12 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 133 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام ❤ اومدم با پارت ۱ داستانم 😄❤ امیدوارم خوشتون بیاد ❤ کامنت یادتون نره چون خیلی منو خوشحال میکنه و بهم انرژی میده ❤ لایک فراموش نشه 😉😄❤ فالو=فالو با دو اکانت ❤ خب بریم سراغ داستان 😄❤
..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. « قسمت 1 : شب تاریک ..... »
آروم چشمام رو باز کردم ..... چشمام تار میدید و سرگیجه داشتم ، همه جا تاریک بود .... بعد از چند دقیقه متوجه شدم توی جنگلم و بارون موهام و لباسام رو خیس کرده .... هیچی یادم نمی یومد چرا من باید اینجا باشم .... ولی بی خیال بهتره برم .... اما کجا ؟ 😦 بی هدف بلند میشم و از جنگل میرم بیرون و میرسم به خیابون .
میرم و توی خیابون قدم میزنم به این امید که یه جای آشنا رو ببینم و بعضی چیزا رو یادم بیاد .
بعد از ربع ساعت یهو یه عالمه پلیس میان پیشم و یه خانم و آقا گریه کنان میدون سمتم . خانمه : «یوکی خیلی خوشحالم پیدات کردم دخترم 🥺😭 »
پس اون مامانمه .... 😦 آقا هه : « منو مامانت همه جا رو دنبالت گشتیم حالت خوبه دخترم ؟ 😭» من :« او-اوهوم » مامانم خطاب به پلیسا : « خیلی ممنون از کمکتون 😢 » بابام : « واقعا لطف کردین 😢 » پلیس ها :« قابلی نداشت هروقت مشکلی داشتین بهمون زنگ بزنید خداحافظ 🙂😎» آهههه چقد مغرور 😒😒😒😒 من و مامان و بابام سوار ماشین میشیم و میریم سمت خونه ولی نمی فهمم چرا انقد عصبانین ....
*در راه* مامانم :« یوکی کجا بودی ؟ 😠😑» من : « ر-راستش من .... من یادم نمیاد .... 💔» بابام : « دروغ نگو دختر جون تو امروز صبح از دبیرستان فرار کردی همه همکلاسی هات دنبالت گشتن و همشون رو نگران کردی اصلا میدونی چقد اینکارا باعث آبرو ریزی میشه ؟ » واقعا همچین کاری کردی ؟ 😦 من : « دروغ نمی گم 💔 و-واقعا یادم نمیاد .... من تو جنگل بیدار شدم و بعدش اومدم تو خیابون و شما ها و پلیسو دیدم دیگه جز این هیچی یادم نمیاد ... 💔» مامانم :« فکر کردی می تونی انقد راحت مارو گول بزنی ؟ بگو کجا بودی ؟ » من :« یادم نمیاد 💔💔💔💔» مامانم :« خیلی خب چند روز که تو خونه حبس شدی میفهمی که دروغ گفتن کار درستی نیست 😠» اوه .... پس اینم زندگی منه .... فکر نکنم زندگی خوبی داشته باشم .... مامان بابام فقط جلوی پلیس تظاهر میکردن 😑😒
بعد از یک ساعت میرسیم خونه .... یا خدا من اینجا زندگی میکنم ؟؟؟؟ چقد بزرگه 😮😮😮 با تعجب به خونه زل میزنم 😂💔 قیافه من : 😮😮😮😮😲😲😲
مامانم : « خیلی خوب نقش بازی میکنی 😠😒 » آهههه میشه دو دقیقه منو تنها بزارین 😑 بهش اهمیت نمی دم و خودم میرم سمت در ورودی 😒 بابام : « هی حق نداری به مامانت بی احترامی کنی 😠» من : « زندگی خودمه ، هرکاری دلم بخواد انجام میدم 😒» بابام :« تو خیلی قدر نشناسی ما بزرگت کردیم اگر الان زنده ای بخاطر ما هست واقعا برای خودم متاسفم که چنین بچه بی تربیتی رو بزرگ کردم 😒😑» مامانم :« منم همینطور 😔😞 » من :« خودم که نخواستم به دنیا بیام مگه نه ؟ 😐 و خب اگه ادب من مشکلی داره بخاطر تربیت شماست 🙂 » اینو میگمو خیلی شیک و زیبا میرم داخل 😌 که یهو یه پسر با موهای قهوه ای و چشمای همرنگ موهاش میپره جلوم 😐😐😐💔 بهش می خوره حدودا ۱۸ سالش باشه .... منم ۱۷ سالمه 😐
فکر کنم این خونه یوکی باشه 😅😄
پسره :« یوو ایمیتو-چان 😄 دایجوبو ؟ 😟» ( ترجمه : سلام خواهر کوچولو 😄خوبی ؟ 😟 ) اوه .... پس برادرمه 😶😶😶 واقعا چرا یادم رفته 🥲🥲🥲 من : « ک-کنی چیوا اونی-سان ^^ اریگاتو ^^ ( ترجمه : س-سلام داداشی ^^ ممنون) من خوبم ^^ » یکم میترسم نکنه اون هم مث مامان و بابا باهام بد باشه ؟ 🙁😕 داداشم : «خوبه 😄 بیا تو هوا سرده 😇😊» ( چون بارون بود هوا سرد بود) داداشم چشمش میفته به مامان و بابام داداشم :« آه مامان ، بابا 😄 خیلی خوشحالم یوکی رو پیدا کردین شما هم بیاید داخل 😄 » قیافه مامان و بابام : 😒😒😒 خیلی بی اهمیت میان داخل .
قبل از اینکه مامان و بابام یه چیزی بهم بگن داداشم سریع دستمو میکشه و میبرتم تو اتاقمو درو قفل میکنه 😐💔 داداشم : « یوکی حالت خوبه ؟ مامان و بابا که اذیتت نکردن ؟ 😟 » من :« او-اوممم نه زیاد ... اونی-سان ... میشه حرفمو باور کنی ؟ » داداشم : « کدوم حرف ؟ 🤨 » من :« خب ..... هیچی یادم نمیاد ..... 💔 فقط یادمه توی جنگل بیدار شدمو و بارون بود ..... فقط اسممو یادم میومد 💔 اگر مامان و بابا بهم نمی گفتن دخترم نمیفهمیدم مادر پدرمن ..... وقتی بهشون گفتم باور نکردن و بهم گفتن دروغ گو ..... » داداشم یه لحظه میترسه و لبشو گاز میگیره 😶 من : «چ-چیزی شده ؟ » 😕 داداشم : «اممم نه چیزی نشده 😅😊 خب ..... باور میکنم که چیزی یادت نمیاد ..... حتی اسم منو هم یادت نیست ....؟ 😟»
من :« نه ..... 💔 » داداشم :« خب .... اسمم نائو عه ^^ ما داخل یه خونواده پولدار به دنیا اومدیم .... من ۱۸ سالمه و یه سال ازت بزرگترم .... تو به دبیرستان سایشو ( همینطوری یه اسمی گفتم گیر ندید 😐😂💔) میری .... یه دبیرستان معروف که هرکسی نمی تونه بره و خب اونجا فقط افراد باهوش رو میپذیرن و ربطی به پول نداره 🙂 » من : « اوووو یعنی من انقد باهوشم که تونستم به همچین دبیرستان مهمی برم ؟ 😎😎😎😎» داداشم : « باکا من خیلی تو درسا کمکت کردم 😐💔» من :« هعی از خودم نا امید شدم 😐😂💔 » داداشم :« نا امید نشو .... خب باشه قبول دارم خیلی باهوشی 😂💔» من : « خب خب بیشتر بگو 😄😄😄» داداشم :« خب .... اونطور که تو قبلا برام تعریف کردی معلما خیلی ازت راضین و بین دانش آموزا خیلی طرفدار داری .... توی همه درسا هم خوبی .... ولی دوستی اونجا نداری ، بهم گفتی دلیلش اینه که خودت از بقیه خوشت نمیاد .... »یه صدا تو ذهنم میگه : « دروغه .... چیزایی که بهش گفتی دروغه ... » ( حالا بعضی چیزا 😂💔 نکته : صدا داشت به یوکی میگفت به داداشش قبلا دروغ گفته 😐🙂 ) من : « که اینطور ... دیگه چی ؟ » داداشم : « آههه ... خب نمی دونم این یکی رو بهت بگم یا نه ..... ببین سطح استعداد و هوش من و تو یکیه .... ولی مامان و بابا .... نمی دونم چرا ولی بیشتر از من خوششون میاد .... معمولا خیلی تو رو اذیت میکنن ... می دونم یادت نیست ولی تنها کسی که بهش اعتماد داشتی من بودم ... خب بخاطر اذیت های اونا نمی تونستی به کسی اعتماد کنی و ..... همین دیگه .... ولی نگران نباش ^^ من داداشتم و حواسم بهت هست هروقت مشکلی داشتی بهم بگو اتاقم طبقه پایین انتهای راهرو سمت چپه ^^ » من :« اوهوم ممنون ^^ »
داداشم : «بخاطر مشکلاتت .... با مامان و بابا ناراحت نشدی ؟ » من :« نه ^^ »حس میکنم فقط همین یه مشکل رو ندارم و این خیلی چیز ساده ای هست .... داداشم : «خب من دیگه تنهات میزارم .... راستی فکر کنم مامان و بابا بخاطر فرار کردنت تنبیهت کنن و به مدت یه هفته تو رو توی اتاقت حبس کنن .... راه فرار رو بهت میگم ^^ پشت کمدت یه به دریچه هست بازش که کنی یه راه پله رو میبینی ازش برو پایین و وقتی به انتها رسیدی میبینی طبقه پایین بیرون از خونه ای ^^ » من : « اوه ممنون 😄 تو راه فرار رو درست کردی ؟ » داداشم :« آره 😎😎😎😎» من : « خب آفرین زحمت کشیدی حالا به خودت مغرور نشو 😐😂» ( یادم رفت بگم بوکی از ادمای مغرور هم خوشش نمیاد 😂💔 ) داداشم : « باشه 😂💔 من برم جانه 😂😁» داداشم از اتاق میره بیرونو درو پشت سرش *میبنده* ( خدایا از این داداشا به ما بده 😐😂💔 ) وقتی داداشم رفت میرم کل اتاقم رو زیر و رو میکنم 😂💔 و توی یکی از کشو های کمدم دفترچه خاطراتم رو پیدا میکنم 😍😆
دفتر رو باز میکنم و تا می خوام چیزایی که توش نوشتم رو بخونم همه نوشته ها پاک میشن و هرچی دفتر رو ورق میزنم صفحات بیشتری پاک میشن 😦😦😦💔💔💔 من : نه نه نه نه 😫😖😣🥺 اخه چرا 💔💔💔💔 آهههه .... خب اشکالی نداره ...... میرم سراغ لپتاپم .... امممم رمزش چیه ؟ 😐😐😐 فکر کنم اثر انگشت باشه .... 😐 اینکارو امتحان میکنم و لپتاپ باز میشه ای وللللل 😆😆😆 یه نگاه به لپتاپم میکنم و عکساشو زیر و رو میکنم ..... چند تا از عکسای بچگیم رو می بینم که با داداشم هستم ..... و بقیه عکسا همشون طراحی بودن و زیرشون هم امضا ی من بود .... یعنی واقعا می تونم طراحی کنم ؟ 😃 خیلی خوبه که 😄 برای امتحان شروع میکنم به کشیدن با یه برنامه توی لپتاپم و جالب اینجاست که دقیقا میدونستم باید چی کار کنم .... * ساعت بعد* یکی در اتاقم رو میزنه داداشم : « یوکی منم » من :« بیا تو ^^» داداشم درو باز میکنه و میاد داخل داداشم :« داری چی کار میکنی ؟ » من :« خب ..... چند تا از عکسای لپتاپم رو که باز کردم دیدم طراحی های من هستن واسه همین اومدم امتحانی طراحی کنم ببینم می تونم یا نه و یکم دیگه هم تموم میشه تا اینجا چطور شده ؟ ^^ » داداشم : « خیلی قشنگه ^^ مثل قبلا ..... بیخیال بیا طبقه پایین شام آمادس ^^ » من : « زیاد گشنم نیست .... ×~× » داداشم : «آههههه 🙄🙄🙄 تا یه هفته بهت غذا نمیدنا 🙄🙄 » من : « نانیییی ؟؟؟ اینطوری که میمیرممممم » داداشم : « نگران نباش از همون راه فراری که بهت گفتم بیا یکم که جلوتر بری میرسی به خیابون و مستقیم بری میرسی به فروشگاه 🙂 » من : « اوکی ..... اریگاتو ^^ »
داداشم : « خواهش میکنم ^^ حالا بیا شام 😂» من : « باشه 😂» با داداشم میریم طبقه پایین تا شام بخوریم من سر میز یه کلمه هم حرف نمیزنم و بیشتر با غذام بازی میکنم بابام : « یوکی ! با غذات بازی نکن 😠😑 درضمن فردا دبیرستان داری بهتره تکالیفت رو انجام بدی و دیگه از اونجا فرار نکنی» من :« ولی ..... مگه قرار نیست توی خونه بمونم ؟» خودشون گفتن اخه 😑💔 مامانم : « ما اینکارو میکنیم ولی دبیرستان رو باید بری وگرنه بقیه فکر میکنن ما مشکلات خانوادگی داریم » من زیر لب میگم : « فقط نظرات مردم براتون مهمه ؟ ..... » ( آخی بچم 😐💔 چرا انقد پارازیت میندازم 😂💔) بابام : « چی گفتی ؟ » من :« هیچی امشب تکالیفم رو انجام میدم و مثل قبلا به دبیرستان میرم و فرار نمی کنم .....» بابام : « خوبه 😑» داداشم آروم میزنه به پام ، بهش نگاه میکنم و اون با نگاهش بهم میگه که غذاتو بخور وگرنه شب گرسنه می مونی 😂 میخندم و حرفشو گوش میکنم و غذامو می خورم 😂 بعد از شام مامان و بابام توی اتاق خیلی منو دعوا میکنن و اخرش دستمو زخمی میکنن .... بعدشم از اتاق میرن بیرون و درو از پشت قفل میکنن .... 💔 به دستم نگاه میکنم که خونی شده 💔 ( چرا من دلم برای بچم یوکی سوخت ؟😐💔😂😅) آهی میکشم و میرم دستمو میشورم ( نکته : اتاقش حموم و WC داره •-•) و بعدش با باند میبندمش . میرم تکالیفم رو بنویسم و جالب اینجاست با اینکه چیزی یادم نمیاد همش رو بلدم ..... خب خدا رو شکر بابام دست راستمو زخمی کرد و من دست چپم 😄 اینطوری راحت می تونم بنویسم .... بعد از اینکه تکالیفم رو نوشتم کیف و یونیفورم دبیرستانم رو آماده میکنمو میرم حمومو بعدش می خوابم.
آنچه خواهید خواند : اینجا کجاست .... یوکی مواظب باش .... اون دختر خطرناکه ! ... یوکی فرار کن ..... بسهههه ( برو نتیجه صوییتی •-•❤)
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالیه
ممنون ^^❤
خواهش
عالیه می خواهم برم همین الان تمومش کنم
ممنون کیوتی ^^❤
عالی بودی آجی گلم❤💙
ممنون آجی ^^❤
عالی بود گلم 👌🌹
من منتشرش کردم 😊
عالیه لطفا پارت بعد رو زودتر بنویس 😗🚶♀️
ممنون 😄❤
باشه ، حتما سعی میکنم سریع بنویسمش 😄
عالی بود کیوتم 😘💕
ممنون صوییتی ^^❤