
توصیه میشود هنگام خواندن با خود آب قند به همراه داشته باشید:)
به دستش که جلو آورده بود نگاه کردم بعد به چشماش دستشو گرفتم و بلند شدم به چهرش نگاه کردم لبخند گرمی زد و گفت بیا یکم قدم بزنیم به شوگا که کنار تهیونگ وجیمین نشسته بود و من رو نگاه میکرد نگاه کردم و گفتم ممنون از پیشنهادت کوک ولی ... کمی دستمو کشید و گفت هی فقط یکم ، با من بیا باهاش رفتم کنار ساحل قدم زدیم سرمو آروم به شونش تکیه دادم دستشو رو شونم گذاشت غروب قشنگی بود از خواب پریدم و فقط برگشتم کنارم رو نگاه کنم چشمم بسته بود خمیازه ای کشیدم و خواستم چشممو باز کنم که اتفاقات دیشب یادم اومد دیشب رو تخت خوابیدم اما شوگا هم همینجا خوابیده بود از جام پریدم و چشمامو باز کردم و به کنارم نگاه کردم نه شوگا رو تخت نبود چشمم افتاد به کاناپه دو نفره توی اتاق که شوگا آروم روش خوابیده بود و بالشتشو بغل کرده بود چقد مهربون بود روبروش روی تخت نشستم و نگاش کردم خیلی ازش ممنون بودم مخصوصا تو این چند روزی که خونش بودم اصلا نزاشت معذب بشم به ساعت نگاه کردم هفت صبح بود میخواستم برم خونه دیگه واقعا خیلی بد بود میموندم
لباسایی که خریده بودم رو پوشیدم وبه ساعت نگاه کردم ساعت هفت و نیم شده بود از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط بزرگ و قشنگش شدم کنار استخر روی زمین کاملا چوب کار شده بود نزدیک استخر رفتم تا عمقشو ببینم حدود یه متر و نیم بود از استخر فاصله گرفتم تا اتفاقی نیوفته و به سمت در حیاط حرکت کردم میخواستم پیاده برم اما با دیدن اسم خیابونش منصرف شدم خونش توی بالا شهر و محله با کلاس بود خونه من وسط شهر بود و خیلی دور بود نه اینجوری نمیشد دست کردم تو جیبم تا گوشیمو بردارم اما نبود از این بدتر نمیشد خب دختر خوب تو که حاضر شدی دیوونه بودی گوشیتو برنداشتی پوفی کردم و دوباره برگشتم تو و به سمت در خونه رفتم و بازش کردم و شوگا رو دیدم که با نگرانی و تند تند از پله ها پایین میومد منو که دید انگار خیالش راحت شد همزمان به پایین پله ها رسیدیم دستاشو گذاشت رو شونه هام و پرسید کجا بودی رفته بودی بیرون؟ سرمو پایین انداختم و گفتم نه دیگه باید برم فقط گوشیمو یادم رفته بود میخوام زنگ بزنم به رانندم سرشو کج کرد و گفت اولا چرا نگام نمیکنی وقتی باهام حرف میزنی و انگار دوتامون یاد رستوران افتادیم گندی که من وقتی به چشماش نگا کردم زدم خجالت کشیدم ولی باز خندم گرفت
اونم خندش گرفت از اون خنده هایی که یه دنیا رو تو خودش جا میداد خندشو خورد و گفت دوما چه جالب حالا ماشینی که رانندت باهاش میاد چه رنگیه؟اولش منظورش رو نگرفتم و گفتم خب سفید دوباره نگام کرد کمی که فکر کردم تازه منظورشو گرفتم ماشین اون روز داغون شده بود پس گفتم تاکسی میگیرم و در جوابم گفت باشه اتفاقا چون ساعت هشت ربع کمه هرجا زنگ بزنی سریع میان پوفی کردم و گفتم باشه میخام پیاده برم و از کنارش خواستم برم بالا که دستشو گذاشت رو دیوار کلافم کرده بود بابا اصلا من میخام برم خونم چه مشکلی داری به رو برو نگاه کردم خواستم جلو برم که اون یکی دستشو هم گذاشت کنار سرم الان رو بروم ایستاده بود و دستاش دو طرف سرم بودن نکنه کاری کنه استرس وجودمو فرا گرفت اما با خونسردی گفتم بس کن میخوام برم خونم گفت من نمیزارم گفتم مگه به اجازه تو نیاز دارم ابروشو بالا انداخت و با کمی مکث گفت ولی تو کسی جز من نداری من نجاتت دادم من مثل دوباره کمی مکث کرد لبخندی زدم اون هیچکاره من بود چی میتونست بگه گفت من جای برادرتم گفتم کی گفته تو فقط منو از دست اون اشک تو چشمام جمع شد هنوز قسمتایی از بدنم کبود بود عو.ضی نجات دادی ولی کاری که اون کرد واقعا کار بزرگی بود نمیتونستم بگم که کاری نکرده
ولی ازش استفاده کرده بود فک میکرد همه کس منه و من تنهام و به این میبالید در صورتی که فکرش درست بود نمیخواستم احساس ضعف جلوش داشته باشم و گفتم اما به عنوان یه همشهری تو باید نجاتم میدادی شوگا اشک تو چشماش جمع شد خودمو سرزنش کردم نباید این حرفو بهش میزدمو یادش اوردم تازه داشت به حالت قبلیش بر میگشت برا همین سرد بود ولی خرابش کردم چرا این کارو کردم دوباره مثل اولش میشه براچی همچین حرفی زدم تنها کاری که میتونستم کنم این بود که برسونمش به زور سوار ماشینم کردمس و به سمت خونش حرکت کردم تو طول راه سرش رو به پنجره تکه داده بود و به بیرون نگاه میکرد بعد چهل دقیقه رسیدیم پیاده شد و به در خونه نگاه کرد منم پیاده شدم تا باهاش خداحافظی کنم آروم گفتم خداحافظ روشو برگردوند چشماش پر از اشک بود گفت میشه باهام بیای اونا هنوز تو ان جلو رفتم و دستشو گرفتم در خونه رو باز کرد و داخل رفتیم کل حال رو نگاه کردم کسی نبود دستشو ول کردم
که برگردم که از پشت دستمو گرفت و با صدای لرزون گفت نه اونا تو اتاقن اگه برگردم دوباره اذیتم میکنن راست میگفت حالا که تحویلشون داده بودیم شاید به فکر انتقام میوفتادن به تینا حق میدادم منم اگه جاش بودم میترسیدم لبخند زدم و گفتم اما من حواسم بهت هست تو منو داری دستشو گرفتم و به سمت اتاق رفتم به اتاق رسیدیم در رو باز کردم و وارد شدم اون تو چیزی نبود جز تیکه های شکسته آینه و بطری های شکسته گوشه اتاق تینا حرفی نمیزد دستش سرد شد دستش داشت میلرزید ازش خداحافظی کردم و تا وسط حال رفتم اما اگه طوریش بشه چی اخه اون الان میترسه نه نباید ولش کنم باید با خودم میبردمش و بعدا فکر یه خونه دیگه براش میبودم تو اتاق برگشتم حواسش به من نبود به شیشه ها خیره شده بود و هق هق میکرد میدونستم میترسه ولی غرورش نمیزاره بگه باهام بیاد اروم دستمو رو شونش گذاشتم تنش لرزید فک میکرد هی سانم با صدای لرزون و وحشت زده گفت خواهش میکنم باهام کاری نداشته باش سریع رو بروش ایستادم و بغلش کردم و گفتم نترس این منم
موهامو مرتب کردم ساعتمو بستم و به سمت اتاق تینا رفتم و دستمو جلو بردم تا در بزنم که یهو در باز شد بهش نگاه کردم شلوار جین سفید تا زیر زانو و تیشرت سرمه ای چشمام گرد شد لباساش مثل من بود به صورتش نگاه کردم اونم مثل من براش عجیب بود که همچین چیزی میدید به سمت ماشین رفتم و منتظرش شدم بعد دو دقیقه اومد و سوار شد دهنمو باز کردم که یکم باهاش حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد کوک بود ایرپادمو تو گوشم گذاشتم و جواب دادم _سلام کجایی؟ خونه ام دارم حرکت میکنم _اها تینا هم هست؟ اره هست _حالش خوبه؟ اره خوبه _راستی تا کی قراره خونه تو بمونه؟ نمیدونم _هی اگه اذیت میشی بفرستش خونه من یا از همینجا بیاد خونه من دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم نه راحتم اتفاقا اونم راحته نیاز نیست بیاد خونت
انگار بادش خالی شد گفت اوکی اوکی ما الان جلوی رستورانیم با لبخند گفتم یه ربع دیگه اونجام و پامو رو گاز فشار دادم کوک بهش پیشنهاد دادم تینا بعد اونجا بیاد خونه من اما با لحن عصبی ای گفت نه راحتم اتفاقا اونم راحته نیاز نیست بیاد خونت چند لحظه مکث کردم اون که درک نمیکرد چمه از اون شبی که با جیمین رفتم دنبالشون خیلی زندگیم عجیب شده انگار یه چیزیو گم کردم نه این عشق نبود شاید تینا فقط یه امتحان بود اره بابا به این زودی که آدم عاشق نمیشه ولی دوست داشتم بیشتر پیشم باشه شاید این بار فرصت خوبی باشه تا توجهشو جلب کنم شاید اگه بیشتر کنارش باشم بفهمم چمه گفتم اوکی اوکی ما الان جلوی رستورانیم _یه ربع دیگه اونجام و گوشیو قطع کرد به آسمون نگاه کردم هوا نیمه ابری و خنک بود چرا نمیتونستم حسی که به تینا دارمو درک کنم شاید این حس نه نه نه عمرا اگه اون باشه تینا فقط تمام ملاک هایی که میخامو داره و این منو به اشتباه میندازه حتما چند وقت دیگه یه نفر بهتر رو ببینم ولی کی میتونه بهتر باشه ؟ چشمامو بستم
و بهش فکر کردم کنارم تصورش کردم تا ببینم این حس لعنتی چیه اما اونقدر حتی تو فکرم برام دست نیافتنی بود که نمیتونستم دستی رو رو شونم حس کردم برگشتم و بهش نگاه کردم تهیونگ بود هی کوک چیکار میکنی ؟ به چی فکر میکنی؟ جیمین هم از دور گفت چیزی شده؟ با سر علامت دادم که نه و لبخند ساختگی ای زدم همون لحظه شوگا وتینا رسیدن و پیاده شدن چییی؟ تینا به سمت من اومد و گفت سلام کوک چطوری؟از لحن گرمش جا خوردم و چیزی نتونستم بگم با لبخند سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم مرسی و بعد که رفت سمت ته و جیمین به دستم نگاه کردم هیچوقت همچین حسی نداشتم داخل رستوران رفتیم میز ها پنج نفره بودن به سمت میز ها رفتیم دستمو رو یه صندلی گذاشتم تا برای تینا بکشم عقب که دست دیگه ای هم اونطرف صندلی اومد سرمو بالا اوردم شوگا بود
همزمان صندلی رو عقب کشیدیم و همصدا اسم تینا رو صدا زدیم تینا با تعجب برگشت و نگاهمون کرد بعدم تشکر کرد و نشست وسط من و شوگا بعد چند دقیقه که همه سر میز بودیم تهیونگ برگشت پرسیدم کجا بودی گفت غذا سفارش میدادم تینا گفت داشتم غذا سفارش میدادم شوگا گفت نه تورو خدا از ماهم لازم نبود بپرسیا من و جیمین به خنده افتادیم تهیونگ لبخند شیطانی زد و گفت نخیرم مهمون منید به سلیقه خودمم باید باشه اینبار هممون به خنده افتادیم سر میز بحث سر این بود که همسر ایده التون چجوری باید باشه از شوگا شروع شد شوگا تک خنده ای کرد و گفت پوستش سفید باشه به دستم نگاه کردم چک ادامه داد حداقل سه سال ازم کوچیکتر باشه اره اون۲۷ سالشه چک و با ادب و مهربون باشه مطمئن نیستم ولی اینم چک بعدی جیمین بود گفت خوشکل و کیوت باشه تا حدودی چک شیطون و پایه باشه صد در صد چک آرمی دو آتیشه باشه وای این یکیو ندارم حالا نوبت تهیونگ بود گفت براش مهم باشم و دوسم داشته باشه ولی من رو نه به خاطر قیافم یا ثروتم به خاطر خودم بخواد برگشتم به کنارم نگاه کردم بعدی کوک بود زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت(ادامه تو نتیجه هست)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و منی که در انتظار پارت بعد پوسیدم 🥲...
الهیییی منو ببخش 🥲🥲🥲
واقعا یادم رفته بود البته تا پارت نه نوشتم ولی بارگذاری کردن تو تستچی خیلی سخته 🥲
البته تنبلی خودمم بی تاثیر نیست🥲😹
الان میزارمش 🥲🔥
نمیتونم ببخشمت 😓😂 شوخی کردم اصلا بخشیدن نمیخواد که
درک میکنم منم به همین مشکل دچارم🥲
مرسیی
اتفاقا من خودم قبل از شروع کردنش برای میگو یه همچین نقشه ای داشتم که وقتی خواننده میرسه به این قسمته خاطرات پارت های بعدی براش مرور شه و داستان رو بیشتر درک کنه و چقد خوبب که این تاثیر داشت🤩
دقیقا سوال خوبی پرسیدی برا خودمم سواله که چرا لایک نمیکنن 😂💔ولی خب شایدم خوششون نیومده به حرحال من خوشحالم از اینکه از داستانم خوشت اومده و لبخند رو لبت اورده🥰
خیلی خیلی خیلی خوب بوددددد
خیلی از این اتقاقاتی هست که یه جای داستان میفته بعد در محوریت داستان تاثیر میزاره و تکرار میشه مثل همین قضیه ی میگو ها خوشم میاد چون مثل یه خاطره میمونه که یادآوریش باعث لبخند میشه
و اینکه چرا من تنها کسی ام که لایک میکنمممم
وقتی میخونید خوشتون میاد کامنت میدید چرا لایک نمیکنید 🥲💔
بازم میگم خیلی خوب بود 💙❤️
خسته نباشیی