
اینم پارت دوممم مرسی از حمایتاتون واقعا خوشحالم کردین🥺💜🍀
شروع کردم به در زدن و هرچی در میزدم جسی صداش در نمیومد احتمالا رفته بود.. ولی چرا؟ اولین باری که جسیو دیدم چهرش خیلی اشنا بود ولی... با صدای یکی رشته افکارم پاره شد.. _به به خانم ات چی شده از اینورا؟ شوگا بود از توی تاریکی داشت بهم نزدیک میشد. استرس توی صدام موج میزد با این حال گفتم:چی..چیکارم داری؟ /هه فک کردی به همین راحتیا بیخیالت میشم؟ تو منو جلوی همه ضایع کردی! منو _من...من هیچ کاری نکردم. /واقعا فک کردی حرفتو باور میکنم؟ _چه باور کنی چه نکنی..من اون کارو نکردم.
داد بلندی کشید و گفت : پس بگو کی کرده؟ اگه واقعا کار تو نبود،پس کاره کی بود؟ دوباره اون ترس و خاطرات گذشتم افتاد به جونم،توی اون تاریکی،با اون دادش دیگه نتونستم دووم بیارم خاستم چیزی بگم که ادامه داد.. /اصن اگه واقعا کاره تو نبود چرا موهاتو ریخته بودی رو صورتت؟فک کردی نمیفهمم تو کی هستی؟ نکنه چون زشتی این کارو میکنی (با تمسخر) دیگه نمیتونستم،واقعا نمیتونستم صدامو جوری که خودم نمیدونستم اینقدر بلند میشه داد زدم _بس کنننن خواهش میکنم فقط بس کن! تو نمیدونی...تو هیچی نمیدونی.. اشکام سرازیر شد و صدام دوباره اروم شد. موهامو از رو صورتم کنار زدم و تو چشماش نگاه کردم..
(ویو شوگا) فقط میخاستم یکم بترسونمش تا حساب کار دستش بیاد (ادمین:یکم بترسونیش؟😑 یکم؟؟😂🤦♀️) گریش گرفته بود و موهاشو از رو صورتش کنار زد و بهم نگاه کرد.. دلم..یه جوری شد..چشماش واقعا زیبا بود..ولی یه درد..یه ترس..درونش بود.. و میشد خوندش.. وایستا چی؟من چم شده دارم چی میگم اه. همینجوری که داشت نگاهم میکرد گفت: خواهش میکنم این درو باز کن..من..من میترسم. دیدم دستشو گرفته به استینم.. بهش گفتم:اوو چیکار میکنی چته! ولم کن.. (ویو ات) خیلی میترسیدم تمام وجودم پر شده بود از نا امنی. استینشو گرفتم و گفتم:خواهش میکنم درو باز کن من میترسم..
بهم گفت: چته ولم کن! ولی من سرمو انداخته بودم پایین و استینشو ول نکردم و همینجوری روبروش وایستاده بودم... بهم گفت: درو باز میکنم حالا ولم کن. ولش نکردم.. رفت سمت در و درو باز کرد و من تا وقتی از در خارج نشدیم استینشو ول نکردم.. اونم هیچی نگفت... (پرش زمانی) (یک هفته بعد) یک هفته از اون موقع گذشته و هیچ کس باهام کاری نداشت.هیچ کس سربه سرم نمیزاشت..
ولی همین دیشب فهمیدم چرا جسی قیافش اینقدر اشنا بود.. اون همون کسی بود که اون روز سطل رنگ و داد دسته من و فرار کرد! امروز میخاستم به شوگا بگم. تا خاستم برم پیشش جسی جلوی روز ظاهر شد و گفت : سلام ات کجا میری؟ _س..سلام جسی، با شوگا کار دارم باید ببینمش. /چرا چیزی شده؟ _نه..هیچی نشده فقط باید باهاش صحبت کنم. /یه لحظه میای حیات خلوته مدرسه؟یه چیزه خیلی مهم باید بهت نشون بدم.
_چ..چی؟ /باهام بیا نشونت میدم. _ولی.. (نمیخاستم باهاش برم،خیلی مشکوک حرف میزد،ولی برای اینکه یک وقت بهم شک نکنه که میخوام خبرچینیشو بکنم باهاش رفتم..) پشت سرم اومد و یه بلندگو برداشت و نزدیکم ایستاد و توی بلند گو گفت: شنیدم از صدای بلند میترسی ات.. (صدا..صدای بلند..داشت دیونم میکرد..تموم اون خاطرات وحشت ناک..همه اون زمانایی که بخاطر یه کار کوچیک سرم داد میزدن و بعدشم کلی کتک میخوردم..)
_چرا؟؟چرا اینکارو میکنی؟ دوباره توی بلندگو گفت:فک کردی نفهمیدم میخاستی به شوگا چی بگی.. _این کارات هیچ فایده ایی نداره. جسی /هه درسته اون به هرحال میفهمه و همه دبیرستانو به کامم تلخ میکنه ولی.. حداقل تورو اذیت میکنم. _تو...تو مریضی جسی. اینو که گفتم انگار دیونش کرده باشم تو بلنگو داد زد آرههه من دیونممم دیووونه حالا هم تورو دیونه میکنممم. خاستم از اونجا فرار کنم که دستمو گرفت و دوباره تو بلندگو گفت:تو هیچ جا نمیری فهمیدی؟!!
دوباره... حق با اون بود..از بس حالم بد شده بود توان نداشتم یک قدم بردارم..فقط اروم گفتم:خواهش میکنم بس..کن. /چراا؟چرا بس کنم؟یه دلیل بیار که بخوام بس کنمم. (ویو شوگا) دیدم ات داره میاد سمتم ولی جسی جلوشو گرفت و اونو با خودش برد.. یعنی چیزی میخاست بهم بگه؟ با دوستام رفتم تو حیات که صدای جسیو از حیات خلوت شنیدم.. تقریبا نصف مدرسه اونجا جمع شده بودن و داشتن نگاه میکردن..
ات..ات.. دیدم اونجوری جسی دستشو گرفته و داره با بلندگو کنارش چرت و پرت میگه که یادم اومد..ات از صدای بلند..میترسه! دیونه شدم.. انگار منو داشتن عذاب میدادن.. از بین جمعیت رد شدم و داد زدم: دختره اشغال تمومش کن! (ویو ات) دیگه نا امید شده بودم هیچ کس دلش نمیخاست بهم کمک کنه انگار خوششون میومد منو اینجوری ببنن.. یکهو یکی از بین جمعیت داد زد : دختره آشغال تموش کن! /چی شدههه؟ این دختره احمق برات مهم شده؟ اوووو
سرمو بزور بالا اوردم و دیدم شوگاست،با عصبانیت داشت میومد سمتمون و چشماش قرمز شده بود! بلندگورو از دست جسی گرفت و پرت کرد اون طرف و دست منو از دست جسی جدا کرد و جسیو حل داد افتاد زمین.. تو دلم گفتم:مهم؟هه من برای هیچ کس مهم نیستم...هیچ کس. (ویو شوگا) جسیو پرت کردم اونطرم و بازو های ات رو گرفتمو سرشو بالا اوردم و موهاشو کنار زدم و گفتم: خوبی؟ یه لبخند خیلی قشنگ زد ولی... همون لحظه ات توی دستام از حال رفت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منحرف شدم به کل
🤣🤣🤣
؟
عرررررررررر
خیلی خوبهههه
عالیی بود 🤩🤩 اجی میشی؟
وای داستانت خیلی قشنگه لطفا ادامه بده 😻
مرسی کیوتی 🌻
تا پارت بعد نبینم اروم نمیگیگیرم
گذاشتمش😆
عالی بود 😍💙☁️
مسییی😍💕
زود پارت بعد و بزار وگر نه میزنم بشت خاک برود درون چشت
واویلا😂🤣💕
بعدیییییی 😂😂😂😂واییی م.ع.ت.ا.د داستانت شدم ✌️✌️😂😂😐
مسیی چشم نمیزارم درد خماری بکشی🤣💕
خیلیییییی عالیهههههههههه ادامش کی میزاری 😁
مسییی احتمالا امشب یا فردا صب😁💜
خیلی داستانت رو دوست دارم کلا از داستان ها و فیلم های دبیرستانی خیلی خوشم میاد ممنون لطفا ادامه بده 🙂💛
مسییی خیلی خوشحالم خوشت اومده🥺😍💜