قصه های من و خواهرم 11

انگار صدای بارون بود ولی به هر حال من رفتم سمت پنجره و پرده ها رو کشیدم کنار و یه دست دیدم 😨 آروم در پنجره رو باز کردم و یهو کلی رو از بیرون پنجره دیدم 😮 گفتم: کلی؟! چرا از توی پنجره داری نگام میکنی؟

بیا تو. کلی: جنی هم اینجاست. استیسی: کلی اومد تو و جنی هم اومد. کلی تا گربه

ها رو دید چشم هاش برق زد 😶 گفتم کلی خوبی 😰 کلی: آره معلومه ولی اون گربه ها.. استیسی: چی؟ کلی: میخوام باهاشون بازی کنم 😝 استیسی: باشه 😂

جنی: تازه گربه گرفتی؟ الکسا حالش خوبه؟ جریان چی بود 😨؟ استیسی: وای جنی 😠 چرا انقدر سوال میپرسی 😔 این چیزها خصوصی هستن. جنی: بهم بگو

دهنم رو قفل میکنم 😯 استیسی: خیر 😓 یهو یکی در میزنه سریع به کلی میگم بره زیر تخت و گربه ها رو با خودش ببره 😨 جنی هم رفت زیر تختم. وسایل گربه ها رو چپوندم تو کمد، یه نفر گفت خانم منم کاترین، میشه بیام تو؟ استیسی: آره بیا 😑

کاترین: اومدم بگم که الان 3 صبح هست. نمیخواین بخوابین؟ استیسی: باشه.

جنی: من کاترین رو از زیر تخت دیدم، اصلا پیر نبود برعکس کاملا جوون بود. استیسی: کاترین رفت بیرون و در رو بست. من به کلی و جنی گفتم که میتونن بیان بیرون و اومدن بیرون. جنی : باید بریم استیسی 😢 استیسی: نه نیاز نیست الان لامپ رو خاموش میکنم اون موقع همه فکر میکنن خواب هستم دوما یه فیلم جدید دارم اسمش ماجراجوی ی گربه‌ای هست دوست ندارین ببینین؟

جنی: اره صدایی تلویزیون رو کم میکنیم در اتاق رو هم قفل. کلی: وای جنی یه پا شاعر بودی به من نگفتی 😁 جنی: اره 😎 استیسی: در اتاق رو قفل کردم لامپ هارو خاموش تلویزیون روشن و صدا کم. کلی: استیسی تو که بیشتر از جنی هنرمندی 😆 استیسی: با صدای بلند گفتم لامپ هارو... کلی: اره 😙

حالا سی دی رو بده 💿 استیسی: بفرما 😇 کلی: باشه الان سی دی رو میذارم تو پلیر، دکمه روشن رو میزنم و شروع شد نمیتونم صبر کنم تا ببینمش 😆

استیسی: کمد رو باز قبل از اینکه فیلم شروع بشه که ی چیزی میپره بیرون لامپ خاموش بود پس چیزی بجز دوتا چیز که تو ی شب میدرخشید ندیدم لامپ رو روشن کردم اون ی !!!..