پارت ٢ داستان ترسناك عروسك شب زنده دار👻
خب نصفه شب بود،ساعت ٣ صبح(يا حالا شب)،من خوابيده بودم و وقتى ساعت ٣ شد بيدار شدم😴كه ديدم صداى پچ پچ مياد👄
فهميدم مامان بابام اومدن😃رفتم پايين سلام كنم و مامان بابام بهم گفتن اين وقت شب چرا بيدارى😕
خب منم گفتم بيدار شدم يهويى و اونام گفتن برو بخواب ما هم ميريم بخوابيم😴
رفتم رو تخت خوابم🛌
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
کی پارت 3 داستان رو مینویسی