لایک کن♥️♥️♥️
توی چادرم دراز کشیده بودم و تو فکر فرو رفته بودم که صدای سوک هون منو به خودم آورد سوک هون:ملکه سربازای پادشاه مین تقربا بهمون رسیدن از جام بلند شدم من:چی؟!اون واقعا فکر کرده میتونه من و شکست بده سوک هون:چیکار کنیم بانو؟ من:معلومه آماده مبارزه بشید انگار برای مرگ عجله دارن شمشیرم رو برداشتم و رفتم جلوتر از همه سربازا وایسادم سوار اسبم شدم سوک هون:دارن دیده میشن مهکم داد زدم من:پادشاهتون کجاست پشت شما ترسو ها مخفی شده؟ سربازا کنار رفتن و یونگی سوار بر اسب از بینشون دیده میشد جلوتر اومد یونگی:من اینجام پوزخندی زدم من:اگه تسلیم بشید کاری با مردم نخواهم داشت وگرنه براتون گرون تموم میشه یونگی:بیا مبارزه کنیم من هیچ وقت تسلیم تو نمیشم من:چطوره اول ما شروع کنیم من و تو یونگی:با کمال میل از اسبامون پیاده شدیم یونگی شمشیرش رو در آورد که گفتم من:شمشیر نه جادو یونگی شمشیرش رو پرت کرد رو زمین منم همین کارو کردم
از اینکه نمی تونه من و شکست بده مطمئن بودم اون بیمار بود نمی دونم چرا ولی از اینکه قدرتی نداره مطمئن بودم با ضربه اولم عقب تر رفت و من ادامه دادم روی زمین افتاد(خب اینا رو خودتون تصور کنید نمیشه تو نوشته گفت) پوزخندی زدم و تحقیر آمیز نگاش کردم من:تسلیم شو شاید بزارم زنده بمونی میدونم هیچ قدرتی نداری مجبور نیستی بیشتر از این خوار و خفیف بشی بزور از جاش بلند شد لبخندی بهم زد یونگی:اشتباه می کنی بعد از گفتن این نفهمیدم چی شد فقط چشامو باز کردم خودم و که رو زمین افتاده بودم می دیدم چطور ممکن بود من مطمئن بودم که اون نمی تونه مبارزه کنه خواستم بلندشم ولی نمی تونستم بزور رو زانوهام نشستم یونگی:بلند شو تو که نمی خوای تسلیم بشی؟ از جام بلند شدم دوباره شروع به مبارزه کردیم نمی تونستم شکستش بدم انگار خیلی ضعیف شده بودم نیروهام کار نمی کردن رو زمین افتادم نگاهی به یونگی که بالا سرم وایساده بود انداختم من:زودباش من و بکش یونگی سرشو به سمتم خم کرد و گفت یونگی:میزارم عقب نشینی کنید ملکه آرا
اینو گفت و دور شد سوک هون:خوبید ملکه؟ من:برمی گردیم سریع به همه بگو برگشتم به قصر و رفتم تو تالار پادشاهی با عصبانیت جیغ زدم من:ساحره احمق کجایی خودتو نشون بده درو پنجره ها به لرزه افتادن و ساحره ظاهر شد ساحره:بهتره دلیل خوبی برای اینکه مزاحمم بشی داشته باشی من:چرا انقدر ضعیف شدم نکنه کاره توعه؟ ساحره:کار من نیست کاره قلبته من:چی داری میگی ساحره:عشق داره دوباره تو قلبت جوونه میزنه شاید این باعث شده ضعیف بشی من:منظورت چیه چطور ممکنه؟تو باید یه کاری بکنی از بین ببرش ساحره:این در توان من نیست همه چی به خودت بستگی داره من:من...من سعی میکنم ولی نمی تونم فراموشش کنم ساحره:کیو؟یونگی رو؟ من:نه اون نیست بچم رو ساحره:ولی اون مرده حتی به دنیا هم نیومده من:ولی اگه زنده بود نمی تونستم نسبت بهش بی حس باشم من حتما دوسش می داشتم با گفتن این حرف حس عجیبی تموم وجودم رو فرا گرفت بی اختیار روی تختم نشستم انگار هیچ توانی برای خرکت نداشتم ساحره:بس کن با این فکر ها داری خودت رو ضعیف می کنی من:نمی تونم نمی تونم نه نمیشه
دستم رو گذاشتم رو قلبم قطره اشکی از چشمام جاری شد ساحره:دختره احمق باید از همون اول می دونستم به هیچ دردی نمی خوری من:تو بهم دروغ گفتی من جادوی سیاه ندارم ساحره:پدر و مادرت خیلی راحت حرفام رو باور کردن ولی اشتباه کردم که تو رو انتخاب کردم فلش بک* ساحره که قدرت مقابله با پادشاه و ملکه رو نداشت با دادن نوشیدنی طلسم شده ای به ملکه باعث شد تا نوزاد ملکه یکماه زودتر و در شبی که ماه گرفتگی رخ داده بود به دنیا بیاد نوزادی که همه اونو نحس میدونستن ملکه اسم آرا رو براش انتخاب کرد نشانه های جادوی سیاه در آرا دیده می شد ملکه و پادشاه که شناختی از جادوی سیاه نداشتن به پیش ساحره رفتن و از اون کمک خواستن ساحره در ازای طلسمی گه جادوی آرا رو محدود می کرد روح ملکه رو خواست و ملکه روحش رو به اون داد بی خبر از فریب ساحره پایان فلش بک* من:تو چیکار کردی ساحره:توعه احمق خیلی راحت یونگی و از دست دادی من از یونگی خواستم تا با دادن عشقش به تو برای همیشه قدرتش رو به دست بیاره ولی اون فقط برای یروز با دادن سنگ کمیاب پادشاهی مین قدرتش رو بدست آورد اون هیچ وقت قبول نکرد که تو رو فراموش کنه و حالا روحش و هرچی که داره برای من میشه
من:می خوای جیکار کنی؟از یونگی دور بمون ساحره:خیلی دیر شده اینو گفت و غیب شد نمی تونستم بزارم بلایی سره یونگی بیاد ولی من دیگه نیرویی نداشتم طلسم ساحره هنوز فعال بود حتی نمی دونم بدون اون طلسم می تونم نیرویی داشته باشم یا نه سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون سوار اسبم شدم و به سمت قصر یونگی رفتم ولی منکه نمی تونستم وارد قصر بشم از دیوار پشتی قصر که نگهبان کم بود پریدم تو حیاط سنگ تغییر چهره رو از جیبم در آوردم یکی از خدمتکارارو که داشت از اونجا رد میشد با دستم جلوی دهنش رو گرفتم و بیهوشش کردم و لباساش رو پوشیدم به سمت اتاق یونگی رفتم یکی از نگهبانا:تو اینجا چیکار می کنی؟ اون یکی:حتما از آشپز خونه فرستادنش؟ داشتن میومدن سمتم که با یه حرکت همشون رو پخش زمین کردم چنتا دیگه هم افتاده بودن دنبالم که خودم و انداختم تو اتاق یونگی که روی تختش نشسته بود بلند شد یونگی:اینجا چه خبره؟ از جام بلند شدم که با قرار گرفتن شمشیر یکی از سربازا کنار گردنم خشکم زد سربازه:حتما جاسوسه سرورم بزور وارد اتاق شد یونگی:از اینجا ببریدش من:صبر کنید منم آرا سنگ رو تو دستم فشار دادم و دوباره به قیافه خودم برگشتم یونگی:تو اینجا چیکار می کنی؟ سرباز:چی دستور میدید سرورم؟ یونگی:از اینجا برید بیرون همشون بیرون رفتن و فقط ما موندیم یونگی اومد سمتم و بغلم کرد اشکام سرازیر شد
خواستم عقب برم که نزاشت و مهکم تر بغلم کرد یونگی:میدونم دوسم نداری ولی لطفا بزار چن لحظه همینطوری بغلت کنم ببخشید که بهت آسیب زدم معذرت می خوام صدای گریم بلندتر شد یونگی:داری گریه می کنی؟ من:ببخشید معذرت می خوام رو زمین نشستم و گریه کردم یونگی جلوم زانو زد یونگی:چی شده آرا من:نمی دونم فقط می دونم که من یه احمق بودم فریب اون ساحره رو خوردم تو باید ازم متنفر باشی من خیلی راحت عشقم به تو رو با قدرت عوض کردم ولی تو اینکارو نکردی یونگی:چی ینی الان دیگه مثل قبل شدی ینی دوسم داری؟ من:آره ولی تو می تونی هنوزم عشقم رو باور کنی؟من لیاقت اینو ندارم یونگی:هیش آروم باش اینو گفت و لبام رو بوسید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام میشه پارتای دیگه هم برای ی لطفا من عاشق این تستای توئم
باشه عزیزم امشب حتما بقیش رو تایپ میکنم♥️
مرسی عزیزم
عاای بود اجی خوشگلم 😊😊😍💗❤💗❤💗❤💗❤
مرسی اجی جونم♥️♥️♥️
هارتم اکلیلی شد💫🥺🤟♌👻
😄♥️
عالی بود ولی خدایش درس هات مهمتر بیشتر به اونا توجه کن از درس خوندن ثمره می گیری نه از اینا پس لطفا تمام تلاش رو بزار روی درس هات باشه ؟ 😊😍😍🙏🙏🌟🌟 راستی مرسی که به نظرات توجه کردی و داری داستان رو خوب پیش میبری 💙💙
مرسیییی عزیزم اره درس مهم تره هروقت که بیکارم
داستان می نویسم♥️♥️♥️♥️
بسیار عالی بود 👍💞 لطفاً پارت بعدی رو سریعتر بزار 🙏
مرسییی حتما♥️♥️♥️
اقاااا چرا مثله زندگی اجباری انقد دیر مینویسی ادم دق میدین
ولی عالی بود
قبلا زود زود میزاشتم الان یکم درگیر درسام واسه همون دیر میشه
مرسی♥️