سفر نفرین شده (پارت7)

نزدیکای ساعت هشت بود که تونستم بالاخره حرکت کنم. دست و صورتمو شستم و رفتم پایین. همه خواب بودن. منم به خواب دیشب فکر میکردم. صبحونه رو درست کردم و بچه ها رو صدا زدم.

داشتیم صبحونه میخوردیم که آوینا گفت: من دیشب تماما کابوس دیدم. یه دختر بود تو اتاق شماره چار. مایا: منم اون خوابو دیدم. گفتم: چ جالب! منم اون خوابو دیدم. رونیا: منم! اون آسنا بود. صاحب این خونه با چشمای گرد به رونیا نگاه میکردیم. _ همون شیطان پرسته. *یه نگاهی بهمون انداخت* _ چیه؟ گفتم: به نظرم این اتفاقاتی که ما دیدیم قبلا افتاده؛ اونایی هم که منظورش بوده ما بودیم. آوینا:خب می تونسته فقط رونیا رو به اینجا بکشه. چرا ما؟

رونیا: واقعا مرسی گلم! نگا دارم براتا ! آوینا: 0-0 رونیا:0-0 آوینا:0-0 رونیا: 0-0 مایا: 0-0 چشمو چرخوندم: بس کنید دیگه! مایا تو چی میگی این وسط؟ مایا: نمیدونم 0-0 من: ممنون 0-0 یک نفس عمیق کشیدم: سوالای زیادی ذهنمو درگیر کرده! چرا همه هتلا پر بود؟ چرا ما دقیقا باید جایی که دشنمون میخواد باشیم؟ چرا اینجا به خانه ارواح نزدیکه؟ جوابش حتما آسناس. اون میخواد مارو بکشه! آوینا: بلعجب! آقا اون با رونیا دشمنی داره! چرا باید هممونو بکشه؟ _ اینم یه چرای دیگه رونیا: آوینا! خیلی نامردی. من دوستتم آوینا: یعنی تو میخوای دوستت بخواطرت بمیره؟ به این دوستی نمیگن. رونیا: ولی حداقل میتونستی دلداری بدی. خیلی خودخواهی! من دوستی افرادی مثل تو رو نمیخوام. _ به گور سیاه که نمی خوای.

با اعصبانیت بلند شد و رفت سمت اتاقش. مات و مبهوت داشتیم نگاه میکردیم. چند دقیقه بعد با وسایلش اومد پایین. _ من دیگه یک ثانیه هم اینجا نمیمونم رونیا: به جهنم مایا بلند شد و رفت دنبالش: آوینا صبر کن. همه چیز با صحبت حل میشه _اگه صحبت همه چیزو حل میکنه برا چی دعوا شد؟ حرفی نداشتیم که بگیم. آوینا درو بست و رفت. سکوت مطلق..........

دویدم دنبالش ولی رفته بود. به گوشیش زنگ زدم _ شماره مشترک مورد نظر خواموش می....... قطع کردم: حالا چیکار کنیم؟ رونیا: هیچ... _ رونیا اون دوستته _ من دیگه اگه در حال مرگ باشم و تنها راه زنده موندنم دوستی با اون باشه حاضرم بمیرم ولی باهاش دوست نشم. با اعصبانیت رفت تو اتاقش. رو کردم به مایا: حالا چیکار کنیم؟

خیله خب این پارت هم تموم شد از این به بعد پارتارو تند تر میزارم برین نتیجه چالش داریم