20 اسلاید صحیح/غلط توسط: دختر ماه :) انتشار: 3 سال پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامی دوباره ببخشید دیر میزارم کار زیاد داشتم ولی الان از الان هر پارت 20 تا سوال داره اگه زیاده بگید کمش کنم مثلا 15 یا همون 10؟؟؟؟
با خوشحالی کف دستشان را به هم میزنند.
آلبوس: من هرگز میونهی خوبی با طلسمها نداشتم.
اسکورپیوس در انتهای صحنه ظاهر میشود. او به دوستش
نگاه میکند که مشغول صحبت با دختری است و بخشی از
وجودش از این موضوع خوشحال و بخش دیگری از وجودش
ناراحت میشود.
دلفی: من توی طلسم کردن افتضاح بودم، ولی بعد قلقش دستم
اومد. تو هم یاد میگیری. البته نمیگم من ساحرهی بزرگی
هستم ولی به نظرم تو داری جادوگر معرکهای میشی، آلبوس
پاتر.
آلبوس: پس باید پیشم بمونی و بیشتر بهم یاد بدی...
دلفی: معلومه که میمونم. ما با هم دوستیم، مگه نه؟
آلبوس: آره، آره. معلومه که هستیم.
دلفی: خوبه، عالیه.
اسکورپیوس: عالی چیه؟
اسکورپیوس با قاطعیت قدمی به جلو برمیدارد.
آلبوس: طلسم رو یاد گرفتم. خیلی ابتدایی بود ولی... خب، یاد گرفتم.
اسکورپیوس: )با اشتیاق زیاد سعی میکند وارد گفتگو شود( منم پیچ و
خم مدرسه رو یاد گرفتم. گوش کنین... مطمئنیم این کار
جواب میده؟
آلبوس: نقشهی زیرکانه ایه. کلید کشته نشدن سدریک اینه که نذاریم
توی مسابقه سه جادوگر برنده بشه. اگه برنده نشه، نمیتونه
کشته بشه.
اسکورپیوس: درک میکنم، ولی...
آلبوس: پس باید در مرحلهی اول جلوی پاش سنگ بندازیم. اولین
مرحله، گرفتن تخم طالیی از یه اژدهاست، سدریک
چهجوری حواس اژدها رو پرت کرد...
دلفی دستش را بلند میکند. آلبوس با لبخندی به او اشاره
میکند. این دو خوب با هم کنار میآیند.
آلبوس: دیگوری.
دلفی: با تبدیل کردن سنگ به یه سگ.
آلبوس: با یه طلسم اکسپلیارموس کوچولو دیگه نمیتونه این کار رو
انجام بده.
اسکورپیوس از همکاری دو جانبهی دلفی و آلبوس خوشش
نمیآید.
اسکورپیوس: خیلیخب، دو سؤال پیش میاد. سؤال اول اینکه مطمئنیم
اژدها اونو نمیکشه؟
دلفی: اون همیشه دو تا سؤال پیش میاره، مگه نه؟ معلومه که اژدها
سدریک رو نمیکشه. اینجا هاگوارتزه. معلومه که اجازه
نمیدن قهرمانها صدمهای ببینن.
اسکورپیوس: خیلی خب، سؤال بعدی که از همه مهمتره اینه که ما داریم
به گذشته سفر میکنیم، اونم بدون اینکه مطمئن باشیم
میتونیم دوباره به این زمان برگردیم. که البته کار
هیجانانگیزیه. شاید بهتر باشه اول یک ساعت به عقب
برگردیم و بعد...
دلفی: متأسفم اسکورپیوس، ولی وقتی برای تلف کردن نداریم. صبر
کردن در اینجا که اینقدر به مدرسه نزدیکه خیلی
خطرناکه... مطمئنم دارن دنبالت میگردن و...
آلبوس: حق با دلفیه.
دلفی: حاال باید اینا رو بپوشید.
دلفی دو کیسهی کاغذی را بیرون میآورد. پسرها دو ردا را
از آن بیرون میآورند.
آلبوس: ولی اینا که رداهای مدرسهی دورمسترانگ هستن.
دلفی: فکر عَموم بود. اگه ردای هاگوارتز رو بپوشین مردم انتظار
دارن شما رو بشناسن ولی دو مدرسهی دیگه هم در مسابقه
سه جادوگر رقابت میکنن و اگه شما ردای دورمسترانگ رو
پوشیده باشین، خب به راحتی میتونین همرنگ جماعت
بشین، مگه نه؟
آلبوس: فکر خوبی بود. صبر کن ببینم، ردای تو کجاست؟
دلفی: آلبوس، خیلی لطف داری ولی فکر نکنم بتونم خودمو یه
دانشآموز جا بزنم، اینطور فکر نمیکنی؟ من اون پشت
مخفی میشم و وانمود میکنم یه... آهان شاید بتونم وانمود
کنم که یه رام کننده ی اژدها هستم. در هر حال، همه ی
طلسم کردنه ا به عهده ی شماست.
اسکورپیوس نخست به دلفی و سپس به آلبوس نگاه میکند.
اسکورپیوس: تو نباید بیای.
دلفی: چی؟
اسکورپیوس: حق با توئه. برای طلسم کردن به تو نیاز نداریم. و اگر نتونی
ردای دانشآموزان رو بپوشی برامون مایهی خطر میشی.
متأسفم، دلفی. تو نباید بیای.
دلفی: ولی مجبورم بیام. اون پسرعموی منه. آلبوس؟
آلبوس: به نظرم حق با اونه. متأسفم.
دلفی: چی؟
آلبوس: خرابکاری به بار نمیاریم.
دلفی: ولی بدون من نمیتونین زمانبرگردان رو به کار بندازین.
اسکورپیوس: بهمون یاد دادی چطور از زمانبرگردان استفاده کنیم.
دلفی واقعاً ناراحت شده است.
دلفی: نه، نمیذارم اینکار رو انجام بدین.
آلبوس: تو به عموت گفتی بهمون اعتماد کنه. حاال نوبت خودته.
مدرسه نزدیکه. باید همینجا تنهات بذاریم.
دلفی به آن دو نگاه میکند و نفس عمیقی میکشد. برای
خودش سری تکان میدهد و لبخندی بر لبش مینشیند.
دلفی: پس برین. ولی اینو بدونین... امروز فرصتی به دست آوردین
که افراد معدودی بدست میارن... امروز میتونین تاریخ رو
عوض کنید... تا زمان رو تغییر بدین. ولی از همه مهمتر،
امروز میتونین پسر یه پیرمرد رو بهش برگردونین.
دلفی لبخند میزند.(سانسور)
قدمزنان به سوی بیشه میرود. آلبوس رفتن او را خیره
مینگرد.
(سانسور)آلبوس: بیا انجامش بدیم.
پرده دوم، صحنه پنج
جنگل ممنوعه
به نظر میآید جنگل هر لحظه انبوهتر میشود و در میان درختان، مردم در حال
جستجو هستند و به دنبال دو جادوگر گمشده میگردند. ولی کم کم مردم محو
میشوند و هری تنها میماند. او صدایی میشنود و به سمت راست برمیگردد.
هری: آلبوس؟ اسکورپیوس؟ آلبوس؟
سپس صدای سُمها را میشنود. هری جا میخورد. اطراف را
نگاه میکند تا بفهمد صدا از کجا میآید.
ناگهان بِین
به داخل روشنایی قدم برمیدارد. او سانتوری
باشکوه است.
بین: هری پاتر.
هری: خوبه. هنوز منو میشناسی، بِین.
بین: بزرگتر شدی.
هری: همینطوره.
بین: اما عاقلتر نشدی چون به زمینهای ما تجاوز کردی.
هری: من همیشه برای سانتورها احترام قائل بودم. ما دشمن
همدیگه نیستیم. شما در جنگ هاگوارتز دلیرانه جنگیدین.
و من هم دوش به دوش شما جنگیدم.
بین: من سهمم رو ادا کردم. اما بخاطر گله و شرفم. بهخاطر تو
نبود. و بعد از جنگ، جنگل به سانتورها تعلق گرفت. پس اگر
بدون اجازه در زمینهای ما هستی، دشمن به حساب میای.
هری: پسرم گم شده، بِین. برای پیدا کردنش به کمک احتیاج دارم.
بین: پسرت اینجاست؟ در زمینهای ما؟
هری: بله.
بین: پس اونم به اندازهی تو احمقه.
هری: میتونی کمکم کنی، بِین؟
مکث میشود. بِین آمرانه به هری مینگرد.
بین: میتونم بهت بگم چی میدونم... ولی بهخاطر تو نمیگم،
بهخاطر مصلحت گلهم میگم. سانتورها جنگ دیگهای
نمیخوان.
هری: ما هم نمیخوایم! چی میدونی؟
بین: پسرت رو دیدم، هری پاتر. اونو در حرکت ستارگان دیدم.
هری: اونو توی ستارگان دیدی؟
بین: نمیتونم بهت بگم کجاست. نمیتونم بهت بگم چطور پیداش
میکنی.
هری: ولی یه چیزی دیدی؟ چیزی رو از آینده دیدی؟
بین: ابر سیاهی در اطراف پسرت قرار داره. ابری سیاه و خطرناک.
هری: دور آلبوس؟
بین: ابر سیاهی که ممکنه جون همهمون رو تهدید کنه. دوباره
پسرت رو پیدا خواهی کرد، هری پاتر. ولی بعد ممکنه اونو تا
ابد از دست بدی.
صدایی همچون شیههی اسب از خود بیرون میدهد... و
سپس با سرعت دور میشود... هری را گیج و سردرگم باقی
میگذارد. او دوباره شروع به جستجو میکند. این بار با
انگیزهای بیش از پیش.
هری: آلبوس! آلبوس!
پرده دوم، صحنه شش
حاشیهی جنگل ممنوعه
اسکورپیوس و آلبوس به گوشهای میروند تا روبروی شکافی میان درختان قرار
گیرند...
شکافی که آنسویش... نور باشکوهی قابل رؤیت است.
اسکورپیوس: ایناهاشش...
آلبوس: هاگوارتز. تا حاال از این نما ندیده بودمش.
اسکورپیوس: ولی بازم بدن آدم مورمور میشه، نه؟ وقتی میبینیش؟
و هاگوارتز از میان درختان آشکار میشود... مجموعهی
شکوهمندی از برجها و سازههای برجسته.
از همون لحظهای که در موردش شنیدم، بدجوری دلم
میخواستم برم. البته بابام زیاد از هاگوارتز خوشش نمیاومد،
ولی حتی طوری که توصیفش میکرد... از ده سالگی هر روز
اول صبح پیام امروز رو نگاه میکردم... مطمئن بودم که یه
نزن بیرون هنوز هست ادامه داستان
جور اتفاق دلخراشی براش میفته... مطمئن بودم که من
آخرش نمیتونم به این مدرسه برم.
آلبوس: و بعد تونستی بری و در نهایت معلوم شد که جای مزخرفیه.
اسکورپیوس: برای من نه.
آلبوس با تعجب به دوستش نگاه میکند.
از بچگی تمام خواستهم این بود که به هاگوارتز برم و یه
دوست داشته باشم که باهاش قوانین مدرسه رو زیر پا بذارم.
درست مثل هری پاتر. و پسرش دوست من شد. آخه آدم
چقدر میتونه خوششانس باشه.
آلبوس: ولی من اصالً مثل پدرم نیستم.
اسکورپیوس: بهتر از اونی. تو بهترین دوست منی، آلبوس. و این منتهای
درجهی قانونشکنیه. و عالیه، بهتر از این نمیشه، فقط... باید
بگم... حاضرم اعتراف کنم... من یه ذره... فقط یه ذره
میترسم.
آلبوس به اسکورپیوس نگاه کرده و لبخند میزند.
آلبوس: تو هم بهترین دوست منی. و نگران نباش... من حس خوبی
راجع به این قضیه دارم.
صدای رون را از بیرون صحنه میشنویم... مشخص است که
در نزدیکی آنهاست.
رون: آلبوس؟ آلبوس؟
آلبوس با ترس رویش را به سمت صدا برمیگرداند.
آلبوس: ولی باید بریم... همین حاال.
آلبوس زمانبرگردان را از اسکورپیوس میگیرد... آن را فشار
میدهد و زمانبرگردان شروع به لرزیدن میکند و سپس به
توفانی از حرکات تبدیل میشود.
و در همین حین، صحنه شروع به تغییرشکل میکند. دو پسر
به آن نگاه میکنند.
و لحظهای پرتو درخشانی همهجا را فرا میگیرد. صداها در
هم میشکنند.
و زمان از حرکت میایستد. و سپس تغییر جهت میدهد،
کمی تأمل میکند، و شروع به حرکت به سمت عقب میکند،
در ابتدا سرعت کمی دارد...
و سپس شتاب میگیرد
پرده دوم، صحنه هفت
مسابقه سه جادوگر، حاشیهی جنگل ممنوعه،
سال 1۹۹۴
ناگهان همهمهای از سر و صدای جمعیت، اطراف آلبوس و اسکورپیوس را در
برمیگیرد.
و به یکباره »بزرگترین شومن روی زمین« )به ادعای خودش، نه ما( بر روی صحنه
دیده میشود که با استفاده از طلسم سانراس صدای خودش را تقویت کرده است
و... خب... بسیار هم از کار خودش لذت میبرد.
لودو بگمن: خانمها و آقایان، پسرها و دخترها – بزرگترین،
افسانهایترین و یکی از خاصترین مسابقه سهجادوگر را به
شما تقدیم میکنم.
صدای تشویق بلندی به گوش میرسد.
اگه از هاگوارتز هستین، برای من یه دست بلند بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش میرسد.
اگه از دورمسترانگ هستین، برای من یه دست بلند بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش میرسد.
و اگه از بوباتون هستین، برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق نه چندان بلندی بهگوش میرسد.
خب فرانسویهامون کمتر ذوق و هیجان دارند.
اسکورپیوس: )میخندد( کار کرد. اون لودو بگمنه.
لودو بگمن: این هم از کسایی که منتظرشون بودیم. خانمها و آقایان،
پسرها و دخترها، دلیل حضورمون در این مکان رو به شما
تقدیم میکنم، قهرمانهای مسابقه. از طرف دورمسترانگ،
عجب ابروهایی، عجب ژستی، عجب پسری، کاری نیست که
تا حاال روی جاروی پرنده انجام نداده باشه، اونم کسی نیست
جز ویکتور کرام
دیوانه.
اسکورپیوس و
آلبوس:
)که حاال واقعا در نقش خود به عنوان دانشآموزان
دورمسترانگ غرق شدهاند( ایول، ایول کرام دیوونه. ایول،
ایول کرام دیوونه.
لودو بگمن: از آموزشکده بوباتون،
، اینم از فلور دالکور.
تشویق مؤدبانهای بهگوش میرسد.
و از هاگوارتز، نه یک نفر که دو دانش آموز، پسری که
همهمون رو انگشت به دهان میذاره، کسی نیست جز
سدریک دیگوری
البوس: )با لهجه ای بد( ببخشید. هرماینی. تو رو با یکی دیگه اشتباه
گرفته بود.
هرماینی جوان: اسم منو از کجا میدونی؟
لودو بگمن: و بدون فوت وقت، اجازه بدید اولین قهرمان رو وارد کارزار
کنیم – در برابر اژدهای پوزه پهن سوئدی، این هم از سدریک
دیگوری.
صدای غرش اژدها، حواس هرماینی جوان را پرت میکند و
آلبوس چوبدستی خود را آماده میکند.
و سدریک دیگوری وارد صحنه میشود. به نظر آماده میرسد.
ترسیده، ولی آمادهس. جاخالی میده. حاال از این ور جاخالی
میده. تا سدریک پناه میگیره، دخترها براش غش میکنن.
بعدش هم فریاد میزنن: آقای اژدها، به دیگوری ما رو صدمه
نزنی!
اسکورپیوس نگران به نظر میرسد.
اسکورپیوس: آلبوس، یه جای کار میلنگه. زمانبرگردان همین جور داره
میلرزه.
صدای تیک تاکی شروع میشود. به طرز خطرناک و پی در
پی صدای تیک تاک ادامه پیدا میکند. صدا از زمان برگردان
بلند میشود.
لودو بگمن: و سدریک به سمت چپ حرکت و بعد به سمت راست شیرجه
میزنه – و حاال چوبدستی خودش رو آماده میکنه – این
پسر جوون، شجاع، خوشگل چه برنامهای تو ذهنش داره -
آلبوس: )چوبدستی خود را بلند میکند( اکسپلیارموس!
چوبدستی سدریک به سمت دست آلبوس فراخوانده میشود.
لودو بگمن: - اما نه، چی شد؟ جادوی سیاه بود یا کالً کار یه نفر دیگه
بود؟ چوبدستیش پروازه میکنه – سدریک دیگوری
خلعسالح میشه -
اسکورپیوس: آلبوس، فکر کنم یه بالیی سر زمانبرگردان اومده...
صدای تیک تاک زمانبرگردان بلندتر میشود.
لودو بگمن: همه چی برای دیگورها داره خراب میشه. این میتونه پایان
این مرحله براش باشه و همچنین پایان مسابقه.
اسکورپیوس آلبوس را میگیرد.
صدای تیک تاک به اوج خود میرسد و نور شدیدی به چشم
میخورد.
و زمان به حال حاضر برمیگردد و آلبوس از درد فریاد
میکشد.
اسکورپیوس: آلبوس! بهت آسیب زد؟ آلبوس، حالت-
آلبوس: چه اتفاقی افتاد؟
اسکورپیوس: انگار محدودیتی وجود داشت – انگار زمانبرگردان یه جور
محدودیت زمانی داره...
آلبوس: فکر میکنی موفق به انجام نقشهمون شدیم؟ فکر میکنی
تونستیم چیزی رو تغییر بدیم؟
ناگهان صحنه از هر طرف با ورود ناگهانی هری، رون، جینی
و دراکو مورد هجوم قرار میگیرد. )هری و رون حاال
موهایشان به یک سمت شانه شده و رداهایی که پوشیدهاند
نسبت به گذشته برازندهتر هستند( اسکورپیوس به همهی
آنها نگاهی میاندازد، و زمان برگردان را به داخل جیب خود
میاندازد. آلبوس به همهی آنها با بیتفاوتی نگاه میکند –
به شدت در حال درد کشیدن است.
رون: بهت گفتم. بهت گفتم که دیدمشون.
اسکورپیوس: فکر کنم به زودی میفهمیم.
آلبوس: سالم بابا. چیزی شده؟
هری با ناباوری به پسرش نگاه میکند.
هری: بله، چیزی شده.
آلبوس روی زمین غش میکند. هری و جینی برای کمک
میشتابند.
پرده دوم، صحنه هشت
هاگوارتز، درمانگاه قلعه
آلبوس روی تخت درمانگاه خوابیده است. هری با نگرانی کنار او نشسته است. باالی
سر آنها تابلویی از مرد مهربان دلواپسی به چشم میخورد. هری چشمان خود را
میمالد – میایستد – و اطراف اتاق راه میرود. کمر خود را راست میکند.
و سپس نگاهش به تابلو میافتد. تابلو گویی از اینکه کسی توجهش به آن جلب
شده، متعجب میشود. نگاه هری هم به همان اندازه متعجب میشود.
هری: پروفسور دامبلدور.
دامبلدور: عصر بخیر، هری.
هری: دلم براتون تنگ شده بود. این اواخر هر وقت رفتم دفتر خانم
مدیر، قاب عکس شما خالی بود.
دامبلدور: آه، خب، من دوست دارم هر از چندگاهی از قاب عکسهای
مختلفم سر در بیارم. )به آلبوس نگاه میاندازد.( حالش خوب
میشه؟
هری: االن بیست و چهار ساعتی میشه که از هوش رفته، که بیشتر
بهخاطر اینه که خانم پامفری بتونه بازوش رو درمان کنه.
گفت که خیلی اتفاق عجیبی براش افتاده، انگار که بیست
سال پیش شکسته شده بوده و به هر طرفی که میخواسته
پیچیده شده. ولی گفت که خوب میشه.
دامبلدور: حدس میزنم باید سخت باشه که بچهت رو در رنج و عذاب
ببینی.
هری به دامبلدور نگاه میکند و بعد نگاهش را متوجه آلبوس
میکند.
هری: تا حاال ازت نپرسیده بودم که چه حسی داری از اینکه اسم
تو رو براش انتخاب کردم. درسته؟
دامبلدور: انصافاً باید بار سنگینی روی دوش این پسر بیچاره گذاشته
باشی، هری.
هری: به کمکت نیاز دارم. به راهنماییت نیاز دارم. بِین میگه که
آلبوس در خطره. دامبلدور، چطور هوای پسرم رو داشته
باشم؟
دامبلدور: بین این همه آدم از من میپرسی که چطور از پسری که در
خطر هست، مراقبت کنی؟ ما نمیتونیم جوانها رو از آسیب
دور نگه داریم. درد باید و خواهد آمد.
هری: پس باید بایستم و تماشا کنم؟
باییییییییی💖💖💖💖
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
راستی اگر میشه 15 آتش کن
باشه
عالی بود .