
پارت ٢ داستان ترسناك عروسك شب زنده دار👻
خب نصفه شب بود،ساعت ٣ صبح(يا حالا شب)،من خوابيده بودم و وقتى ساعت ٣ شد بيدار شدم😴كه ديدم صداى پچ پچ مياد👄 فهميدم مامان بابام اومدن😃رفتم پايين سلام كنم و مامان بابام بهم گفتن اين وقت شب چرا بيدارى😕 خب منم گفتم بيدار شدم يهويى و اونام گفتن برو بخواب ما هم ميريم بخوابيم😴 رفتم رو تخت خوابم🛌
١ ربع بعد ديدم يه پيام برام اومد💬 از مامان بابا بود😶 ديدم وويسه: سلام لارا👋🏻 ما يك ربع ديگه خونه ايم🕒 گفتم اگه بيدارى خبر دار شى👍🏻 تنم عين كسى بود كه توى قطب شمال بدون لباس باشه😬 تنم ميلرزيد،بدم ميلرزيد😬😬😬 گفتم اگه پدر و مادرم تو راهن،پس اونايى كه تو اتاقن كيان؟😵 وايسادم تا يك ربع ديگه😥 خواستم ببينم ميان يا نه؟ ديدم هنوز صداى پچ پچ مياد😰😰😰 ولى نه از اتاق پدر مادرم... از اتاق خودم😨 به خرس نگاه كردم😓
خرس هم همونطور رو صندلى بود🙀 با ترس و لرز رفتم اتاق مامان بابام😰 ديدم كسى نيست🤭 و ديگه خبرى ازشون نشد😦 برگشتم تو اتاق و ديدم خرس نيست😶 ديدم افتاده رو زمين👇🏻 رفتم از رو زمين بلندن كردم و گذاشتم رو صندلى👆🏻 رفتم بخوابم دوباره😒 ولى يه حسى بهم گفت خرس داره تكون ميخوره🤫
خواستم ببينمش كه ديدم در كمد بسته شد😰 خرس هم نبود❌🧸 خوابم نميبرد😖 ترسيده بودم،خيلى😢 و رفتم زير پتو كه بخوابم كه بلاخره مامان بابام رسيدن😃 رفتم سريع پايين و ديدمشون و سلام كردم و گفتم كه مامان،بابا ميخوام امشب پيش شما بخوابم امشب اتفاقاتى افتاد كه ترسناك بود🙁 مامان بابا خنديدن و گفتن باشه،ولى خرافاتى شدى😂🙁 گفتم ولى بابا امروز خرس من رو صندلى بود و ... بابا نذاشت كامل بگم😓 گفت: بسه خوابت مياد😐
مجبور شدم ساكت باشم🤐 رفتم بغل تخت مامان بابام خوابيدم😴 ولى خرسه منو خيلى ترسوند😰 چون هى ميومد جلوى در و دست تكون ميداد👋🏻🤡 مامان بابام كه خوااااااب😴خواب سنگين😰
صبح كه شد ديدم رو تختمم😶 رفتم پايين پيش مامان بابام كه صبحونه بخورم و از مامان بابام پرسيدم: بابا،شما منو جا به جا كردى ديشب؟ مامان بابا گفتن نه مامان گفت : من نزديكاى صبح پاشدم اب بخورم ديدم تو با عروسكت دارى رو تخت حرف ميزنى ولى مزاحمت نشدم🙂 من دهنم باز مونده بود😧 من اصلا يادم نبود🤭 (اقا لايك و فالو و كامنت يادتون نره❤️تا پارت بعدى خدانگهداررررر👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت 3 داستان رو مینویسی