سلام بچه ها این یک داستان جدید امیدوارم که خوشتون بیاد♧♧♧♧♧
از زبان مرینت: سلام ا من مرینت و من ۱۷ سالمه و مستقل هستم و زندگی می کنم من خواهر یا برادری ندارم و اینکه پدر و مادرم حدود ۱ ماه پیش مردن ومن الان تنهای تنهام زمان حال...... تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم دیگه احساس می کردم امیدی به زندگی ندارم و دیگه هیچ حسی به زندگی ندارم هر روز می رفتم قدم می زدم و اهنگ می خوندم رفتم روی یک نیمکت نشستم و داشتم اهنگ گوش می دادم که یهو دیدم یکی از پشت یه دستمال گذاشت جلوی ذهنم و بیهوش شدم وقتی پاشدم دیدم روی یک مبل افتادم داخل یک اتاق اینو و اون ور و نگاه کردم اما کسی نبود خواستم تکون بخورم و پاشم که یهو دیدم پام و بستن سعی کردم خودمو با دوستام باز کنم اما نتونستم که صدای دراومد و یکی گفت پس بلاخره بیدار شدی برگشتم و دیدم یکی تو تاریکی وایساده دقیق نگاه کردم یه پسره بود اومد جلو و یه تفنگ گرفت جلوم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
امم چرا ادامه نمیدی عزیزم؟ خیلی عالیه داستانت
سلام،،،، داستانت عالی بود 😍 منم یه داستان گذاشتم توی بررسیه به پروفایلم سر بزن شاید دوست داشتی بخونیش 💋😍
حتما سر می زنگ