
سلام سلا سلام ، ببخشید بابت نزاشتن این ، واقعا معذرت میخواااام و اینکه...من برای یه دوره درآمدزایی نتونستم بزارم که فردا هم آزمونشو دارم ویییی استرسسسس😂 بگذریم بفرمایید داستان . و اینکه خدایی حسش نیس آنچه گذشت بگممم😔

وقتی توی قصر رفتن ، آسپا جرالد رو تنها گذاشت و گفت:« یه کاری برام پیش اومده , زود برمیگردم» جرالد سری تکان داد و در همان سالن روی زمین نشست. ( عکس اسلاید) بعد از چند دقیقه آسپا برگشت . سرشو با تاسف تکون داد و پیش جرالد اومد :« واقعا متاسفم جرالد...ولی همین الان باید بری ماموریت» جرالد کمی جا خورد ولی گفت :« بله...البته...مشکلی نیست» آسپا :« من عذر میخوام پسر...شرمندم» جرالد :« مشکلی نیست آسپا ، خودتو ناراحت نکن» آسپا پاکتی را از پشتش بیرون آورد و سمت جرالد گرفت.

گفت :« بیا پسر این کمی باند و دستماله... من...خب میدونی....برام مهمه که سالم باشی» و کمی پشت سرش را خاراند و لبخندی زد. ( شخصیت آسپا مثل هوجینز توی وایلت اورگاردنه ، عکس اسلاید)

جرالد پاکت رو از دستش گرفت و گفت :« ممنون آسپا ، ماموریت رو ...» آسپا :« خودم توضیح میدم بهت.ببخشید این اولین ماموریتته ولی باید یه نفرو بکشی. معذرت میخوام. اون اسمش کارلوس هست و سردسته یه سری آدم ه که به خودشون میگن لشکر سیاه ، آدمای خطرناکی نیستن ، فقط کارلوس رو بکشی ، اونا شکست خوردن . » جرالد:« دریافت شد ، خداحافظ» آسپا :« میبینمت» و جرالد آسپا رو ترک کرد و به سمت خروجی حرکت کرد. توی راه چند تا دانگو هم خورد . ( دانگو یه خوراکی ژاپنیه ، سرچ کنید براتون میاره)( راستی اینجا خشونت زیاده کسی حساسه نخونه جرالد رفت به سمت مخفیگاه کارلوس و با افرادش روبرو شد ، افراد جلوی در رو خیلی راحت با سرعت عملش کشت و درو باز کرد . اون تو هم دو تا نگهبان بودن که با دیدن جرالد شوکه شدن ، جرالد هم از شوکه شدنشون استفاده کرد و خیلی سریع گردنشون رو شکست ، و رفت جلوتر ، حالا کلی آدم جلوش بودن ، کاتاناش رو از غلاف درآورد رفت جلو ، سر دو نفر رو از تنشون جدا کرد و دسته شمشیرشو زد به شقیقه بعدی و اونو بیهوش کرد ، دو نفر حمله کردن ، اونم کاتاناشو کرد توی چشم اولی و یه لگد به جای حساس دومی زد . همینطور سربازا رو درو کرد و به کارلوس رسید . کارلوس کلا مشکی پوشیده بود و ذره ای رحم تو چشماش دیده نمیشد . بعد نیم ساعت درگیری جرالد بالاخره شمشیرشو در سینه اون فرو کرد و جنازه کارلوس به روی زمین افتاد. اما در حین مبارزه با اون ، کارلوس مسموم اش کرده بود . گوشه ای نشست و پاکت رو درآورد و دنبال یه پادزهر گشت ، اما چیزی پیدا نکرد . پس با بالاترین سرعتش چیزی که باید رو برداشت و رفت سمت کاخ. اما وقتی رسید قصر بیهوش شد و آسپا خیلی براش نگران شد .

جرالد رو به اتاقی بردن ، اون بیهوش بود و آسپا هم کنارش نشست تا وقتی اون به هوش بیاد. ساعت سه صبح جرالد به هوش اومد و آسپا رو دید که نشسته خوابش برده بود . آروم صداش کرد . آسپا خواب بود . جرالد آسپا رو بلند کرد و جای خودش گذاشت. بعد از اتاق رفت بیرون . هوا گرگ و میش بود و نسیم میوزید . حال جرالد خوب بود . یه ساکه برداشت و نشست و مشغول نوشیدن شد . همون موقع بود که آسپا هم با نگرانی از اتاق اومد بیرون و یکدفعه جرالد رو دید . نفس راحتی کشید و کنار جرالد نشست.

آسپا :« حالت خوبه؟» جرالد :« آره خوبم» آسپا :« تب؟ سرگیجه یا سردرد؟ واقعا نگرانم کردی!» جرالد :« ببخشید .» آسپا آهی کشید و گفت :« یکم هم به من بده» جرالد خندید و کمی ساکه برای آسپا ریخت. ( ساکه رو سرچ کنید براتون بیاره)

یک سال بعد *** _آاااا آسپا :« جرالد! جرالد به خودت بیا!» جرالد :« چرا؟ چرا این اتفاق داره برام میفته؟ چراااا؟» آسپا :« آروم باش...برای احساسات منفی توعه ، برای همه قهرمانانی که انرژی منفی دارن اتفاق میفته!» حالا دست چپ جرالد دست یک شیطان بود و شاخ داشت . نیش هایش تیز شده بودند و برای این اتفاق اشک هایی میریخت که نه آبی بودند و نه شفاف...آنها اشک های یک شیطان بودند ، سیاه بودند . آسپا :« باید بکشیش! با احساسات مثبت» جرالد :« گفتنش آسونه!» آسپا پشت در اتاق جرالد سعی میکرد بهش کمک کنه ، چون اگه داخل میرفت ، امکان داشت خودشم آلوده بشه! بعد از دو ساعت دیگر صدای داد های جرالد شنیده نمیشد . آسپا با قطع شدن صدا بلند شد تا در را باز کند ، دو احتمال وجود داشت ، یا جرالد آن را کشته بود یا آن شیطان جرالد را کشته بود. در را باز کرد و با جرالدی بیهوش روبرو شد . دست چپش به حالت خود بازگشته بود و در مایعی سیاه غرق بود .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خبببب
به خودم رفتی حوصله نداری انچه گذشت بگی
😂😂😂
همچین😜
انگار کلا یه داستان جدا از حماقت ملانی شده😂😂
عالی بود بالاخره یه پارت گذاشتی💖💖💕
باید اسمشو عوض کنم😂😂😂
اره😂😂😅
خودم منتشرش کردم عالی بود
#همون کلر هستم
مرسی