صلااامم داستانمو حال کنید با این موضوش☄️🐍
اول معرفی رو بخون بعد بیا....
🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊
🍰 🎂 از زبان اتریسا : تولد 14 سالگشم چند روز پیش تموم شده بود. من از راز بزرگی با خبر بودم که وقتی بهش فکر میکردم وحشت میکردم. مامان و بابام این رازو دیشب بهم گفتن و گفتن اگه بترسم عادیه و خیلی از ادم های دیگه مثل من این شرایط رو دارن و خودشونم قبلا این حس منو داشتن.😟 خبر دار شدم هاگوارتز دانش اموز قبول میکنه و تصمیم گرفتم به اونجا برم . از اونایی که در جادو ابتدایی نبودم به کلاس هم سنی هام میرفتم{14 ساله ها}. فردا باید حرکت میکردم. با استرس خوابیدم.
فردا صبح:
من:مامان ده بدووو مامانم: باشه باشه اپارت کن منم میام
من: اپارات کردم و رفتم سکو نو و سه چهارم🤤{ ارزوم هممون🤤}
مامانم هم چند ثانیه بعد اومدش و رفتم تو خداحافظی کردم و رفتم دنبال کوپه. تو یه کوپه پسر موبلند بود اونو شناختم اون دراکو تک فرزند پسر خاندان مالفویه. رفتم تو گفتم: تنهایی؟ میتونم بشینم؟ یه مسئله مهم هست که باید بگم😶
🐛 🦋ادامه اسلاید بعدی بزن بعدی خوشمل🐛 🦋
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
اره خیلی خوب بود
واییییی عالییییی عاجو😍💚💚💚