10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 3 سال پیش 252 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤🌪🌊|🖤🌪🌊|🖤🌪🌊
بِلا: دوباره این اسم به شدت اشنا برام رو جلوم اورد به چشمای اشنا ترش زل زدمو گفتم《 ماری؟ نمیدونم در مورد چی صحبت میکنی . دوبار منو به این اسم صدا زدی.. من بِلا هستم . ایزابلا. اینجا کار میکنم اصلا چه نیازه اینا رو بهت بگم 》 تهیونگ :《 نه. تو نمیتونی انکار کنی. تو ماریا هستی .. بهترین دوست من . منم تهیونگ مطمئنم که میشناسیم.اینو انکار نکن》 بلا که انگار سردرگم شده باشه پنسمان رو عوض کرد و گفت:《 من کسی رو نمیشناسم.. حداقل یک سال هست که چیزی نمیدونم》و زد از اتاق بیرون
تهیونگ: با این حرفش بیشتر گیجم کرد.. یعنی چی حداقل یک سال هست چیزی نمیدونه . اون نمیتونه منو به این راحتی کنار بزاره. .. اخرای شب که یکم چشمام رو روی هم گذاشتم تا بتونم فکر هام و حدسامو دسته بندی کنم با صدای جیغ چند تا دختر به خودم اومدم ... بعد صدای در اتاقم اومد و ماریا رو دیدم که با وضع پریشانی خودشو توی اتاق انداخت و محکم درو قفل کرد از چشماش اشک میریخت از چیزی خیلی ترسیده بود حواسش به من نبودم و انگار جایی برای قایم شدن میگشت بلافاصله صدای کوبیده شدن در اومد که همون پسر صبحی داشت داد میزد و میگفت:《 ایزابلا.. در و باز کن.. بلاخره که یه روز نوبت تو هم میشه بیبی گرل .. در باز کن (با داد) 》
ماریا پشت در به پایین لیز خورد باهاشو تو خودش جمع و سرشو بین دستاش گرفت و گریه میکرد و اروم زمزمه میکرد ..نه.. اون پسر رفت و بعد صدای جیغ یه دختر دیگه میومد که انگار همراه پسر کشیده میشد و صداش هعی محو تر میشه تهیونگ :سریع پیشش رفتم و دستامو دورش احاطه کردم و گفت:《 اروم باش اروم باش من کنارتم اروم 》 و همون موقع دختر انگار که شونه ای برای گریه پیدا کرده بود با خیال راحت تر گریشو ازاد کرد ... تهیونگ: اروم نگهش داشته بودم و ارومش میکردم یه خورده که گذشت اروم تر شد و گریش متوقف شد . صورتشو با دستم قاب گرفتم به چشمای اشکالودش نگاه کردم و گفتم 《 خوبی؟ میخوای برام تعریف کنی که چی شده؟》
سرشو تکون داد ولی بعدش دیگه حرفی نزد منتظر نگاهش کردم تا بگه اینجا چه خبره وقتی اصرار منو دید اروم لب زد:《 اون منو میخواد... تا امروز از دستش فرار کردم اما فکر نکنم بتونم خیلی دیگه از دستش دور بمونم(و اروم قطره اشک رها شده از چشمش رو پاک کرد)》 تهیونگ:《 به من گوش کن.. همه چیزو بهم بگو همه چیز توی این یک سال قول میدم کمکت کنم حتما نجاتت میدم نمیزارم اتفاقی برات بیفته اوکی؟》 ایزابلا:《 اوهوم 》 تهیونگ :《خوبه . حالا اروم اروم بهم بگو چی شده》 ایزابلا:《 من.. من حدود یک ساله که اینجام.. من تصمیم نگرفت که اینجا باشم.. یعنی.. من هیچی نمیدونم هیچی یادم نمیاد ..
اونا گفتن که منو کنار ساحل نجات پیدا کردن و گفتن اسمم ایزابلا هست و یکی از افراد این گروه هستم میفهمیدم بهم دروغ میگن اما جایی برای رفتن نداشتم. تو این یک سال خواستم در مورد اتفاقی که بهم افتاده بفهمم اما هیچی.. همه به طوری مرموز هستن.. رئیس .. اون (و زد زیر گریه) اون س.ا.د.ی.س.م داره و روزی سراغ یکی از دخترا میره... کسایی که سراغشون میره خیلی زنده نمیموند چند بار خواسته سراغ منم بیاد اما هر بار فرار کردم اینروزا خیلی رو من کلیک کرده ازش میترسم...من هیچی نمیدونم حتی از اینکه زندم هیچی نمیدونم از این که چرا اینجام .من برای چی گذشتمو اینجا بودم هیچی نمیدونم... خیلی سخته اینکه اینجور جایی گیر بیفتی اینکه هیچی ندونی و به هیچ یکی از سوالای ذهنت نتونی جواب بدی اینکه توی باتلاق ذهنت غرق بشی و روزی هزار بار در خواست مرگ کنی》
تهیونگ : پس بگو چی شده .. این جواب همه سوالای توی ذهنم بود. اون حافظشو از دست داده . اون هیچی یادش نمیاد . اروم زمزمه کردم :《 تو.. منو یادت نمیاد؟》 ایزابلا:《 به طرز محوی اشنایی بعد از دیدن تو سردرد های سرسام آوری گرفتم ..تو از گذشته من میدونی نه؟》 تهیونگ اروم سرشو تکون داد و گفت :《 از اینجا نجاتت میدم.. همهدچیزو درست میکنم نگران نباش 》 تهیونگ : اونشب به تمام اتفاقات فکر میکردم ... یعنی ماری این همه مدت اینجا اینطور عذاب میکشیده ... همش تقصیر منه و دوباره توی عذاب وجدانم غرق شدم باید حتما کمکش میکردم ..
۲ روز بعد: با کمک ماری تونستم با پایگاه تماس برقرار کنم امشب گروه red قرار بود یه قرار داد ببندند و توی مقرشون خالی از نگهبان میشد تقریبا بهترین وقت فرارمون بود .. یه گروه اسکورتر بیرون مقر اماده بودن تا مارو حمایت کنن برای خارج شدن .. از در مخفی سمت شمالی مقر بیرون رفتیم اما انگار ماری شک داشت و دودل بود ... وسطای راه ایستاد چون عادت نداشت بهش ایزابلا میگفتم اسمی که اونجا براش گذاشته بودن... ازش پرسیدم چی شده و جواب داد:《 تهیونگ.. اونجا کلی دختر هست که در معرض خطرن .من.. نمیتونم اونا رو اینجا رها کنم برم... اگه رئیس بفهمه ما فرار کردیم براشون سخت تر میگیره...باید برگردم》 تهیونگ :《 یک درصد هم فکر نکن که بزارم دوباره تنها بشی و بری توی اون عمارت .دیگه ولت نمیکنم . ما با هم میریم و دوباره بر میگردیم و اونا رو هم نجات میدیم حالا بهتره سریع بریم اونجا یه ماشین منتظرمونه برسیم اونجا جامون امن هست》
بِلا:《 بهت اعتماد دارم... تهیونگ مراقب شونت باش زیاد تکونش نده》 و تهیونگ سری برای اطمینان تکون داد .. بعد رفتن مسافتی رسیدند به ماشین . از خستگی توی متشین ول شدند . همه با حیرت و بهت به ماریا نگاه میکردن کلا گیج شده بودن... خودشونو به پایگاه فرماندهی رسوندن ...
ماریا: توی پایگاه سرمو انداخته بودم پایین اما همه نگاه های سنگین رو روی خودم حس میکردم ... نگاه همه عجیب بود که یهو یه دختر با چشمای اشکآلود سمتم دوید و در آغوشم گرفت و گفت:《 ماریی.... فرمانده ماریا خیلی خوشحالم تو زنده ای و اینجایی این بهترین خبریه که تا حالا شنیدم 》 ماریا: اروم با دستم به پشتش زدم اما چون چیزی از اون موقعیت نمیدونستم یه خورده معذب بودم و چیزی نگفتم . تهیونگ که وضعیت منو دید اومد و منو از بین دستای اون دختر رها کرد و گفت
《 کاملیا .. ماریا نیاز داره استراحت کنه 》 و همون طور که دستاشو دورم محافظانه گرفته بود به یه اتاق راهنمایی کرد درست حدس زده بود اون ماریایی که همه در موردش میگن منم .. حتما این اسم واقعیمه اروم به سمت یه صندلی توی اتاق رفتم و نشستم ته که داشت پرده های اتاق رو درست میکرد با دیدن من سمتم اومد روی زمین نشست و گفت :《 معذب نباش ... اینجا متعلق به تو هست یکم که بگذره دوباره همون ماری قبل میشی 》 ماریا:《 بهم بگو همه چیزو ... میخوام بدونم یعنی باید بدونم . من توی این فرماندهی چکار میکنم . چرا اونطور در حال مرگ بودم. چرا حافظمو از دست دادم . این یه سال تو کجا بودی؟...
》
ادامه دارد ... اسپویل پارت اخر توی نتایج❣
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
سلام
میگم چرا پارت اخر نیست؟ گزارش شده؟ اگه گزارش شده میشه دوباره بزاریش؟
اره گزارش شده فکر کنم ... توی گوگل اسمش رو سرچ کن من توی به سایت دیگه فولش رو گذاشتم میتونی اونجا ببینیش❤❤❤
عالییییییییییییییی🥺🥺🥺🧡🧡
چقدر این پارت قشنگ بود🥺🥺
یعنی پارت بعدی اخریه؟ باور نمیکنم🥺🥺🥺❤❤❤
اره اخرش😣
خب پس خوبه که کاره میکنه😘❣
اره 😍
بچه ها یکی برای همین پیام پاسخ بده ببینم اون بخش پیام هام اصلا کار میکنه😂
من پیام میدم.😅😂
جواب کامنتت: خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم.😍😍😘😘
ممنونم🗼❤❤❤❤😘
اره کار میکنه😂
یکی از کامنتام نیومد...😐
آجی میبینی کسی باور نمیکنه که پارت بعد پارت آخره.🥲 از بس که بی نظیر بود.❣
مرسییییییی. خیلب خوبه که تو هستی❣❣❣❣
😂😘🤞🏻
😂😂❣❣😘
ممنون
پارت بعدی پارت اخره؟؟؟
خواهش میکنم . اره🦋
آجی عالیییی بود👍🏻❤
اما...یعنی پارت بعد پارت آخرشه یا چندتا فصل داره؟🤔
نه پارت بعدی پارت اخره اجی❣❣
🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲
و ماری هم هیچی یادش نمیاد(سوال نیست)
😣😣❣❣
اشکال نداره به هر حال بی نظیررررررر بود آجی❤❤❤👍🏻👍🏻🥳🥳
اولین کامنت... میخوام برم بخونم... فعلا... 😁😍🏃🏻♀️
😂😂موفق باشی