lovely life 6

ادامه از زبان آدرین : مرینت اومد رفتم دستشو گرفتم و گفتم مرینت من … خب من ع.ا.ش.ق.ت.م تو چی هستی ؟ دیدم مرینت پرید تو بغلم تو گوشم گفت من عاشق نیستم من دیوونتم منم از شدت خوشحالی محکم بغلش کردم وقتی از هم جدا شدیم تو چشای دریایش نگاه کردم آروم صورتامون رو بردیم نزنید و همو ب.و.س.ی.د.ی.م 👩‍❤️‍💋‍👨 وقتی از هم جداشديم دیدم مارین و آدرینا دارن نگاهمان می کنن هم من هم مرینت از خجالت سرخ شدیم یکم سرمو چرخوندم دیدم یه نفر یواشکی داره ما رو نگاه می کنه

یکم که دقت کردم اون تینا بود 😨😱 بعد سریع دست مرینت و گرفتم دویدم سمت ماشین که دیدم آدرینا هم دست مارین رو گرفته داره میدوید فهمیدم اونم دیدش …

فرار کردیم رفتیم توی یک کوچه … مرینت گفت چی شده چرا یهو دویدی گفتم مرینت من باید یه چیزی بهت بگم اون دختره که امروز اومد به کلاسمون اون دختر خاله من تینا هست گفت واقعا گفتم اره و الان داشت ما رو نگاه می‌کرد گفت خب مگه چی شده که ازش فرار می کنی

می خواستم بگم که آدرینا حرفمو قطع کرد و گفتالان وقتش نیست اون دیوانه الان از راه می‌رسه بعد رو من کرد و گفت دیگه لازم نیست عشقتو مخفی کنی چون کسی که نباید میفهمید فهمید منم گفتم اره بعد مارین کفت بیاین بریم خونه ما گفتیم باشه وقتی رسیدیم خونه مرینت اینا دیدم که ….

ممنون که خوندی اگه داستانم رو دوست داری ادامه بدم کامنت بده که منم امید برای نوشتن داشته باشم

ناظر عزیز لطفا منتشرش کن 🌷🌷🌷