پسر داییم و دختر داییم بردم پایین و سوار ماشین شدیم تا ببرمشون خونه ی داییمینا...رسیدیم اونجا وسایلامو گذاشتم و اماده شدم که بریم برای خاکسپاری بازم داییم گفت نیا ولی من گفتم میام...چون خیلی لجباز بودم مجبور شدن منم ببرن
رسیدیم همه اونجا بودن و بهم تسلیت گفتن...منم تشکر کردم که اومدن اینجا همه ی فامیلا بودن دوست و اشنا ها هم همینطور...همه گریه میکردن ولی من که پدر و مادرم بودن گریه نمیگردم چون بهشون قول داده بودم موقع مرگشون گریه نکنم و خودمو ضعیف نشون ندم....مراسم تموم شد و کارای مراسم سوم و هفتم و چهلم و این چیزا رو پدر بزرگ مادر بزرگم و فامیلای نزدیکمون انجام دادن من زیاد خبر نداشتم چیکار میکنن و حال و حوصلشم نداشتم...
روز چهلم هم گذشت و مراسم بعدی موند برای سالگردشون....توی دادگاه حضانت هم از من پرسیدن دوست داری با کی بمونی و منم گفتم پیش داییمینا و اونم گفت پس حضانت ا/ت تا ۱۸سالگی به عهده ی اقای.....هستش و دادگاه تموم شد...من یه ماهی هست که با داییمینا زندگی میکنم خدا ازشون راضی باشه هیچ فرقی بین منو و بچه های خودشون نمیزارن ازشون ممنونم و امیدوارم بتونم جبران کنم... پسر دایی و دختر داییمم خیلی باهام خوبن و میونمون کلا خوب بود باهم دیگه...
هر شب جلوی پنجره ی اتاق دختر داییم میشستم و به اسمون خیره میشدم و ایندمو تصور میکردم...خیلی رویای قشنگی بود ارزوم بود این رویا به واقعیت تبدیل شه...و میدونستم که اگه چیزی رو بخوام و براش تلاش کنم به دستش میارم...روز ها همینجوری میگذشت و من بزرگ میشدم...ماه ها گذشت و فردا تولد من بود اولین تولدی که بدون مامان بابام جشن میگیرم میدونستم داییمینا میخوان برای تولدم سوپرایزم کنن که شاد بشم و روحیه بگیرم ولی اصلا حال و حوصله ی تولد گرفتن نداشتم...اون روز هیچ کدوم از اعضای خانواده رو زیاد ندیدم چون مشغول کارای تولدم بودن ولی از یه لحاظ خوشحال بودم که دایی و زندایی و دختر دایی و پسر دایی به این خوبی دارم🙂🦋....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت5رو درست کردم منتظرم منتشر شه 🙂💖
نمیدونم چرا منتشر نمیشه:/
پارت بعد دد
عالیییییی آجی پارت بعدددددد 😍😍😍💕💕💕💕💕💓💓💓💓 من منتظرممممم😉😉💓💓💓💓
فدات اجی جون چشممم🥺💞🦋🐥💛
💖💖💖🤗🤗🤗
آجی ببخشید بخدا عصر داشتم تک پارتی خودمو میزاشتم وقت نکردم بیام الان میرم بخونمممم😍😍😍🤗🤗🤗🤗💖💖💖💖
عیبی نداره اجی جونی💫🤗💚🍃امیدوارم تک پارتیت سریع گذاشته شه منم بخونم کنجکاوم😂😚
😂😂🤗🤗💖💖
تروخدا بزار من دوست دارم
باشه قشنگم🙂💫💛
بچه ها متاسفانه حمایت نکردین🙂💔
من میکنم تروخدا بزار کی میزاری؟
امشب درستش میکنم تا فردا میاد باید برسی بشه اخه🙂😍🧡🍁