
سلام بچه ها👋🏻خیلی ببخشید که دیر شد...😭این دو هفته همش امتحان داشتم و وقت نداشتم... امیدوارم که از این قسمت لذت ببرید😊
لیندا داشت از آنجا میرفت؛ حس جدید ولی عجیبی داشت. فکر می کرد که هیچ وقت نتواند خانم و آقای سینگ را دوست داشته باشد. بله. خانوم و آقا نه پدر و مادر. اگر خانوم سینگ به او می گفت "دخترم" چه؟ اگر آقای سینگ او را مجبور میکرد بگوید بابا چه؟ نه! او دختر خانوم و آقای سینگ نبود. خانم سینگ داخل ماشین شد و به دختر کوچولوی عقب گفت "حالت چطور است لیندا سینگ؟ ماشین راحت است؟" لیندا با اخم گفت "من لیندا کوین هستم."
خانم سینگ با مهربانی جواب داد "اما عزیزم تو الان بچه مایی ما قرار است تو را بزرگ کنیم" لیندا کمی صدایش را بالا برد و گفت "من هیچ وقت بچه شما نمی شوم من بچه جوانا سنز هستم." این بار خانوم سینگ با ناراحتی گفت "خواهش می کنم لیندا! تو باید کوتاه بیایی ما تو را به فرزندی قبول کردیم تو قانونا فرزند ما هستی. متاسفانه پدر و مادرت فوت کردند و نمیتوانند محمحبت شان را به تو بدهند اما ما الان برای همین اینجا هستیم و میخواهیم از تو مراقبت کنیم. لیندا ما دوستت داریم و می خواهیم تو را خوشحال کنیم.
لحن خانم سینگ آنقدر مهربان بود که لیندا نتوانست طاقت بیاورد و چند قطره اشک از چشمان آبی اش سرازیر شد خانم سینگ ادامه داد "حالا ما را به عنوان پدر و مادرت قبول می کنی؟" لیندا در حالی که دو دل بود بعد از چند ثانیه به اطرافش نگاه کرد و پاسخ داد "بله... مامان" خانم سینگ در حالی که لبخند کوچکی روی لبش داشت به لیندا گفت "قول می دهم مادر خوبی باشم و بداخلاقی نکنم" این شد که هر دو زدند زیر خنده
پنج سال گذشت. پنج سال خوب و آرام و شاد. و خانم آقای سینگ لیندا را مانند بچه خودشان بزرگ کرده بودند و لیندا هم به آنها گفته بود که آنها را به عنوان پدر و مادر خودش پذیرفته است. ............... همه دور میز نشسته بودند آقای سینگ گفت "لیندا فردا شب..." خانوم سینگ از زیر میز یک لگد جانانه به شوهرش زد "آخ!" لیندا نگاهی به خانم و آقای سینگ کرد و گفت "فردا شب چیه؟" خودش می دانست. شب تولدش بود اما نمی خواست خانم و آقای سینگ متوجه شوند. خانم سینگ گفت "فردا شب آشغاله و چون خونه بوی بدی گرفته گفت که ما را خوشحال کند مگه نه رابرت؟ خانوم سینگ میخواست لیندا را سوپرایز کند برای همین دروغ گفت.
رابرت با کمی مکث گفت "معلومه لوییزا! خوشحال نشدی؟: لوییزا با خوشحالی گفت"من که خیییلی." لیندا لبخند زورکی زد و گفت من هم.... خیلی.... خوشحال شدم." و بعد نگاهش را از آنها دزدید و دوباره مشغول غذا خوردن شد.رابرت و لوییزا لبخندی از سر خجالت به لیندا زدند. شام که تمام شد؛ لیندا رو کرد به رابرت و لوییزا و گفت "شب بخیر" و به سمت اتاقش رفت و در را بست و به در تکیه داد و بعد نفس عمیقی کشید. .... به طرف تختش رفت و به دو قاب عکس روی پاتختی نگاه کرد: یکی عکس شش سالگی اش با پدر و مادر واقعیش بود، در باغ و آن یکی عکس ۱۳ سالگی اش با خانم و آقای سینگ در یک کشتی تفریحی.
عکس اولی را برداشت و بعد از چند ثانیه نگاه کردن گفت"دیگه وقتشه" و سر جایش گذاشت. سپس به در نگاه کرد و سریع کوله کوچکی برداشت و روی تخت گذاشت. بعد گوشی اش را از روی پاتختی برداشت و توی جیب کوچک کوله اش گذاشت. سپس به طرف کمد لباس رفت و لباس های اضافه را برداشت.
بعد به آن دو عکس روی پاتختی نگاه کرد؛ جلو رفت و عکس پدر و مادر واقعی ش را از قاب در آورد و مکانی از کوله گذاشت که تا نشود.به زیر تختش نگاه کرد. چیزی از آن زیر برق می زد؛ اما معلوم نبود چیست.
بعد به آن دو عکس روی پاتختی نگاه کرد جلو رفت و عکس مادر و پدر واقعی اش را از قاب در آورد و مکانی از کیفش گذاشت که تا نشود. ... به زیر تختش نگاه کرد؛ چیزی از آن زیر برق میزد اما معلوم نبود چیست؛ روی دو پایش نشست و چاقویی را از زیر تخت درآورد چند لحظه چاقو را در دستش این طرف آن طرف کرد سپس به کیفش نگاه کرد و ایستاد. آرام آرام به سمت کیفش رفت، در کیف را باز کرد و چاقو را درونش گذاشت. ... در بیرون از اتاق و از پشت در دو چشم آبی ظاهر شدند و به اطراف نگاه کردند. زمانی که لیندا همه جا را امن دید ، بیرون آمد و دوباره آرام همه جا را نظاره کرد و در حالی که یک بند کوله روی دوشش بود برای همیشه از آنجا رفت.
خب بچه ها اینم از لین قسمت امیدوارم که خوشتون اومده باشه😊
ببخشید که این دفعه دیر شد. سعی می کنم از این به بعد زود تر تست رو بزارم🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افرین
بچه ها گذاشتم تو راهه😉
توی قسمت بعد متوجه میشین 😉😊
عه چرا رفت؟؟؟؟
ممنون گفتی
عالیییی بود ممنون سریع بزار خیلی کنجکاوم که بدونم چی شده
ممنون💝
حتما🙂
راستی اون هایی که تازه به داستان من ملحق شدید ببخشید این پارت ششم هستش ولی یادم رفت روی عکس شماره پارت رو بنویسم.
اگر اون بالا روی اسمم *Sheyda* کلیک کنید وارد پروفایلم می شید و میتونید از قسمت اول بخونید
آخه قاتل خانوادش رو توی باغ به قتل می رسونه
این کجاش وحشت در باغه؟وحشت در خونست