
فصل دو اغاز میشود . هوراااا .
انیکا و انیتا الان ۱۵ سال دارن و تو این زمان معلم سرخونه برای افرادی مثل انیکا که ثروتمندن استخدام میکنن . از این طرف این خبر به یه پسر تو قلمرو خوناشاما میرسه . پسر در حالی که کنار پنجره نشسته بود گفت : - انيكا 7 سالي ميگذره درسته الان موقع معلم سر خونه داشتنشه با اين حساب برم ببينم چه كسايي مي خوان معلم سر خونه ي اون بشن فرداي ان روز اون پسر رفت تا افراد داوطلب را ببينه او فهميد كه خيلي ها فقط براي پول يا نزديك شدن به يه دختر خوشكل به انجا امدن وقتی ان پسر افرادی را که برای اموزش انیکا امده بودند رو دید با عصبانیت گفت { پسر } اون افراد پست انيكا رو كوچيك فرض مي كنن خوردشون مي كنم خدمتکار گفت : - ارباب شما كه قصد نداريد معلم سر خونه ي بانو انيكا بشد مي خوايد؟ پسر گفت : - نگران نباش نمي خوام كه تا ابد كنارش بمونم فقط از اينكه انيكا رو اينجوري ميرنجونن عصباني ميشم هيج كس حق نداره انيكا رو ضعيف بدونه بهت قول ميدم اكه انيكا تونست توانايي اصلي خودشو بدست بياره من بر ميگردم . سر قولم میمونم خدمتکار گفت : - پس تا اون موقع خداحافظ پسر گفت :- خدانگه دار . ولی اون خبر نداشت که دخل قلب پسر چه قوقایی بود قوقای برای دیدار دوباره عشقش . { حدس میزنید این پسر کیه ؟ درسته اون پسر جیمه یا همون شیله }
راز پشت اون قولی که شیل داده بود : از زبون داستانی میگم :انیکا داشت به طرف پایتخت می رفت . توی قلمرو خوناشام ها یه پسر ۱۵ ساله کنار پنجره نشسته بود . نه لبخندی میزد و نه انگار روحی داخل بدنش بود . سباستین خدمتکار اون شخص اومد داخل و گفت : - عالیجناب خبر رسیده یه دختری به اسم انیکا داره از این منطقه میره . یکدفعه انگار اتفاق ناگواری افتاده بود . اون پسر داشت از تعجب شاخ در می اورد خیلی سریع گفت : - چییییییییییییییییییییییییی ! چی داری میگی . اون داره کجا میره . زود باش بم بگو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - عالیجناب خواهشا .... که اون پسر بدون شنیدن حرفش زود از راهرو گذشت و رفت توی جنگل تو دلش خدا خدا می کرد که نرفته باشه : تو دلش می گفت : - خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خدایا اونو دوباره ازم نگیر ... نذار ازم دورتر بشه ... حتی این فاصله هم داره منو داغون میکنه... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... نذار ... نذار بره ... .احساس میکرد الانه که بمیره .یهو ...
به یاد اورد قولی رو که داده بود . قولی که باید اونو اجرا کنه مگر نه زندگی انیکا به کلی بهم میریزه . وایساد و سرشو به تنه درخت تکیه داد و به ارومی اشک ریخت . یکدفعه سباستین جلوش ظاهر شد . در همون حال که سرش رو تنه درخت بود و احساس میکرد کله دنیا رو سرش خراب شده { حق داره بیچاره . ع*ش*ق*ش* ازش دور شده } گفت : - تو اینجا چیکار میکنی ؟ چرا تعقیبم کردی ؟ سباستین سرشو چرخوندو گفت : پس این همون دختریه که شما ع*ا*ش*ق شدین از تعجب شاخ دراورده بود . تو دلش می گفت : - اون از کجا فهمیده . منکه به کسی چیزی نگفتم ... از کجا میدونه ... از کجا ... }بهش گفت : - تو از کجا از این موضوع خبر داری ؟ چطوری ؟ گفت : بزارید بریم به قصر بعد میگم سرشو به سمت بالا برد گفت: - بعد از اینکه تویه روزی شما رفتید بیرون هر وقت برمیگشتید چشاتون برق میزد . بعد از مدتی یه روز شما خیلی خوشحال اومدید به قصر . از اون روز به بعد شما خیلی خوشحال به نظر میرسیدید . یکدفعه خواستم بفهمم کجا دارید میرید وسه همین تعغیبتون کردم . دیدم که شما رفتید پیش یه دختر انسان.فکر کردم می خواید خونشو بخورید اما در کمال تاباوری شما کنارش نشستید و داشتید باش حرف میزدید و میخندیدیت . خیلی خوشحال بودیت . از اون روز به بعد همیشه دنبالتون میومدم . راستشو بخواید فکر کنم منو عاشقش ... یکدفعه ...
اون زد تو سر سباستین و گفت : - برو بمیر اگه جرئت داری نزدیکش شو . شاید نمیتونم کنارش باشم . اما این اجازه رو هم نمیدم که کسی اونو ماال خودش کنه . بزار شعارمو راجب انیکا بت بگم : انیکا یا مال منه یا مال هیچ کس دیگه سباستین گفت :- چشب . چشب . چشب . باشه عالیجناب قول میدم دیگه همچین حرفی نزنم . بزارید ادامه رو بگم شیل گفت : - خوب بفرما سباستین گفت : - ممنون عالیجناب . خوب یه روز وفتی خودمو پشت درخت قایم کرده بودم دیدم شما دارید حافظه بانو انیکا رو پاک میکنید . اصلا نفهمیدم وسه ی چی ؟؟ وقتی برگشتید به قصر خیلی افسرده بودید . اصلا انگار روحی در بدن نداشتید . اما عالیجناب احساستونو درک می کنم . اما اگه شما بخواید کنارش باشید صدمه ی بدی بهش میرسه . چون اول از همه ی انسان ها جدا میشه و بعدش خوناشاما قبولش نمیکنن و اون تنها میشه . عالیجناب اگه واقعا دوسش دارین باید ازش دوری کنین یکدفعه ... { اخرش با این یکدفعه ها میکشمتون } :
یکدفعه شیل اعصابش خورد شد و سرشو پایین برد و با فریاد گفت : - فکر کردی که من اینو نمیدونم ... میدونم ... حتی میدونم که حتی ممکنه بمیره ... اما ... اما ... نمیتونم ... نمیتونم ...سرشو بالا برد و بلندتر گفت : - نمیتونم ازش جدا بشم ... نمیتونم ... بدون اون ... من ... من ... نمیتونم بخندم ... اشک از چشمای شیل سرازیر شد و از چشمای سباستین یه قطره اشک فرود اومد که خیلی اروم رو صورتش سر خورد ... حتی سباستینی که تا حالا گریه نکرده بود و یه اهریمن خادم بود از این همه غم گریش گرفته بود ... از درد اربابش ...از قلب خوردش که هر لحظه ممکنه خورد بشه ... که انگار همین الانم خورد شده ... {{دردم را دوا کن قلبی که مال منی چرا می خوای از کنارم بری چرا چرا چرااااااااااااااااااا پیشم بمون دردام زیاده دواشون کن مگر نه خورد میشه اون قلبی که خونه ی توه }}{ شعری برایقلب شیل } شیل رفت عقب و نشست رو صندلی و گفت : اره من میدونم ... میدونم ... اره من میدونم ... تو اصلا میدونی اخرین حرفی که به زد اخرین حالتی که به نشون داد چی بود ؟ نه نمیدونی .. نمیدونی ... اون بم گفت که اون گفت که دوستم داره میفهمی ... اون گفت که دوستم داره و در اخر بم یه لبخند زد اونم منی که میدونست یه خوناشامم و می خوام حافظشو پاک کنم ... اره حافظشو پاک کنم ... بعد اروم اشکش از چشمش سرازیر شد و سرشو بالا برد و با تمام توانش داد زد : چرا ... چرا ... بم بگو چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟!! سباستین در جواب دادن عاجز بود کمکم گریش اروم فرود اومد و تعظیم کرد گفت : - متاسفم ... متاسفم ... من بدون در نظر گرفتن احساسات شما این حرفارو زدم ... اما بازم حتی اگر می خواید میتونید منو مجازات کنید اما ... اما نمی تونم بزارم به خودتون و بانو صدمه بزنید .. متاسفم ... شیل سرشو اورد پایین و گفت : - چرا تو داری معذرت خواهی میکنی همش به خواطر این روزگاره ... اره روزگاری که سرنوشتمو طوری رقم زده که کنار عشقم نباشم ... اره این سرنوشت منه پس تو نیاز نیست متاسف باشی ... سرتو ... بلند کن ... سباستین گفت : – عالیجناب ..
یکدفعه شیل پاشد و به پنجره و به خورشیدی که داشت غروب میکرد خیره شد و گفت : - بیا تو شاهد این قول باش ... قولی که من نتونم بشکنم ... قولی که اجازه باطل کردنش نداشته باشم یه نفرین ... وای به دل تنهای شیل که چه زجری میکشه . تنهاستو دیگه تاقت نداره . دیگه اماده ی هر ریسکی هستش سباستین در حالت تعظیمش سرشو بلند کرد و گفت : - اما عالیجناب مگه با اینکار جون شما ... شیل گفت :– هیچ اما اگری قبول نمیشه .. همین که گفتم ... سباستین با دو دلی گفت :– چشم ... سباستین اومد جلو و دست شیلو گرفت و گفت : - این قولی است ناگسستنی که هر دو طرف قول اجازه ی نافرمانی ندارند ... ارباب من شیل عهد میبندد که نزدیک بانو انیکا نشود ... سپس اروم چیزی را زیر لب زمزمه کرد و سپس گفت : - اکنون پیمان بسته شد تو اون لحظه باد شدیدی تو اتاق دور سباستین و شیل چرخید و بعد یه چیز به شکل تاجی در اتش ظاهر شد و توی قلب شیل فرود اومد . یکدفعه شیل درد شدیدی تو قلبش احساس کرد باد شیل بالا برد در حالی که اون در حال جیغ زدن بود یه ثانیه بعد بیهوش شد یه حاله ی سیاه از شیل بلند شد و کل اتاق فرا گرفت . تو یه لحظه دور شیل یه اتیش سیاه گرفت سباستین دستشو جلوی صورتش گذاشته بود می خواست به جلو بره ولی باد جلوشو گرفته بود . داد زد : - عالیجناببببببببببببببببببب.....
و بعد شیل چشماشو باز کرد اروم اروم . اما وقتی چشماشو باز کرد هر چیزی که میدید سیاه و سفید بود درسته بهای اون پیمان از دست دادن قلب و احساسات بود . دیگه شیل ارباب این قلعه احساسی در وجودش نداشت و تنها چیز باقی مونده در قلبش یک تکه قلبه یخزدست ... اره یه قلب یخ زده ... اما یکدفعه نوری از درونش بیرون اومد و نوارهایی بالای سرش شکل گرفت در تمام اون نوار ها خاطرات انیکا و جیم وجود داشت یکدفعه ...
{ یه نصیحت . اهنگ فرشتهی تاریک رو دانلود کنید بعد از اونجایی که باد دور بر شیلو میگیره شروعش کنید . واقعا قشنگ درمیاد }احساساتی که شیل نسبت به انیکا برگشت یکدفعه کل اتاق رو نور فرا گرفت ماه اومد بالا و ابرای سیاه کنار رفتن انگار که بالاخره رنگی تو زندگی شیل به وجود اومده باشه .در اون حالت با اینکه شیل احساسی به چیز های دیگه نداشت اما احساساتی که به انیکا داشت قلبشو از درون گرم کرد . اره درسته عشق چیزیه که حتی در داخل یه کوه یخ هم گرماشو از دست نمیده ... اره عشق ... عشق چیزی هست که منو پایدار نگه میداره ... عشق حتما نباید به یه فرد باشه میتونه حتی مال هر چیز دیگه ای هم باشه پس عاشقا به صدای قلب این عاشق گوش کنید ... بیاید با هم صدای قلب این پسر دل شکسته بشنویم و بفهمیم داستان این قلبه عاشقو ... اره بیاید بشنویم این داستانو . بیاید باهم بگیم :که دوست دارییییم ... دوست دارییییییم . اروم اروم شیل فرود اومد و بعد روی تخت افتاد و بیهوش شد ... سباستین در حالی که داشت پتو رو شیل میگذاشت اروم گفت :کارتون عالی بود عالجناب شما موفق شدید ... موفق شدید ... موفق شدید تاریکی رو با عشقتون شکست بدید ... اره عشق شما نوری بود که تاریکی پیمانو از بین برد ... به راهتون ... ادامه بدید ...
امیدوارم از این تست خوشتون اومده باشه .
لطفا کامنت بزارید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاای بود عزیزم پارت بعدی رو زودتر بزار 🌹
عزیزم عالی بود من تازه همه رو با هم خوندم به رمان های منم سر بزن
اسمش داستان زندگی یه دختر شیطون
عالی بود منتظر قسمت بعد هستم
بعددددددیییییییییییی😢ن ایدا میزاره ن تو دست به یکی کردین
گذاشتم اما هنوز تایید نشده😔😔4 روزه😥😥
چیشد دارم سکته میکنم😐💔تست های منم سر بزن کامنت بزار
خیل خیلی خیلی خوب بود
شما هم رمان منو بخونید و نظر بدید.
رمانت عالیه . من دارم می خونمش . خیلی خوبه . تو نوشتن پارت بعد ممکنه خیلی وقت ببیرم اخه مانیتور لبتابم سوخت😓😓😥😥
خیلی حس بدیه درکت میکنم
ممنون ک رمانمو میخونی عزیزم
وای خدای من عالی بود عالیییی😍😍😍😍پارت بعد پلیز😍😍
وای عالی بود انیکا جون .♥♥💙💙💙💙💙💙💚💚💚💚💚💚💛💛💛💛💛💗💗💗💗💗💗💗💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
زود تر بعدی را بزار .
وااااااس .... شهرزاد.... صفحه لپتابم سوخت ... دارم میمیرم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خیلی بده من پریسال ک رفتم مسافرت لپتاپمو بردم تصادف کوچیکی کردیم باتریش خراب شد ولی بارم سالمه🙁
زود بزار حداقل بگو گذاشتی یا نه😟🥺🥺🥺بات قهلم
قهر نکن دیگه . من تو مدرسه تیزهوشان درس می خونم وقت نمیکنم بنویسم هر روز . چون زیست و فیزیک و شیمی هم دارم و اجتمایی مم افتضاحه باید وسش مثل خر درس بخونم . دارم پارت بعدو مینویسم احتمالا ۴ روز دیگه بیاد . البته ۳ روزش مال تستچیه
باسه😢🥺
وای تو این وضع که مانیتور لبتابت سوخته چجوری درس میخونی
من خودم به شخصه نمیتونم با موبایل یا تبلت درس بخونم
امیدوارم سریع تر لبتابت درست شه
فرزانگان چند هستی و در کجا ؟؟؟
عالی بود عالی تو نویسنده فوق العاده ای هستی ادامه بده اصن تسلیم نشو🙏خیلی ممنونم عزیزم که تو داستانم نظر میدی وبهم انرژی میدی
بخاطر اینکه داستانت عالیه و ارزشش بیشتر از ایناست . حتما ادامه بده
لطفا ادامه
حتما