
سلام مجدد اینم از پارت ۳ فقط یه چیزی خیلی کم نظر میدید لطفا بیشتر کامنت بزارید و بگید چی بشه
حال ایلیاس کاملا خوب شده بود من از این اتفاق خیلی خوشحالم چون وقتی پاش درد میگرفت احساس میکنم دنیا رو سرم خراب شده و فکر میکنم این بخاطر اینکه این اتفاق تقصیر منه اما امپراطور خیلی مهربون رفتار کرد و گفت که ایلیاس خودش شکموه اگه یه ذره جلو شکمشو میگرفت هیچی نمیشد ای کاش دیرتر میزدی اون سگو که این یاد بگیره شکمو نباشه ایلیاسم گف خودارو شکر پای منو گاز گرفت مگر نه ما الان ما این کرگدنو نداشتیم تو ه۰مین فکرا بودم که جیسو در زد با اجازه من وارد شد و گفت شاهزاده ایلیاس اومده منم با یه لخند گفتم که بیاد وقتی اومد گفتم سلام چه اجب اجازه خواستی گفت سلام من که همیشه اجازه میگرم گفتم تو که راست میگی که خندیدیم نخواستیم به بحث ادامه بدیم
بعدش هم به جیسو گفتم بره بیرون و بعد ایلیاس گفتم ایلیاس یه چیزی ازت بخوام انجام میدی (دلم خیلی برای شهر تنگ شده بود اینکه برم ببینمش شده بود یکی از ارزوام ) که گفت باشه ولی چه کاری منم گفتم میخوام برم شهر کمکم میکنی خیلی تعجب کرد و بعد گفت وای وسه چی میدونی چقدر خطرناکه شاید بابام وسه حرفی که اون روز زدم اعدامم نکنه ولی اگه تو زخمیم بشه تو شهر امپراطور شما اعدامم میکنه برای اینکه قبول کنه گفتم ای بزدل که گفت من بزدلم هان حالا که اینطوری شد همین امروز میریم گفتم نترس اگرم مردم میرم تو خواب بابام میگم کار خودم بود که اخمی کردوپاشد اونر وایستاد و گفت شوخی قشنکی نبود از حرف زدن درباره مرگ اصلا خوشم نمیاد که رفتم پیشش و گفتم اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام خب حالا کی بریم که لبخندی زدو گفت به همون اندازه که من شکمو ام تو هم اهل بیرون رفتنیا الان میرم به جیسو میگم میرم جنگل و لازم نیس اون بیاد
اخیلی خوشحال با هم رفتیم سمت دروازه ی قصر که اونجا یک محافظ بود اونم رفت اونورو چک بکنه که ما بیرون رفتیم ایلیاس گفت تا حالا به شهر رفتیم گفتم ای ترسو که گفت تقصیر منه که نگران حال تو ام منم گفتم نترس بابا میدون جنگ که نرفتیم یه شهر منم چند دفعه ای با محافظ قبلیم رفتم اما جیسو به نظر میاد زیادی احتیاط میکنه به خاطر همین بهش چیزی نگفتم توشهر داشتیم قدم میزدیم که یه دختر بچه دست مادرشو ول کرد و اومد سمت ما و گفت چه خاله ی نازی منم نشستم و بقلش کردم گفتم تو که ناز تری که گف خاله شما و این اقاهه خیلی بهم میاین من تعجب کردمو و خجالت کشیدم به ایلیاس یه نگاه انداختم که سرشو کج کرده بود جلوی دهنشو گرفته بود و اروم میخندید منم از حرص گفتم کوفت که بیشتر خندید و رو به دختره گفت لطف داری کوچولو که مامانش اومد و بردش وسم دست تکون داد و منم دست تکون دادم
بعد من رفتم سمت مغازه ی لباس فروشی ولی به ایلیاس گفتم بیرون بمونه چون من میخواستم فقط یه نگاه به لباسا بندازنم و اونجا پر بود کنجکاو شده بودم این مغازه چی داره که این همه نفر داخلن واقعا لباسا خیلی قشنگ بودن دوست داشتم همه رو بخرم ولی نمیتونستم چون میفهمیدن ما تو شهر بودیم داشتم نگاه میکردم که یه پسری اومد و دستمو کشید و منو برد بیرون چون نمیدیمش فکر کردم ایلیاسه ولی بعد که بهش نگاه کردم دیدم اون نبود بهت زده بودم که یهو
{برای اولین یهو اوردم اخرش راستی وقتی این نوع کمانک رو گذاشتم یعنی از طرف نویسندست ولی اگه اینو (گذاشتم خود لیزی یا ایلیاس داره حرف میزنه } خب حالا ادامش بهم گفت سلام خانم خوشکله جواب دادم ولم کن کجا منو میبری گفت بیا با هم یه ذره دور بزنیم و شروع کرد به دیویدن
از زبون اون پسره دوست دخترای زیادی داشتم ولی اون از همشون زیباتر بود برا همین احتمالش زیاد بود که کسی دنبالش باشه منم شروع کردم دویودن که بهم نرسه به سمت یه پارک رفتم که دور نبود چون کسی دونبالمون نبود خیلی ترسیده بود شاید میترسید من دوزد باشم بهش گفتم اینقدر نترس فقط میخوام باهات اشنا بشم کمی جدی شد و گفت باشه ولی من نمیخوام باهات اشنا بشم
از زبون ایلیاس نیم ساعت تو همون مغازه مونده بود وای حوصلم سر رفت فکر نمیکردم اونم اینقدر اهل لباس خریدن باشه {ولی اون اصلا اهل خرید نبود فقط کنجکاو شده بود } دیگه واقعا خسته شدم رفتم تو مغازه وای خدا اونجا نبود الان من چه کار کنم رفتم بیرون تو مغازه های دیگه ولی اونجا هم نبود اصلا ندیدم که از مغازه در بیاد دورو ورو گشتم هیجا نبود رفتم بیرون بازار به یه پارک رسیدم اونجا یه بستنی فروشی بود تو این مدت فهمیده یبودم از بستنی خیلی خوشش میاد پس به هر طرف خیلی دقیق نگاه کردم که یه روی صندلی پیش یه پسری دیدمش اون ناراحت بودو اون پسره اخم کرده بود ولی چیزی نمیگفت
صورتش میخواست بلند شه که نشوندش سر جاش لیزی هم شروع کرد گریه کردن خون جلو چشامو گرفته بود رفتم یقه ی اون پسرره رو گرفتم محکم مشتمو زدم تو خون از لبش اومد انداختم رو زمین چند تا با پا زدم تو شکمش بعدش دوباره به صورتش هجوم بردم و زدمش اصلا وقت نمیکرد تکون بخوره
لیزی داشت بهم نگاه میکرد و هق هقش بلند تر شده بود دلم نیومد همینطوری بمونم و نرم سمتش این دیگه چه احساسی بود یه دونه دیگه زدم تو صورت پسره و بهش گفتم گورتو گم کن تا نزاشتم تو خاک جون بدی اون بدو رفت منم رفتم سمت لیزی محکم بغلش کردم اروم تو گوشش گفتم نترس کوچولو همه چی تموم شد بعد از اینکه اروم شد دستشو گرفتمو به سمت قصر رفتیم
اونجا مستقیم جیسو اومد سمتمون وای بانو کجا بودین تا الان ؟ بعد از کمی سکوت چون جوابی نگرفت گفت حالتون خوبه که من جواب دادم حالش خوبه فقط یه ذره خسته اس تو برو استراحت کن من میبرمش تو اتاقش {ببخشید اگه کوتاه بود این پارت عکس اون دختره رو میزارم }
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هعی
بعدی رو زود بزار
سعی میکنم لطفا ایده بدید تو جشنش چی بشه
عالی بود
بسیاری زیبا بود
پارت بعدی