سلام بچه ها👋🏻خیلی ببخشید که دیر شد...😭این دو هفته همش امتحان داشتم و وقت نداشتم... امیدوارم که از این قسمت لذت ببرید😊
لیندا داشت از آنجا میرفت؛ حس جدید ولی عجیبی داشت. فکر می کرد که هیچ وقت نتواند خانم و آقای سینگ را دوست داشته باشد. بله. خانوم و آقا نه پدر و مادر. اگر خانوم سینگ به او می گفت "دخترم" چه؟ اگر آقای سینگ او را مجبور میکرد بگوید بابا چه؟ نه! او دختر خانوم و آقای سینگ نبود. خانم سینگ داخل ماشین شد و به دختر کوچولوی عقب گفت "حالت چطور است لیندا سینگ؟ ماشین راحت است؟" لیندا با اخم گفت "من لیندا کوین هستم."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افرین
بچه ها گذاشتم تو راهه😉
توی قسمت بعد متوجه میشین 😉😊
عه چرا رفت؟؟؟؟
ممنون گفتی
عالیییی بود ممنون سریع بزار خیلی کنجکاوم که بدونم چی شده
ممنون💝
حتما🙂
راستی اون هایی که تازه به داستان من ملحق شدید ببخشید این پارت ششم هستش ولی یادم رفت روی عکس شماره پارت رو بنویسم.
اگر اون بالا روی اسمم *Sheyda* کلیک کنید وارد پروفایلم می شید و میتونید از قسمت اول بخونید
آخه قاتل خانوادش رو توی باغ به قتل می رسونه
این کجاش وحشت در باغه؟وحشت در خونست