
سلام بفرمایبد پارت بعدی ، تو این پارت همتون روی توماس می کراشید😜😜😜
ویکتور :« وای پسر خیلی بزرگ شدی» توماس:« تو چقد کوچیک شدی😑 خب معلومه بزرگ میشم» توی ماشین که بودن ویکتور دستشو روی شکم توماس کشید. گفت :« اینا واقعین؟» توماس پیرهنشو داد بالا تا عضلاتش معلوم شه و بعد گفت :« نه مصنوعیه ، معلومه واقعیه» ( توجه کنید که راننده داره توماس) ویکتور :« چه پولدار شدی!» توماس:« تنکس! » ویکتور :« به چی فکر میکنی؟» توماس:« اینکه تورو کجا جا بدم» ویکتور :« منظور؟» توماس:« پول! توی همه اتاقای خونه من پوله.فقط اتاق خودم خالیه » ویکتور :« خب با هم میخوابیم» و خندید . توماس:« زر نیا انقد!» ویکتور :« چشم کایرو» توماس:« ها؟» ویکتور :« کای یا کایرو ، اسمیه که باهاش صدات میکنن دیگه» توماس:« برای چی؟» ویکتور :« برای قدرتته. فهمیدی؟ شما همتون یه گروه هستین . ولی کسایی مثل تو که قابلیت تغییر ظاهر هم دارن میشن کایرو و در حال حاضر تنها کایرو توی کل دنیا تویی!» توماس تعجب کرد . گفت :« خدایی؟» ویکتور :« باور کن . بگذریم ، کسب و کارت چیه؟»

توماس یه مجله از پشت صندلی ماشین برداشت و پرت کرد سمت ویکتور . گفت :« مدیونی بگی جون ، بگی همینجا خاکت میکنم» ویکتور :« ژوووون عجب مدلی!» توماس یک پس گردنی به ویکتور زد و گفت :« آدم باشششش» ویکتور :« شما هستی بسه» توماس:« هممم...زبونم که درآوردی خفاش خان!» ویکتور :« خونتو میریزما» توماس:« احمق با چشمام قابلیت کنترل هم دارم» ویکتور :« منم قابلیت هیپنوتیزم دارم ، خوناشامم!» توماس:« ولش کن ، باید یه خونه جدید بخرم» ویکتور :« یجوری میگی انگار بستنی عه😐» توماس:« خریدم . » و صدایی اومد :« مانده حساب : نامحدود» ( خنده شیطانییییی نویسنده ، بچم از هر لحاظی کراشه ، باز خنده شیطانییییی نویسنده)
ویکتور با تعجب :« از کجا این همه پول آوردی؟» توماس شونه بالا انداخت :« هیچی فقط یه سری کارا انجام دادم و این دستمزد منه» ویکتور:« چقدر کار؟ چه کاری؟ چقدر وقت؟» توماس:« خیلی سوال میکنیا» ویکتور :« بگو دیگه» توماس همه سال های عمرش را برای او بازگو کرد ، البته بجز تیکه های غمگین و تیکه هایی که زخمی شده بود . ویکتور :« که اینطور! زندگی سختی داشتی پسر.» توماس:« تو چی؟ تعریف _» که صدایش با تقه خوردن به شیشه ماشین قطع شد . راننده :« رسیدیم قربان ولی...» توماس :« باشه درو باز کن » توماس رو به ویکتور ادامه داد :« دنبالم بیا» ویکتور سری به تایید تکون داد و از ماشین پیاده شد .
ناگهان چشم هایش با نور دوربین ها کور شد . کلی بنر و تابلو از کسی به اسم کایرو . آیدل ژاپنی ، همین توماس خودمون . ویکتور :« پس آیدل هم هستی!» خبرنگارا و طرفدارا داشتن خفشون میکردن. توماس دست ویکتور رو گرفت و از بین جمعیت راهشونو به سمت خونه جدید توماس باز کردن. وقتی رفتن تو توماس درو بست و گفت :« دادام ، اینم خونه جدید ! راحت باش ، ۵ خوابه اس ، استخر داره ، دو تا تراس و یه حیاط نقلی ، آشپزخونه داره و دو تا پذیرایی ، دو تا دسشویی و دو تا حموم ، دوبلکس هم هست ، سه تا بالا دو تا پایین ، اتاق خوابا رو میگم ، من طبقه پایینی رو برداشتمممم» ویکتور مثل یک مجسمه جلوی در ورودی ایستاده بود . توماس :« چی شده؟» ویکتور :« نه تنها پولداری...بلکه ولخرج هم هستی . چوس مغز آخه خونه ی مبله؟؟؟ پولتو از کجا آوردی که انقد ولخرجیییی؟؟؟» توماس در اون لحظه :«🥺» توماس یکم بعد تر :« شل کن دا، راحت باش😏😌😉»
ویکتور:« آخه چطوری میتونی یه خونه رو انقدر راحت بخری؟ عجیبه» توماس:« اممم...از عجیب بودن خوشم میاد» ویکتور:« اممم...چمدونم ، لباسام! اونا کجان؟» توماس:« تو اتاقت» ویکتور:« چی؟ چطور؟» توماس خندید :« همینطوری که میبینی به خدمتکارم گفته بودم این خونه رو بخره.» با پوزخندی ادامه داد :« و اینکه وقتی رسیدیم فرودگاه ، سوار ماشین شدی ، بعدش چمدونتو لباساتو ندیدی ، درسته؟» ویکتور :« آره» توماس:« اونارو گذاشتم تو یه ماشین دیگه که اون یکی خدمتکارم بیارتش اینجا ، دنبالم بیا» و دستشو گرفت و برد طبقه بالا ، اون اتاقی که تراس داشت . گفت :« میدونستم از اتاق تراس دار خوشت میاد برای همین اینو برات در نظر گرفتم ، وسایلتم چیده شده.» در اتاق رو باز کرد . وسایلش چیده شده بود و تم اتاق نوک مدادی بود ، رنگ مورد علاقه ویکتور ، یه تراس بزرگ داشت و تخت هم که کلا مشکی. و یه تابلو که یدفعه جلو روشون سبز شد که روش نوشته شده بود :« خوش برگشتی رفیق!» توماس خندید و گفت :« راحت باش ، میرم شام رو آماده کنم» ویکتور همینطوری مونده بود ، فقط تونست قبل از رفتن توماس بگه :« ممنون!» و بعد رفت توی اتاق و لباس راحتی پوشید.
بعد یک ساعت توماس از پایین داد زد :« ویکتور! ویکتور! بیا شام حاضره» ویکتور از پله ها اومد پایین :« ممنون توماس ، لطف بزرگی در حقم کردی ، جبران میکنم » توماس خندید :« این حرفارو با هم نداریم که!» ویکتور میدانست که بدون فکر حرف زده :« کبکت خیلی خروس میخونه ، یادم میاد وقتی توی یتیم خونه بودیم خیلی سرد و خشک بودی» توماس لبخندش محو شد . در وجودش هنوز از اون روزا ناراحت و آزرده بود ، از اتفاقای بعدش ، مرگ رفیقاش. ولی باز خندید . ویکتور تازه به خودش اومد:« ببخشید ... حرف بدی زدم» توماس :« نه نه...بیا شام بخوریم ، فردا باید برم سر کار » ویکتور فقط سری تکون داد ، خیلی شرمنده بود . بعد شام توماس خدمتکار هارو مرخص کرد و با ویکتور یکم بازی کردند . بعد هم ویکتور رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و به سمت اتاق خودش رفت . شب آروم و خوبی بود . همه چیز خوب ، تا وقتی که.... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم هارو کی بود فراموشی گرفتم
هارو همون جیمزه .
جیمز هم همون پسره اس که با یه پیرزن تویسا رو به فرزند خوندگی گرفتن
ها حالا یادم اومد هارو همون برادر ناتنی تویسا؟
اره همون
نمیدونی تا فهمیدم چقدر گریه کردممم 😭😭😭😭😭
گریه نکن باو😂
پس چرا بعدی نیومد؟
همین الان منتشر کردم
ایشالا خوب بشی
کرونا خیلی بدهههه
نگرفتم ولی میدونم
اجیییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
😂😂😂 تنک یو
سلام پارت بعد رو نمیزاری؟؟🥺🥺
ببخشید این چند روزه مریضم ، خوب شدم میزارم
باشه ان شاءالله زودتر خوب شی💕💕
ممنون ^_^
عالی بود چویا
ببخشید اکانتت رو گمکرده بودم
ممنون
سلام میشه بگید این پارت مال کدوم انیمه هست
قیافه کرکترا از انیمه ( عشق و تهیه کننده ) یا بازی (mr love queens choice)
ممنون
چرا اینجا قطع کردی؟؟؟😭😭😭😭
یه چیز عجیب... من توماس کراشم بود ولی نمیدونم چرا چند تا پارته دیگه کراشم نیست😳😐🥲😶
کراش تر شده که😢
حیف ، زود میزارم ولی یکم نظرات بالاتر بره بعد
🙁💔