10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahdyeh انتشار: 4 سال پیش 291 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
😋😋😋 هیجان انگیزززززز
برای اینکه کمی هوا وارد گلوم بشه تقلا میکردم، یه دفعه ضربان قلبم شروع به زدن کرد! ولی نه یه ضربان عادی بلکه انقدر سریع میتپید که قلبم نزدیک بود منفجر بشه! همزمان با این اتفاق بالاخره تونستم نفس بکشم؛ هوا رو با تمام قدرتم توی ریههام فرستادم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و محکم زدم روش تا شاید درد از بین برع ولی نشد؛ دیگه نتونستم بیشتر از اون خودم رو کنترل کنم و جیغهای پی در پی کشیدم. کارل فقط داشت نگام میکرد، ترسیده بود ولی از کی؟ از من ترسیده بود؟ من در حال جون دادن بودم و اکن از من میترسید! واقعا مسخرهس!
یه دفعه اون نورهای سیاه که وارد قلبم شد به صورت یه نیروی خیلی قوی بیرون اومد، تمام افراد کارل با برخورد به این نیرو تبدیل به گردههای خاکستری شدن البته خود کارل به موقع فرار کرد. درد قلبم هم از بین رفت و بیجون روی زمین افتادم. تمام توانم رو از دست داده بود و حتی نمیتونستم یکی از انگشتام رو تکون بدم! نگاه خسته و ناتوانم روی جسم غرق خون که افتاد اشک به چشمم حجوم آورد؛ قطره اشکی که از چشمم افتاد به دنبالش بقیهی اشکام هم ریختند. اگه حرفای کارل درست باشه پس این جسم غرق خون بابای منه! با صدای ضعیفی صداش زدم. آلیسیا: عالیج... بغض توی گلوم نذاشتم حرفم رو کامل بزنم. کمکم چشمهام تار شدن و بدنم بیحس شد...
با تعجب به اطراف نگاه کردم؛ من کجام؟ کمی که توجه کردم این مکان آشنا رو شناختم. آلیسیا: قصر! ولی چرا من اینجام؟ مگه فرار نکردم؟ سعی کردم که به یاد بیارم چی شده ولی مغزم مثل یه برگهی سفید خالی بود. با دیدن زنی که پروازکنان و به سمتم میاومد خوشحال شدم و خواستم چیزی بگم که زن از من رد شد! با ترس به بدنم نگاه کردم، اون زن از وسط من رد شد چطور ممکنه؟! اب دهنم رو قورت دادم و به دنبال اون زن رفتم باید بفهمم اینجا چه خبره؛ زن از اتاقهای زیادی رد شد و بالاخره وارد یه اتاق که در بزرگی داشت شد؛ با ترس دستم رو روی در گذاشتم ولی پخش زمین شدم! با تعجب برگشتم که دیدم بدنم از در رد شده! بلند شدم و به اطراف نگاه کردم توجهم به تخت بزرگی که چندتا زن و یه مرد جوون بود جلب شد. نزدیک شدم و با کنجکاویی به تخت نگاه کردم؛ با دیدن کسی که روی تخت بود قلبم مچاله شد، مردی پر ابهت با موهای طلایی، عجیبه من حتی نمیشناسمش! نگاهم رفت روی مرد جوون که خیلی شبیه اون بود؛ موهاش ژولیده بودن و زیر چشماش گود افتاده بود.
بیخیال رفتم و روی مبل نشستم؛ اینطور که معلومه هیچکس منو نمیبینه! کاشکی حداقل میدونستم چرا اینجا رو به یاد دارم ولی به جز این کسی رو نمیشناسم حتی چهرهی اون مرد هم آشنا بود ولی ازش هیچی به یاد ندارم! نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم، از اتاق زدم بیرون؛ حتما یه دلیلی داره پس باید خودم بفهممش؛ توی همهی اتاقهای سرک کشیدم تا اینکه به یه اتاق رسیدم که مرد جوونی با موهای مشکی خوشگل داخلش بود، کنار مرد هم یه دختر با موهای نارنجی بود. رفتم کنارشون و به حرفاشون گوش داد. مرد غمگین گفت: حال عالیجناب خیلی بده میترسم نتونه دووم بیاره! دختر دستش رو روی شونهی مرد گذاشت و گفت: هی عالیجناب خیلی قویه! مرد سرش رو انداخت پایین؛ چهرهی این دو نفرم خیلی آشنا میزد! بیخیال شونهای انداختم بالا و برگشتم تا برم که یه دفعه یه زن با لباس سیاه عجیبی درحالی که توی چشمهام زل زده بود رو دیدم!
جیغ بلندی از روی ترس کشیدم و یه قدم عقب رفتم، زن یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و سر تا پام رو از نظر گذروند؛ با تعجب و چشمهایی گرد شده گفتم: تو منو میبینی؟! زن جواب داد: معلومه! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ولی بقیه منو نمیبینن! زن جواب داد: درسته. نگاهش به سمت اون دو نفر رفت و گفت: آشناهاتن؟ سریع جواب دادم: نه، یعنی نمیدونم چیزی یادم نیست. زن پوفی کرد و دستش رو روی شقیقش گذاشت، زیر لب یه چیزی گفت و بعد رو به من کرد و گفت: خیلی خب اینطور که معلومه خاطراتت قفل شدن. آلیسیا: چی! اخه برای چی؟! زن گفت: دنبالم بیا تا بتونی جوابت رو بگیری. از در اتاق که خارج شدیم یه دفعه همه جا سیاه شد و فقط من بودم اون زن، با ترس گفتم: چی شد؟ زن یه بشکن زد که یه صندلی ظاخر شد و نشست بعد به من اشاره کرد و گفت: بشین. همین موقع یه صندلی کنارم ظاهر شد، با استرس نشستم. زن گفت: من هانیل هستم، وضعیت تو خیلی کم پیش میاد افراد زیادی نیستن که مثل تو خاطراتشون قفل شده باشن. آلیسیا: امم یه لحظه... کمی مکث کردم و گفتم: میشه اول بگی ما کجاییم؟ و اینکه من چرا اینجام؟ زن ساکت بهم خیره شد و با تعجب گفت: داری شوخی میکنی دیگه؟ سرم رو به معنای نه تکون دادم. زن گفت: اینجا خط بین دنیای مردگان و زندگانه و دلیلی اینکه تو اینجایی اینه که تو مردی!
بعد از اینکه حرفش رو تجزیه و تحلیل کردم چشمهام گشاد شدن با سرعت از روی صندلی بلند شدم و گفتم: من مردم! هانیل: تو دیگه واقعا نادری اخه چطور ممکنه که ندونی مردی! پاهام سست شدن و روی صندلی افتادم، هانیل یه بشکن زد و بعد دفتر بزرگی توی دستش ظاهر شد. هانیل: میخوای خاطراتت رو باز کنی؟ اگه میخوای فقط باید اینجا رو امضا کنی. برگه و خودکاری جلوم گذاشت، بهش نگاه کردم و گفتم: برای چی باید امضا کنم؟ هانیل که کفری شده بود گفت: هیچ چیزی بدون بها گیرت نمیاد، اگه میخوای خاطراتت برگردن باید بهاش بدی. آلیسیا: بهاش چیه؟ هانیل: یه چهارم کارای خوبی که کردی، شاید به نظرت بیانصافی بیاد ولی اینجا بهای هر چیزی گرونه حالا هم اگه میخوای خاطراتت برگردن اونجا رو امضا کن. یه چهارم کارای خوبم؟ من حتی یادم نمیاد کتر خوبی هم کردم یا نه! ولی ارزشش رو داره، باید بدونم کی بودم. بی حرف کاغذ رو امضا کردم، درست بعد از امضا کردن کاغذ جلوی چشمام آتیش گرفت! هانیل از روی صندلی بلند شد و گفت: مامعله انجام شد. یه دفعه حجوم خاطرات زیادی به مغزم رو حس کردم، تک تک خاطرات خوب و بدم از جلوی چشمام گذشتند. وقتی صحنهها تموم شد نفسنفس میزدم. هانیل: یادت اومد؟ سرم رو تکون دادم؛ حالا اون افراد رو یادم اومد.
هانیل نشست روی صندلیش و گفت: خب حالا اسم و فامیلت رو بگو تا ثبت کنم و بعد میتونی به دنیای مردگان بری. آلیسیا: هیچ راهی نیست که بتونم به دنیای زندهها برگردم؟ من هنوز یه کاری رو انجام ندادم. هانیل محکم دفترش رو بست که کپ کردم بعد با عصبانیت گفت: تو مردی باید وقتی زنده بودی انجامش میدادی الان دیگه کاری ازت بر نمیاد پس بهتره اعصاب منو بیشتر خرد نکنی و اسم و فامیلت رو بگی. بغض کردم، با صدایی لرزون گفتم: آلیسیا مک میلان. هانیل اسمم رو نوشت و بلند شد یه بشکم زد که یه جای عجیب غریب ظاهر شدیم، کلی آدم اونجا بود که توی یه صف طولانی ایستاده بودن. به همراه هانیل راه افتادم از کنار صف گذشتیم و بعد از چند دقیقهی طولانی به اول صف رسیدیم، یه اژدهای خیلی بزرگ که دو تا سر داشت اونجا بود، با دیدنش پاهام خشک شدن هانیل که دیدم دارم نمیام برگشت و داد زد: بیا دیگه وگرنه باید یه سال توی اون صف واسی تا نوبتت بشه! با این حرفش دویدم و خودم رو بهش رسوندم. مرگ از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود اصلا ترس نداشت. جلوی یه در بزرگ و سیاه ایستادیم هانیل بهم گفت که همونجا منتظر بمونم و خودش وارد شد. اهی از ته دل کشیدم چهرهی تمام کسایی که میشناختم جلوی چشمام اومد و باعث شد بغض کنم؛
کاش زودتر این حقیقت که دختر پادشاهم رو میفهمیدم شاید اونطوری دیگه نمیمردم و حتی بابا هم نزدیک مرگ نبود! با باز شدن در بغضم رو قورت دادم، هانیل با چهرهای تعجب زده و بهم نگاه کرد و گفت: بیا داخل. تعجب کردم و پشت سرش وارد شدم، فضا همهش سیاه بود و یه میز چهار گوشه و دو تا صندلی وسط بودن که با نوری که معلوم نبود از کجا میاد روشن بودن؛ روی صندلی نشستم که هانیل گفت: میخوای برگردی دنیای زندهها؟ با هیجان گفتم: اره! هانیل پوفی کرد و با جدیت تمام گفت: چرا همون اول نگفتی از نسل اژدهای محافظی؟! گیج گفتم: اژدهای محافط چیه؟! هانیل: همونی که همین چند دقیقه پیش دیدی، نمیدونستی که مادرت از نسل اژدهاست؟! سرم رو انداختم پایین و گفتم: من هیچی نمی.دونستم. هانیل: اشکال نداره، ببین باید باهات خیلی جدی حرف بزنم. از لحنش معلوم بود یه چیز مهم میخواد بگه. هانیل: میتونی به دنیای زندهها برگردی ولی نمیتونی یه آدم عادی باشی چون تو مردی! ادامه داد: بخوام کامل تر بگم تو به عنوان یه فرشتهی مرگ به زندگیت ادامه میدی. با ترس گفتم: چرا یه فرشتهی مرگ؟
هانیل جواب داد: چون از نسل اژدهای محافظی ولی فقط با این یه مورد نمیتونستی به زندگی ادامه بدی اگه فقط... حرفش رو نزد، با استرس گفتم: اگه چی؟! هانیل توی چشمهام نگاه کرد، چشماش حس تهی بودن بهم میداد. هانیل: اجدادت اومدن و درخواست کردن پس بهتره قدر این فرصتو بدونی! اجدادم؟ یعنی مادر واقعیم و مادرش و بقیه! مصمم شدم که برگردم گفتم: میخوام برگردم. هانیل: میتونی بهاش رو بپردازی؟! آلیسیا: بهاش چیه؟ هانیل مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت: روح یه فرد! اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: منظورت چیه؟! هانیل: بزار کامل بهت توصیح بدم. بعد یه شیشه کوچیک که محتوای داخلش قرمز بودن جلوم گذاشت و گفت: تو قراره دو تا زندگی رو از دست بدی، این شیشه میتونه یه زندگی رو نجات بده ولی باید درست ازش استفاده کنی، تو با انتخابت معلوم میکنی که کدوم زندگی برای من میشه پس روی انتخابت خوب فکر کن آلیسیا، این شیشه میتونه یه فرد که داره میمیره رو هم نجات بده ولی فقط یه نفر! منظور بیشتر حرفاش رو نفهمیدم ولی سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم. دوباره یه کاغذ جلوم ظاهر شد تا خواستم امضاش کنم هانیل گفت: راستی یادت باشه که قلب تو هرگز نباید بتپه، تپیدن قلبت به معنای مرگ توعه پس مراقب باش
پس باید حواسم جمع باشه، این دفعه طوری زندگی میکنم که دیگه پشیمون نشم؛ یه احساسی داشتم که انگار قراره پیشمون بشم ولی اون احساس رو پس زدم، چشمهام رو بستم و سریع کاغذ رو امضا کردم. صدای هانیل کمکم دور شد تا جایی که دیگه صدایی نیومد؛ آهسته چشمهام رو باز کردم که خودم رو توی حیاط پشت قصر دیدم! توی مشتم اون شیشهای که هانیل داد بود؛ ناخوداگاه دستم رو گذاشتم روی قلبم، نمیزد! حتی بدون قلب هم زندهام! با دادی که شنیدم به خودم اومدم صدایی چند نفر بودن که داد میزدن: زودباشین حال عالیجناب خیلی بده داره از دست میره! با شنیدن این حرف شروع کردم به دویدن؛ نمیزارم بمیری نمیزارم بمیری بابا!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
داستانت قشنگه ..من نویشنده ی داستان دبیرستان عشی و تنفر هستم ببخشید این چند هفته نبودم..هفته ی اول کلی امتحان داشتم هفته ی دوم فهمیدم کرونا گرفتم ..کرونام جدی بود ..الان حالم بهتر شده ..امیدوارم هنوز داستانم رو دنبال کنی
بنظرم یه معجزه کن دوتاشون زنده بمونن فیلیکس و پادشاه خود الیسیا
وای خیلی جالب بود 😯
این مردن آلیسیا داستان رو خیلی جالب کرد😉
منم مثل الیسیا نفهمیدم چی به چی هست یعنی اون شیشی که توی دستش هست بده به پدرش زنده میمونه ولی خودش میمیره ولی اگه خودش بخوره زنده میمیونه پدرش میمیره 😐
نه عزیزم😂😂 روی آلیسیا کار نمیکنه چون خودش مرده اون شیشه فقط میتونه جون یه نفر که نزدیک مرگه رو نجات بده و اینکه آلیسیا قراره دو نفر رو که براش عزیزن رو از دست بده و اون شیشه میتونه جون یکی رو نجات بده ولی در هر صورت یکی میمیره
جالب شد منتظر بعدی میمونم