
شرمنده بابت تاخیر دلیلو میدونید
زنگ درو زدم.طولی نکشید که مامانم درو باز کرد و بهم اجازه حرف زدن نداد و سریع بغلم کرد.وقتی ازم جدا شد گفت:مارینت کجا بودی این همه وقت میدونی چقدر نگرانت شدم چرا گوشیتو جواب نمیدادی چن بار به آلیا زنگ زدم گفت رفتین مسافرت و گوشیت پیشت نیست مردم از نگرانی.)گفتم:آروم مامان آره منو آلیا باهم این یه هفته رو رفتیم مسافت به ویلایی که عموش تو ایتالیا داره منم گفتم با خودم حالا که اومدیم مسافرت پس گوشیرو کنار بزارم و فقط لذت ببرم بعدشم گوشیم گم شد😅)
مامانم گفت:باشه بیا تو ولی خواهش میکنم دیگه منو اینجوری نگران نکن من نمیخوام تو رو هم از دست بدم😔)بغلش کردم و باهم رفتیم تو خونه. از زبان آدرین:جای خالی مارینتو میشه به وضوح تو خونه حس کرد.آدریانا از اتاقش نیومده بیرون با اینکه بهش گفتم فردا میریم پارک و مارینتو میتونه ببینه بازم ناراحته.وقتی به بوسه ای که اتفاقی داشتیم فکر میکنم هم خوشحال میشم و هم خجالت میکشم.کاشکی مارینتم به من علاقه داشت😔. از زبان مارینت:از وقتی اومدم حدود سه ساعتی میگذره و تو این سه ساعت زیاد از اتاقم بیرون نیومدم.دلم برای آدرین و آدریانا تنگ شده.رو تختم نشسته بودم و داشتم به اونا فکر میکردم که متوجه خیس شدن صورتم شدم و فهمدیم که گریه میکنم.یکم گذشت و گریم شدتش بیشتر شد که مامانم اومد تو اتاقم و وقتی منو اونجوری دید اومد رو تخت کنارم نشست.
گفت:چیشده عزیزم چرا گریه میکنی?)با گریه گفتم:مامان من...)با نگرانی گفت:تو چی😰)گفتم:من عاشق شدم)گفت:خب دخترم اینکه گریه و ناراحتی نداره حالا بگو ببینم گریت برای چیه)گفتم:برای اینکه اون آدمی که عاشقش شدم یه آدم معمولی نیست)با تعجب گفت:چرا مگه اون کیه)گفتم:اون اون خب راستش اون یه جنایتکاره😰)میشد تعجب و در عین حال کمی عصبانیت رو در چهره مامانم دید که منو میترسوند.گفت:ینی چی که یه جنایکاره😬)مجبور شدم تمام ماجرای دزدیده شدنم و آدرینو بگم.مامانم کم مونده بود از عصبانیت بترکه مخصوصا وقتی فهمید قراره برم پارک ببینمشون😥یهو داد زد:تو حق نداری فردا بری به اون پارک😤)گفتم:ولی مامان من میخوام ببینم,مامان من عاشق یه جنایتکار شدم(💔mama I´m in love with a criminal💔)نمیشه کاریش کرد خواهش میکنم درکم کن)دوباه داد زد:این عشق نیست دیوونگیه هیچ میفهمی داری چی میگی😠)گفتم:آره مامان حق با توعه این عشق اصلا منطقی و عاقلانی نیست ولی کاری دستم نمیاد من فردا میرم اونارو میبینم)مامانم با همون عصبانیت گفت:ولی از دست من برمیاد)و رفت از اتاق بیرونو درو پشت سرش قفل کرد.شیرجه زدم سمت در گفتم:مامان مامان خواخش میکنم درو باز کن لطفا)
حدود دو ساعت گذشت که یه فکری به ذهنم رسید.یه سری وسیله مثل مسواک و لباس تو خونه ای و هدفونو اینجور چیزا برداشتم و به سمت پنجره رفتم ولی چون ارتفاع خیلی بود نمیتونستم بپرم پس میله هایی که مثل نردبون داخل دیوار بود رو گرفتم و رفتم به سمت پشت بوم.دره زیرشیروونی رو باز کردم و رفتم داخلش و از اونجا تونستم برم خونه.فهمیدم مامانم تو آشپزخونس پس خیلی آروم به سمت در رفتم و یواش بازش کردمو رفتم از خونه بیرون و به سرعت به سمت خونه آلیا دوییدم
وقتی رسیدم و در زدم آلیا که درو باز کرد سریع رفتم تو و بدون مکث گفتم:همه چیزو برات توضیح میدم فقط بیا بشین)اونم اومد و من همه چیزو تعریف کردم اولش عصبانی شد ولی وقتی فهمید که من واقعا آدرینو دوست دارم اومد و بغلم کرد.با هم ناهار خوردیم و بعدش من از خستگی رفتم و خوابیدم.بیدار شدم دیدم همه جا تاریکه.از رو تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم و رفتم پایین پیش آلیا داشت شامو میچید تا منو دید گفت:مارینت مامانت بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانته ازم پرسید پیش منی یا نهمنم گفتم آره اینجایی اونم خیالش راحت شد)با کلافگی گفتم:باشه اشکال نداره)رفتیم و شام خوردیم بعدش ظرفارو شستیم و بعد یکم گیم بازی کردیم و تا ساعت ۳ فیلم دیدیم بعدم رو مبل خوابیدیم.
بازم معذرت میخوام میدونم کم نوشتم سعی میکنم تا قبل از باز شدن مدارس تمومش کنم دلیل دیر گذاشتنم اینه که مامانم خیلی بهم فشار میاره امروزم که اینو نوشتم با مامانم دعوام شد🤦🏻♀️در واقع همیشه با مامانم سر تبلت دعوام میشه 😐بازم شرمنده برای بعدی ۱۵ لایک و کامنت ممنون خدافظ🍓❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه خبر خوب برای طرفداران داستان دارم پارت بعدی رو منتشر کردم براتون فقط صبر کنید بیاد
عالییی بید 😚💜
پارت بعد کی میاد؟
ممنون
پارت تو بررسیه💛⭐
عالی بود بعدی رو بزار
مثل همیشه فوق العاده بود 😍🌟🔥
خیلی دیر به دیر داری مینویسی
میدونم ولی ببخشید به خاطره نتمه فردا حتما مینویسم💔
عالی
عالییییییییییییییی
پارت بعد🗡️🩸پارت بعد🗡️🩸🗡️🩸
معرکه بود😍😍😍
عععععاااااااالللللللیییییی بود