من توضیحی راجب داستانی که نوشتم ندارم امیدوارم خوشطون بیاد
* من شیطان نیستم * بخش اول: * من به دنیا آمدم کیه؟ مادرم؟ خیلی زیباست اما پدرم کجاست؟ اوه پرستار منو برد بابا بابا. بیا ، من می خواهم پدرم را ببینم! بابا مهربونمو _ _*چند سال بعد*_ * چرا از کسی می خواهم کاری انجام دهد که چشم بسته باشد؟ بسیار خوب است ، اما به نظر نمی رسد خوانده شود مادرم به اتاق من آمد: وقت ناهار بیا * من لحن او را دوست ندارم ، او بی دلیل اینگونه صحبت کرد با لبخند مهربانی جواب دادم: چشم * چشماشو گرد کرد و رفت .. چرا؟ من با او چه کردم؟ سکوت می کنم شاید بالاخره درست بشه .. رفتم روی صندلی نشستم پدرم با اخم سنگینی به من نگاه کرد: برای آمدن نزد خانم *چرا؟ فقط یکبار خوب باش لطفا من: من ... دیر کردم؟ پدر: واقعا * شب بود و مثل همیشه پدر و مادرم دعوا می کردند اما نه هر دعوا پدرم: آن هیولای احمق که آن روان رو به دنیا آوردی مادرم: بله ، اما ببینید چه کسی به سراغ پدر ذهنی اش رفت ، شما روانی هستید پدرم: اگر پسر بود نگران نباشید ، من از ابتدا گفتم که او پسر بزرگی است این داستان ادامه دارد. به ._
*من شیطان نیستم* پارت دوم : پدرم : اگه پسر بود مشکلی نداشت از اول گفتم من پسر میخوام مادرم : خب هنوز وقت هست تو از بس روانی شدی اینجوری میگی احمق *گوش نمیدم.. درست میشه.. مگه نه؟ همیشه تغییر میکنه اِممم امیدوارم خب حالا باید ساکت باشم روزی که تموم کنن این دعوا هاشونو.. دعوا؟ نه نه این بحث کوچیکیه نه؟ آره من حرفی نمیزنم . . . چرا؟ پدرم منو از یقه گرفت و پرتم کرد بیرون پدرم : شبو این بیرون میخوابی. هوای بارونی هم که عالیه نه؟ *و درو بست به در تکیه دادم و بدون صدا گریه کردم : چرا؟ من چیکار کردم جز تماشا؟ *اشکامو پاک کردم و رو زمین که یخ زده بود خوابیدم البته به سختی هم هوا.. هم دعوای مادرو پدرم.. نه دعوا نه این اشتباهه _ _*چند سال بعد*_ _ _*خواهرم به دنیا اومد*_ *به این دنیا خوش اومدی مایا پدرم اومد پیشم نشست : ماریا گوش کن اگه امروز روزمو خراب کنی میکشم شیطان *و بعد رفت.. من شیطان ماریا ام اما قسم میخورم تاحالا کار شیطانی نکردم _ _*چند هفته بعد*_ *پدر و مادرم دعپاشون این بار سر دختر زا بودن مادرم بود و کتکش میزد در اتاقم وا شد و پدرم اومد.. چرا؟ نه! لطفا _این داستان ادامه دارد . . ._
*من شیطان نیستم* پارت سوم : *چرا منو کتک میزنی؟ چیکارت کردم؟ ببخشید تکرار نمیشه از یه ۸ ساله چی بر میاد؟ بگو منم واسه معذرت خواهیم انجام بدم فقط تمومش کن. درد داره... همونجوری که این حرفامو تو دلم میزدم گریه میکردم اما جلوی فریادمو گرفتم چون نباید بیشتر از این پدر رو ناراحت کنم... پدر ولم کرد و دیگه کتکم نزد : خوش شانسی که برادر بزرگت داره میاد به کشور خودش واسه همین زیاد ادب نشدی اما زود بر میگرده به همون کشور لعنتی *فقط با سر تایید کردم _ _*چند روز بعد*_ *برادر بزرگم ماکان اومد ماکان : سلام به همه چشام از حیجان برق زد : برادر *پریدم بغلش و اونم بغلم کرد _ _چند ساعت بعد_ *_نهههههههههههههههههههههههه_ _این داستان ادامه دارد . . ._
*من شیطان نیستم* پارت چهارم : *باهم کلی گپ زدیم شام خوردیم و کلی بازی کردیم با مجازات اما . . . منو ماکان حرفمون شد سر شناختمون از بابا و من کنترلمو از دست دادم و . . . من برادرمو از دست دادم . . . . . . . . متاسفم خیلی متاسفم معذرت میخوام. . . . . داداشی برگرد لطفا . . . . . . منو ببخش من نمیخواستم شیطان باشم دست خودم نبود پدرم کلی کتکم زد . . . . حقم بود متاسفم . . . . بی فایدست خیلی بی فایدست منو ببخش ماکان پدرم : ازین خونه گمشو و دیگه هیچوقت بر نگرد آشغالاتم با خودت ببر عوضی اون تنها پسرم بود حالا من فقط یه دختر دارم و اونم مایاست *بعدش پرتم کرد بیرون و چمدونمم انداخت روم . . . . حقمه :) متاسفم خیلی زیاد تو شب به اون تاریکی نمیدونستم کجا میرم . . . صدای سوت میومد . . . پشتمو نگاه کردم یه مرد ناشناس بود : سلام خانم کوچولو کجا میری؟ خب من نمیدونستم نباید با قریبه ها حرف بزنم : نمیدونم . . . یه جا که بشه خونم مرده : خب من ازین جور جاها زیاد دارم میتونی باهام بیای *و باهاش رفتم اما وسطای راه بیهوش شدم _این داستان ادامه دارد . . ._
*من شیطان نیستم* پارپ پنجم : *سرم درد میکرد . . . . چشامو باز کردم . . . چرا . . . چرا هیچی معلوم نیست؟ . . . . متوجه شدم به یه صندلی بسته شدم اومدم داد بزنم و کمک بخوام . . . . دهنم . . . بسته شده . . . تقلا کردم . . . ولم کن همون مرده اومد جلوم : سلام خانم کوچولو ساعت خواب و دهنمو باز کرد : چیکارم داری؟ بزار برم مرده : تو دلبری کردن بلدی؟ من : م.منظورت چ.چیه؟ مرده : من قراره تو رو به دارک وب بفروشم عروسک اما واسه اونا تو جنازه ای البته چهل سالت که بشه واقعا یه جنازه میشی من : ن.نه م.من نمیخوام اینجوری شه.. ولم کن.. لطف.. *دهنمو بست و رفت . . . گریه میکردم . . . . آخه.. آخه چرا من؟ این همه انسان . . . . چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا از این همه آدم . . . من؟ . . . . . . . از بینیم خون میومد . . . خون دماغ شده بودم . . . سعی کردم اطرافمو ببینم . . . خون بند نمیومد . . . . سرم خیلی درد میکرد . . . نکنه . . . امکان نداره . . . من؟ من؟! _این داستان ادامه دارد . . ._
*من شیطان نیستم* پارت ششم : *بله من سرطان مادربزرگمو دارم . . . من نمیخوام بمیرم . . . یکم بعد چند تا مرد با ماسک اومدن و یکیشون منو بیهوش کرد . . . . آه سرم درد میکرد وقتی بیدار شدم رو ی تخت که داشت میرفت تو ی کامیون بسته شده بودم . . . خیلی خسته بودم و نمیتونستم از قدرتم استفاده کنم _ _*چند ساعت بعد*_ *درد داره . . . اینکه با خنجر به معدت بزنن تا بفهمی مجازات خیانت کارا چیه درد داره . . . جیغ بلندی کشیدم . . . کمکم کنین . . . من یه بچه ی ۸ ساله ام! اگه میگین تقریبا ۹ سالت شده خوب باشه اما لطفا یکی بیاد و نجاتم بده! لطفا!!! _ _*چند ساعت بعد*_ *بالاخره درمانم کردن . . . . . . خیلی میسوزه و درد میکنه ای کاش یکی مانع میشد . . . به هر حال شده . . . باید . . . فرار کنم چون نمیتونم تحمل کنم یه بچه انقدر تحمل داره؟ و یا انقدر تحمل میکنه؟ خدایا بهم کمک کن فرار کنم . . . _این داستان ادامه دارد . . ._
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)